ادامه از نوشتار پیشین
داستان شر ط بندی نوشته آنتوان چخوف
یادداشت وکیل :بانکدار خود باشید: من با کتابهای شما لذت جاودانگی و همه لذتهای جهان را چشیده ام
...وقتی کبریت خاموش شد پیرمرد در حالیکه از اضطراب میلرزید دزدکی به داخل پنجره کوچک سرک کشید .تنها . زندانی پشت میز نشسته بود. در اتاق زندانی، شمعی سوسو میزدو کتاب های باز روی میز و صندلی بر روی کفپوش پراکنده شده بود .
.پنج دقیقه گذشت و زندانی حتی یک مرتبه هم تکان نخورد پانزده سال حبس به او یاد داده بود که بدون حرکت بنشیند . بانکدار ضربه ای به در زد ولی زندانی هیچ حرکتی در جوابش انجام نداد.
سپس بانکدار محتاطانه مهرو موم را شکست و کلید را در قفل چرخاندقفل زنگ زده غژغژ شدیدی کرد و در با صدای دلخراشی باز شد. او انتظار داشت بلافاصله فریادی حاکی از تعجببشنود و صدای گام های او ر ا به داخل اتاق بشنود.
.سه دقیقه گذشتو او تصمیم گرفت وارد شود .
پشت میز مردی نشسته بود که هیچ شباهتی به یک انسان معمولی نداشت .او اسکلتی بود با پوستی چروکیده و موهای مجعد بلند و رنگ صورتش مانند خاک به زردی می زد . موی زنانه و ریشی ژولیده
داشت و پشتش بلند و لاغر بود وگونه هایش فرو افتاده بودند.
سر پر مویش را که به سپیدی می گرائید به دستش تکیه داده بود آنقدر ضعیف و استخوانی
می نمود که نگاه کردن به آن زجرآور بود . . .
هرکس به صورت سالخورده و بیحال او نگاهی می انداخت باورش نمی شد که او تنها چهل سال دارد . بانکدار با خود اندیشید : " او خوابیده است و شاید بدبخت بیچاره در حال دیدن خواب میلیون ها کرور پول استمن فقط باید بدن نیمه جان او را بر روی تخت خواب بیاندازم و و یا بالش او را خفه کنم و جانش رادر یک لحظه بگیرم. حتی دقیقترین آزمایشات هم اثری از مرگ غیر طبیعی پیدا نخواهد کرد
بانکدار ناگهان چشمش به برگه ای کاغذ افتاد که روی میز بود و مطلبی با خط ریز روی آن نوشته شده بود :
:بانکدار با خود اندیشید
و بانکدار با خود گفت: اول بهتر است بخوانم که چه چیزی اینجا نوشته است ".
بانکدار برگه کاغذ را از روی میز برداشت و خواند :"فردا در ساعت دوازده نیمه شب من آزادی ام و حق پیوستنم به مردم را بدست می آورم اما قبل از ترک این اتاق و دیدن خورشید و در حالی که در صحت و سلامت هستم لازم است چند کلمه ای با شما حرف بزنم در پیشگاه خداوند که ناظر من است اعلام میکنم که
آزادی،زندگی،سلامتی و تمام آن چیزهایی که شما برکات جهان میدانید بیزارم .
من با کتابها ی شما جهانی شدم جاودانه!
" من پانزده سالزندگی مادی را مطالعه کرده ام و در این مدت نه زمین را دیده ام و نه مردم را ، اما من در کتاب هایی که شما به من دادید در جنگل ها گوزن و گراز دیده و آواز سر داده ام . اما من در اکتابهای شما شراب ناب نوشیده ام ، آواز سر داده ام، در جنگل ها گراز و گوزن وحشی شکار کرده ام و به زنان عشق ورزیده ام ...زنانی زیبا به مانندابرهای لطیف که ذوق جادویی شاعران شما آن ها را ساخته است ، شب ها مرا ملاقات کرده و افسانه جالب برای من زمزمه می کردند و مرا مدهوش می ساختند.
در کتاب های شما من از دامنه های البرز و مونت بلان بال رفتم و آنجا دیدم که چگونه خورشید در صبح ها طلوع می کند و غروب آسمان ، اقیانوس ها و منتهای کوه را با زرد ارغوانی می پوشاند. من دیده ام که چگونه برقِ صاعقه ها ابرها را از هم می شکافت از من جنگل های سبز، مزارع، رودخانه ها، دریاچه ها، شهرها را دیدهام .من درون کتابهای شما خود را در دریایعمیقِ بی کران انداختم ،معجزه کردم ، شهرها را از پایه سوزاندم.
کتابهای شما به من خرد داد و آنچه را که انسان پرشور فکر می کرد طی قرون ساخته است بصورت تکه ای کوچک در جمجمه من فشرده شد.
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف