شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: رمان: کتاب ۱۱ دقیقه نوشته پابلوکوئیلو


کتاب ۱۱ دقیقه نوشته پائلو کوئیلو  فصل ا ول

یکی بود یکی نبود، روزگاری  زن بد کاره ای بود به اسم ماریا که... صبر کنیـد! یکـی بود یکی نبود جملهء آغازین بهترین قصه های بچه ها است و زن بد کاره کلمه ای است برای آدم بزرگ ها!

 به نظر شما من چطور می توانم کتابم را با چنـین تنـاقضآشکاری آغاز کنم؟ اما مگر نه اینکه ما آدم ها در تمام لحظات زنـدگی مـانیک پامان در عرش افسانه ها است و یک پامان در اعماق، بگذارید بـرای یـکبار هم که شده همان طور هم داستان را شروع کنیم؛ 

روزی روزگاری زن بد کاره ای زندگی می کرد به نام ماریا مثل همهء زنهای بد کاره دیگر ، او هم معصوم و بـی گنـاهبه دنیا آمده بود و بعدتر در نوجوانی آرزو کرده بود که مرد رویـایی زنـدگی اشرا ملاقات کند، مردی پولدار، خـوش تیـپ، بـاهوش کـه بـا او در لبـاس سـفید عروس ازدواج کند، دو تا بچه داشـته باشـند، کـه وقتـی بـزرگ شـدند معـروفشوند، و در خانه ای زیبا زندگی کند که از پنجره هایش دریا دیده می شـود.

 پـدرماریا یک فروشندهء دوره گرد بود و مادرش یک خیاط؛ آنهـا در شـهری در مرکـزبرزیل زندگی می کردند که فقط یک سینما داشـت، یـک کابـاره و یـک بانـک؛

ماریا همیشه آرزو داشت بالاخره یک روز شاهزادهء جذاب و دلربـایش بـی خبـربیاید و بند از پای او بگشاید و آنها، دوتایی با هم از آنجا برونـد، آنوقـت مـیتوانستند با هم دنیا را فتح کنند روزهایی که ماریا منتظـر شـاهزادهء دلربـایشبود تنها کارش خیال پردازی بود و رویا بافی؛ 

او اولین بـار وقتـی یـازده سـالشبود عاشق شد. در مسیر خانه تا مدرسه، متوجه شـده بـود کـه تنهـا نیـست وهمسفری دارد. پسری که در همسایگی شـان بـود در همـان شـیفت درس مـیخواند و به مدرسه می رفت. آنها هیچوقت با هم حرف نمی زدنـد، حتـی یـککلمه؛

 اما کم کم ماریا ملتفت شد بهترین اوقـات روزش لحظـاتی اسـت کـهدارد به مدرسه می رود، حتی لحظه های برگشتن؛ تشنگی و خستگی، وقتی کـه

خورشید داشت غروب می کرد و پسر تند تند راه می رفت و ماریا تمام سـعی
اش را می کرد که پا به پای او سریع قدم بـردارد ایـن مـاجرا ماههـا و ماههـا
پشت هم تکرار می شد،

 ماریا که از درس خواندن متنفر بود و تنها تفـریح اشتلویزیون بود شروع کرد به آرزو کردن بـرای اینکـه آن روزهـا زودتـر بگذرنـد. اوبرخلاف دخترهای همسن اش مشتاقانه در انتظار رفتن به مدرسـه مـی مانـد،برای همین آخر هفته ها به نظرش کند و غمگین می گذشـتند. کنـد تـر از آنچیزی که باید برای یک بچه بگذرد مثل کندی ساعت ها برای آدم بـزرگ هـا. اوفهمید که بلندی روزها دلیل ساده ای دارد، اینکه او فقط 10 دقیقه با کسی کهدوستش دارد سپری می کند و هزاران ساعت با فکر و خیـال او. بعـد فکـر کـردچه لذتی دارد اگر روزی بتواند با او صحبت کند...و همین هم شد یک روز صـبح،در راه مدرسه، پسر نزدیک آمد و پرسید می شود یک مداد به من بدهی؟ ماریاجوابی نداد. راستش را بخواهید خیلی از این نزدیک شدن بی مقدمـه برآشـفتهشده بود به خاطر همین قدم هایش را تندتر کرد، خیلی ترسیده بود وقتی دیدهبود او دارد به طرفش می آید. وحشت کرده بود کـه نکنـد پـسر بفهمـد کـه اودوستش دارد، که مشتاقانه منتظرش می مانده، که چقدر در رویاهایش دستپسر را گرفته و با او راه مدرسه را رفته و آن راه را با هـم ادامـه داده انـد، تـاآخرش، تا جایی که مردم می گفتند یک شهر بزرگ است و ستاره هـای سـینماو تلویزیون، با کلی ماشین و سینما و کلی کارهای جالب و بـامزه بـرای انجـامدادن باقی روز اصلا حواسش به درسهایش نبود و همه اش از رفتار احمقانه ایکه صبح ازش سر زده بود عذاب می کشید، اما در عین حال چیزی تسلایش می داد...

امیر تهرانی

ح.ف

منبع

امیر فیلم 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد