ادامه از نووشتار پیشین
زندگینامه یک یوگی نوشته یوگاناندا: فصل ششم ؛ مردی که با ببر ها می جنگید
سوامی ببری(بخش یکم)
"من آدرس سوامی ببری را پیدا کرده ام. بیا فردا به دیدار او برویم."
این پیشنهاد خوب از سوی چاندی، یکی از دوستان دبیرستانم، آمد. من شوق داشتم این مرد مقدس را ببینم، که در زمان پیش از راهبگیش با دست های خالی ببر ها را گرفته و با آنها جنگیده بود. یک شوق بچه گانه با اندیشه این نبردها مرا فراگرفته بود.
روز بعد سرمای زمستانی آورد، اما چاندی و من با خوشحالی براه افتادیم. پس از چندی گشتن در بهوانیپور بیرون کلکته به در خانه درست رسیدیم. در دو حلقه آهنین داشت، که من بلند به صدا درآوردم. با وجود سر و صدا، خدمتکار به آرامی پیش ما آمد. لبخند کنایه دار او میگفت که مهمانها، با وجود سر و صدایشان، توانایی بر هم زدن آرامش خانه مرد مقدس را ندارند.
با احساس زخم زبان خاموش، من و همراهم برای دعوت شدن به اتاق پذیرایی سپاسگزار بودیم. انتظار طولانی ما آنجا پشیمانی ناخشایندی آورد. عرف نانوشته هند برای جوینده حقیقت، شکیباییست; یک استاد ممکن است جدیت یک نفر برای دیدار او را بیازماید. این کلک روانشناسی آزادانه در باختر بوسیله پزشک ها و دندانپزشکها بکار برده میشود!
سرانجام خدمتکار ما را خواست. من و چاندی وارد یک اتاق خواب شدیم. سوامی سوهونگ* مشهور روی تختش نشسته بود. دیدن بدن تنومندش ما را شگفت زده کرد. با چشمان بهت زده، ما خاموش ایستادیم. هیچوقت چنین سینه یا بازوهای مانند توپ فوتبال ندیده بودیم. روی گردن پهناورش، چهره ژیان اما آرام او با موهای برافراشته، ریش، و سبیل آراسته شده بود. در چشمان تیره او نشان های چون کبوتر و چون ببر دیده میشدند. او لخت بود، به جز یک پوست ببر که گرد کمرش بسته بود.
پس از اینکه صدای خود را باز یافتیم، من و دوستم به راهب درود گفتیم و از دلاوری او را در نبرد با گربه سانان ستایش کردیم.
"میشود لطفا به ما بگویید که چطور میشود که با دستهای خالی به وحشی ترین حیوانهای جنگل، بنگالهای شاهی، چیره شد؟"
"پسران من، برای من نبرد با ببرها چیزی نیست. اگر نیاز باشد امروز هم میتوانم." او لبخندی کودکانه زد. "شما نگاه ببر به ببر ها میکنید. به چشم من آنها گربه ملوسند."
سوامی جی*، به گمانم بتوانم ناخودآگاهیم* را بباورانم که ببرها گربه ملوس هستند، اما میتوانم ببر ها را هم باور دهم؟"
"خوب بی گمان زور بازو هم نیاز است! نمیتوان از یک نوزاد که می اندیشد یک ببر تنها گربه ای ملوس است پیروزی خواست! بازوان نیرومند جنگ افزار کافی من هستند."
او از ما خواست که با او به ایوان برویم. آنجا او مشتی به گوشه دیواری زد. یک آجر به زمین افتاد; آسمان با لرز به دندان شکسته دیوار مینگریست. من مات و شگفت زده بودم; با خود اندیشیدم او که با یک مشت میتواند آجرهای دیواری ستبر را بشکند، بی گمان توانایی ریختن دندان های ببرها را دارد!
"مردان بسیاری زور مرا دارند، اما اعتماد به خویشتن پا برجایی ندارند. آنان که توانایی بدنی دارند اما نه توانایی روانی ممکن است تنها با دیدن حیوانی وحشی در جنگل غش کنند. ببری که در زیستگاه و درندگی طبیعی خود باشد بسیار با حیوان تریاک داده سیرک فرق میکند!
چه بسیار مردانی با زور هرکولی که در برابر یک ببر شاهی بنگال از ترس بیجان شده اند. بنابراین ببر، در اندیشه خودش، آدمی را به خواری و بیچارگی یک گربه ملوس در آورده است. همچنین میشود که آدمی، به کمک داشتن تنی به اندازه زورمند و اراده ای ستبر، همین بلا را سر ببر بیاورد و او را به بیچارگی گربه ای ملوس در بیاورد. چه بارها من همین کار را کرده ام!"
من به سادگی میتوانستم تصور کنم که پهلوان پیش رویم میتواند این دگرگونی ببر به گربه ملوس را انجام دهد. به نظر میامد که او حال و هوای آموختن دارد; من و چاندی به احترام گوش فرامیدادیم.
"ذهن است که ماهیچه را میگرداند. زور چکش بسته به نیرویی است که به آن وارد میشود; زوری که از طرف بدن انسان بروز میشود بستگی دارد به اراده راسخ و دلاوری او. بدن براستی ساخته و نگاهداشته ذهن است. با فشار غریزه های بجای مانده از زندگی های پیشین، توانایی ها و کاستی ها کم کم به آگاهی آدمی رخنه میکنند. اینها به فرم خوی ها درمیایند و سرانجام سبب داشتن بدنی مناسب یا نامناسب میشوند. سستی های بیرونی از درون ریشه میگیرند; در چرخه ای بیرحم، بدن وابسته به خوی ها به ذهن چیره میشود. چنانچه ارباب بگذارد از سوی خدمتگزار فرمان داده شود، دومی مستبد میشود. همچنین ذهن میتواند با گردن نهادن به خواست بدنی به بردگی درآید...
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف