هزار ویک کتاب که باید خواند
یک عاشقانه آرام نوشته نادر ابر اهیمی
عشق ِ به دیگری ضرورت نیست ، حادثه است .
عشق ِ به وطن ، ضرورت است ، نه حادثه .مه اگر آن طور که من تخیل می کنم باشد ، دیگر از نگاه های چرکین ، قلب های کدر ، ورفتار هایی که آنها را رذیلانه می نامیم ، گله مند نخواهیم شد .
خائنان به خاک _ همان ها که زمین خدا را آلوده می کنند _ در مه ، گرچه وهمی اما قدری زیبا و تحمل پذیر خواهند شد . حتی شبه ، روشنفکران در مه ، به نظر نخواهد رسید که به پرگویی های محمل
مبتذل ابدی خویش مشغولند ، و به خیانت . آنها را در مه ، اگر به قدر کفایت فشرده باشد ، می توانیم جنگجویانی اسطوره ای مجسم کنیم که به خاطر آزادی می جنگند ، یا به خاطر نان زحمت کشان جهان . برای نفسی آسوده زیستن ، چاره ای نیست جز مهی فشرده را گرداگر خویش را انگار کردن ، مهیکه در درون آن هرچیز غم انگیز ، محوو کمرنگ شود . تو از من می خواهی که شادمانه و پر زندگی کنم نه ؟
برای شادمانه و پر زیستن ، در عصر بی اعتقادی روح ، در مه زیستن ضرورت است . مرد بی آنکه نگاه از رودخانه و قلاب و موج برگیرد ، گفت : حرف تو این است که برای دلنشین ساختن زندگی ، باید با واقعیت ها قطع ارتباط کنیم . این طور نیست ؟
_مه یک پدیده ی کاملا واقعی است ، دوست ِ من !
_تو اما از مه واقعی حرف نمی زنی دختر ! تو نمی گویی : " بیا در مه زندگی کنیم ، آنطور که چوپان های کندوان درمه زندگی می کنن " . تو از تصور مه سخن می گویی ،و این مه خیالی تو مثل ِ کابوس است ، و از کابوس مه به باران ِرویا نمی شود رسید چه رسد به بلور شفاف واقعیت . وهم ِ مه ، سراسر روزمان را شب خواهد کرد ، و در شب مه آلود ،ستاره هایمان را نخواهیم دید . مه البته گاه خوب بوده و خواهد بود : شعر ، لطیف، عطرآگین ، خیال انگیز :" آنگاه که من کنار پل ایستاده بودم ، در قلب ِ مه ، با چند شاخه نرگس مرطوب ، به انتظار تو ، و تو در درون مه پیدا شدی ، مه را شکافتی و پیش آمدی ، و با چشمان سیاه سیاهت دمادم واقعی تر شدی ، تا زمانی که من واقعیت گلگون ِ گونه های گل انداخته ات را بوییدم ، آنگونه که تو ، گل های نرگس مرا بوییدی ، و از اینکه به انتظارت ایستاده ام ، با گونه های
گلگون تشکر کردی ، و با هم ، دوان ، در درون ِ مه ، به خانه رفتیم. " . آنگونه گاه ، نه همه گاه .
_تا بچه ها بزرگ نشده اند از این شوخی های معطر به عطر نرگس ِ کازرون ممکن است . بچه ها وقتی بزرگ شوند ،
مارابه خاطر یک نگاه عاشقانه هم سرزنش خواهند کرد .
_بچه ها وقتی بزرگ شوند ، دیگر بچه نیستند . و من ، از بزرگ ها ، به خاطر آنکه عاشقانه نگاه کردن را می دانم ،خجل نخواهم بود . به من چه ربطی دارد که آنهاکارشان را نمی دانند ؟ در کمال کهنسالی ، حتی یک روز قبل از پایان داستان هم می شود با یک دسته نرگس شاداب ، یک شاخه نرگس ، در قلب مهی که وهمی نباشد ، یا زیر آفتاب تند ،کنار دریایی خلوت ، وسط جنگل ، روی پل ، لب جاده ، جلوی در ِ بزرگ ِ باغ ملی ، یا در خیابانی پر عابر ، در انتظار محبوب ایستاد . عطر نرگس را اگر از میدان بویش ِ عاشقان بیرون ببریم ، میدان از عشق خالی خواهد شد...
انتخاب : امیر تهرانی
ح.ف