ادامه از نوشتار پیشین
کتاب بیگانه نوشته آلبرت کامو
در پی دفن مادر بود...فرق مرده الجزایر با پاریس
...پس اهل اینجا نیستید ؟ » بعد یادم افتاد که قبــل از اینکـه مـرا باطـاق مدیـر راهنمـائی کنـد ، از
مادرم با من حرف زده بود . گفته بود که باید خیلی زود خاکش کرد زیرا در صحرا ، خصوصاً در این ناحیــه ،هـوا بسـیار
گرم است .
در آن هنگام برایم گفته بود در پاریس میزیسته است . در پاریس که خاطره آنراهرگز فراموش نخواهـد کـرد
. در پاریس . میشود مرده را تا سه روز و گاهی تا چهار روز نگاه داشت . ولی اینجا وقت این چیزهـا نیسـت . فکـرش را
هم نمیشود کرد که در اینجا می بایست دنبال نعش کش دوید .
در اینموقع زنــش بـاو گفتـه بـود : « خفـه شـو ، ایـن ،چیزهائی نیست که بشود برای آقا گفت . » و پیرمرد قرمز شده بود و پوزش خواسته بود . مـن وسـط کلامـش دویـده ،گفته بودم : « چیزی نیست چیزی نیست .» آنچه را که پیرمرد می کرد درست و جالب یافته بودم .
در اتاق کوچک مردگان ، برایم گفت که به عنوان آدمی مفلوک به انجـا آمـده بـوده اسـت و چـون خـود راهنـوز کاری می دانسته ، این شغل دربانی را قبول کرده است . به او یادآوری کردم که در عین حــال اوهـم جـزء افـراد ایـن نوانخانه حساب می شود .
آنها و نه پیران
و او گفت که نه . اول هم متعجب شده بــودم کـه چـرا در ضمـن صحبـت از افـراد نوانخانـه کلمه « آنها» ، «دیگران» و خیلی بندرت لغت « پیرها» را بکار می برد . در صورتی که اغلب زیــادهـم بـا او اختـلاف سن نداشتند . ولی طبیعی است که او با آنها یکی نبود . او سمت دربانی داشت . و ، در بعضی مواردهم ســرپرسـت آنـها حساب میشد . در این لحظه آن پرستار وارد شد . شب ناگهان فرارسیده بود . بزودی ، شــب برفـراز شیشـههـا سـنگینشد .
سیگار کشیدن جلوی جنازه
دربان کلید چراغ را زد و من از زنندگی ناگهان نور خیره شدم . مرا برای صرف شــام بـه سـفره خانـه دعـوت کـرد
ولی من گرسنه نبودم . اجازه خواست فنجانی شیرقهوه برایم بیاورد . چون آنرا بسیار دوست داشتم ، قبــول کـردم و بعـد
از لحظه ای با سینی مراجعت کرد . آشامیدم . آنوقت میل کردم سیگاری بکشم . اما شک کردم . چــون نمیدانسـتم کـه
آیا می توانم اینکار را جلوی مادرم بکنم . فکر که کردم ، اینکارهیچ اهمیتی نداشت . سیگاری به دربــان تعـارف کـردم
و باهم کشیدیم .
پس از لحظه ای ، بمن گفت : « میدانید دوستان خانم مادرتان هم خواهند آمد کــه شـب را در اینجـا بسـر برنـد .
این رسم اینجااست . من باید بروم و صندلی و قهوه سیاه تهیه کنم . » از او پرسیدم که آیا می شـود یکـی از چراغـها را
خاموش کرد ؟
درخشش نور ، روی دیوار سفید خسته ام می کرد ، به من گفت که اینکار ممکن نیســت . اینطـور سـیم کشی شده است ، یاهمه چراغها یاهیچکدام . دیگر من به او توجهی نداشتم . او خـارج شـد ، و بـرگشـت . صندلیـها را جا داد . روی یکی از صندلیها ، فنجانها را دور یک قهوه جوش گذاشت . بعد روبروی من ، طرف دیگر مـادرم نشسـت .
آن پرستارهمانطور ته اطاق ، پشت بما ایستاده بود . من نمی دیدم که چــه میکـرد . امـا از حرکـات دسـتش ، فـهمیده میشد که چیزی می بافد . هوا ملایم بود ، قهوه مرا گرم کرده بود . و از دری که باز بــود بوئـی از شـب و گلـها میـĤمد . به گمانم که اندکی هم چرت زدم . صدای خش خشی مرا بیدار کرد . به علت اینکه چشم هــایم بسـته بـود ، اطـاق بـازدر نظرم از روشنائی ، سخت زننده بود . جلوی من هم حتی یک سایه أی یافت نمی شد . وهر چیز . هر زاویــه ، تمـام خمیدگیها در مقابل چشمانم با بی حیائی زننــده أی رسـم میشـد . در ایـن لحظـه بـود کـه دوسـتان مـادرم وارد شـدند.
رویهمرفته ده دوازده تائی بودند . و با سکوت وارد این روشنائی خیره کننده شدند . بی اینکه صدائــی از صندلـی هـا بلنـدشود روی آنها قرار گرفتند . آنها را چنان می دیدم که تا کنون هیچکس را ندیده ام . هیچکــس از جزئیـات صـورت هـا
و لباسهایشان از نظرم نمی گریخت .
آیا آنان محاکمه می کردند؟
با وجود این صدائی از آنها نمی شنیدم و واقعیت آنـها را بـه زحمـت مـی توانسـتم باور کنم . تقریباًهمه زنها پیش بند بسته بودند . با بندی که تنک ، بدنشان را می فشــرد و شـکم پـائین افتـاده شـان را بیشتر نمایان میساخت تا آنوقت هرگز درک نکرده بودم که پیرزنان تــا چـه حـد میتواننـد شـکم داشـته باشـند . مردهـا تقریباًهمه بسیار لاغر بودند و عصا بدست داشتند . چیزی که در قیافه آنها مــرا بخـود جلـب مـی کـرد ، ایـن بـود کـه چشمهایشان را نمی دیدم ، فقط روشنائی ماتی بود که از وسط حفره ای از چروک بنظر میرســید .
هنگامیکـه نشسـتند . اغلب مرا نگاه کردند و با زحمت سری تکان دادنـد و چـون لباسهایشـان دردهانـهای بـی دندانشـان فرورفتـه بـود مـن نفهمیدم که آیا به من سلام می کنند یا فقط یک حرکـت عصبـی سرشـان را تکـان داده اسـت . امـا گمـان مـی کنـمسلامم کردند . در این هنگام بود که متوجه شدهمه در مقابل من ، گرداگرد دربان نشســته انـد . و سـر خـود را تکـانمی دهند . در یک آن ، این فکر مسخره در من ایجاد شد که آمده اند مرا محاکمه کنند .
دوست کسی که مرده می گرید و پسر مرده نمی گرید
اندکی بعد ، یکی از زنان بگریه افتاد . او در ردیف دوم ، پشت ســر یکـی ازهمراهـانش پنـهان شـده بـود مـن بـه
زحمت می دیدمش . با سکسکه های کوتاه مرتباً گریه می کرد و بنظرم آمد کــه هـر گـز بـازنخواهد ایسـتاد . دیگـران
مثل اینکه گریه او را نمی شنوند . همه محزون و گرفته و ساکت بودند .
به تابوت یا بــه عصاهـای خـود ، یـا بـهر چـیزدیگر ، می نگریستند . اما جز به همان یکی به چیز دیگری نگاه نمی کردنــد . آن زن همـانطور گریـه مـی کـرد خیلـی متحیر بودم . زیرا که او را نمی شناختم . می خواستم دیگر صدایش را نشــنوم . ولـی جـرأت ایـن را نداشـتم کـه بـه او اظهار کنم . دربان بطرف او خم شد . حرفی زد ولی او سرش را خم کرد چیزی زمزمه کرد و بههمان نحو و ترتیــب بـه گریه ادامه داد . بعددربان به طرف من آمد . نزدیک من نشست . پس از یک لحظه طولانی ، بــی اینکـه بـه مـن نگـاه کند برایم گفت : « این زن خیلی به خانم مادر شما نزدیک بود . می گوید ایــن مـرده تنـها دوسـت وی در اینجـا بـودهاست و اکنون دیگر کسی را ندارد . »
مدت درازی به همین ترتیب نشستیم . آه ها و سکسکه های آن زن دیگر کمتر شـده بـود . مدتـی دمـاغش را بـالا
کشید و بالاخره خاموش شد . من دیگر خوابم نمی آمد . اما خسته بودم و نشیمنگاهم درد گرفتــه بـود . اکنـون سـکوت
همه این آدمها بود که برایم طاقت فرسا بود . گاهگاه فقط ، صدای مخصوصی که نمی توانستم آن را تشــخیص بدهـم
به گوشم می خورد .
پس از مدتی ، بالاخره ملتفت شدم که چندتای از پیرمردها توی لپ شــان را مـی مکیدنـد و ایـن ملچ ملچ عجیب را از خود در می آوردند بقدری در افکار خود مستغرق بودند که متوجه این کار نبودند و حتی ایــن فکـر به من دست داد که این مرده أی که میان آنان افتاده است هیچ معنائی در نظر آنــان نـدارد . ولـی اکنـون درک میکنـم که این فکر غلطی بوده.
بعد خوابیدیم
ماهمه قهوه ای را که دربان درست کرده بود نوشــیدیم بعـدش را دیگـر نمیدانـم . شـب گذشـته بـود . فقـط یـادم
هست که یکبار چشم گشودم دیدم که پیرمردها ، بهم تکیه داده ، خوابیده اند . غــیر از یکـی کـه چانـه اش را روی آن
دستش که عصا را می فشرد قرار داده بود و مرا خیره نگاه می کرد . مثل اینکه مدتها جز بیــدار شـدن مـرا انتظـار نمـی
کشیده است . بعددوباره خوابم برد . بعلت درد بیش از پیــش نشـیمنگاهم ، از خـواب پریـدم .
روز روی شیشـه هـا مـیسرید . اندکی بعد یکی از پیرمردها بیدار شد و خیلی سرفه کرد . توی دستمال بزرگ چــهار خانـه ای تـف مـی کـرد و هر یک از سرفه هایش مثل این بود که از ته بدنش کنده می شد . هم او دیگران را بیدار کرد و دربــان بـه آنـها گوشـزد کرد که باید بروند . آنها بلند شدند . این شب زنده داری ناراحت صورتها شان را خاکستری کرده بود . وقتی بــیرون مـی رفتند ، با تعجب سختی که به من دست داده بود ،همه شان دستم را فشردند انگار این شب کــه مـا در آن حتـی یـک کلمههم رد و بدل نکرده بودیم صمیمیت ما را دو چندان کرده بود .
من خسته بودم. دربان مرا به اطاق خود برد که توانستم در آنجا سـروصورتم را مرتـب کنـم . بـازهم شـیرقهوه ای
نوشیدم که بسیار خوب بود . آسمان بر فراز تپه هایی که « مارانگو » را از دریا جدا می کــرد انباشـته از سـرخی بـود . و
نسیمی که از بالای تپه ها می گذشت بوی نمک با خود می آورد .
فکر غربی: اگر مادرم نبود چه لذتی می بردم
روز بسیار زیبائی در پیش بود . من مدتــها کـه بـه ده رفته بودم و فکر میکردم اگر مادرم در میان نبود چه لذتی از گردش امروز می توانستم ببرم . در حیــاط ، زیـر درخـت چناری ، به انتظار ایستادم . بوی زمین نمناک را فرو می بردم و دیگــر خوابـم نمـی آمـد . بـه فکـرهمکـاران اداری ام افتادم – که در این ساعت همگی برای رفتن به سر کار بر می خواستند .
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف