ادامه از نوشتار پیشین
بررسی خلاصه کتاب وقتی نیچه گریست.
فصل ۲۱
برویر طی یک تصمیم انقلابی، قصد میکند خانه و خانوادهاش را ترک کند!(در تفکر امروز غربی، رها کردن خانواد ه و انداختن آنان به درو ن چاه بی پناهی از جمله کارهای انقلابی بشمار می آید. کتابها، داستانها و فیلمها و... همه در خدمت شما هستند تا خانواده را رها کنی و بروی!)
یعنی کبوترهایی که جراحیهای مرتبط با تحقیقات گوش میانی را روی آنها انجام میداد، آزاد میکند و به ماتیلده خبر میدهد که میخواهد برود، هرچند خودش هم نمیداند به کجا! «باید بروم. باید دگرگون شوم و بر زندگی خود تسلط پیدا کنم. اگر قادر به انتخاب سرنوشت خود باشم برای هر دوی ما بهتر است.
شاید همان زندگی قبلی را برگزینم، ولی این بار باید انتخابی در کار باشد: انتخاب من! باید پیش از "ما" شدن نخست "من" شوم. من زمانی انتخابهایم را کردهام که برای انتخاب کردن هنوز شکل نگرفته بودم» (ص378)
ماتیلده به او هشدار میدهد که خوب فکر کند چون بازگشتی پس از این ترک در کار نخواهد بود و برویر هم قبول میکند. تمام بیمارانش را طبق لیستی به پزشکان دیگر ارجاع میدهد. برای دوستان نزدیکش از جمله فروید طی نامهای رفتنش را مختصراً توضیح میدهد و سرپرستی امور مالی خانواده را به باجناقش ماکس میسپرد.
سپس به ایستگاه قطار میرود و عازم کرویتسلینگن (Kreuzlingen) یعنی همان شهری در سوئیس که برتا در آسایشگاه روانی آنجا بستری است میشود. خودش هم حیران میشود که چطور تصمیم گرفته بود که به دیدار برتا بشتابد؟ (ص384)(چقدر انسان دوستند این غربیها!)
وقتی به آسایشگاه میرسد، به رئیس آنجا میگوید که برای کاری پژوهشی به ژنو آمده و تصمیم گرفته سری به بیمار سابقش دوشیزه برتا پاپنهایم بزند. به او اطلاع میدهند که برتا با پزشکش مشغول قدم زدن در محوطه است. پس او هم به محوطه میرود و آن دو را زیر نظر میگیرد.
ناگهان میبیند و میشنود که برتا همان حرفهایی که زمانی به برویر میزد را به پزشک جدیدش میزند! این حرفها مانند خنجری در قلب او فرو میرود. پس به سرعت آسایشگاه را ترک میکند و سوار قطاری میشود تا به وین بازگردد و به دیدار معشوقة دیگرش، اوا برگر برود. (این نشد یکی دیگر ، فقط معشوقه باشد که مجانی از آب در آید . و هر وقت که خواستی مثل دستمال کاغذی که بینی ات را پاک کردی بیاندازی دور.)
پس از دیدار با او در خانۀ اوا متوجه میشود که او با مردی ازدواج کرده است و وقتی از اوا راجع به پیشنهاد رابطۀ جنسی، که قبلاً اوا برای خلاص شدن از وسوسههای برتا به او کرده بود میپرسد، اوا در جواب میگوید که چنین گفتوگویی را هرگز به خاطر نمیآورد! برویر که باز یکّه خورده است سوار قطاری به مقصد ایتالیا میشود.
در قطار به این فکر میکند که طبیعی است که اوا چنین پاسخی بدهد چون نمیتوانسته صرفاً خودش را با «خاطرۀ یوزف برویر» گول بزند و ناگهان به ذهنش میرسد که این اتفاق در مورد ماتیلده هم خواهد افتاد! «ماتیلده با مردی دیگر! نه این درد قابل تحمل نیست!»
مدتی اشک میریزد و تصمیم میگیرد در ایستگاه بعدی پیاده شود و به خانه برگردد و خود را به پای ماتیلده بیندازد تا بلکه او را ببخشد. اما در ذهن گفتوگویی با نیچه میکند و نیچه در آن گفتوگوی خیالی او را متقاعد میکند که از این تصمیم بگذرد و به راه خود ادامه دهد. قطار به ونیز میرسد. برویر در ونیز پیاده میشود و به این فکر میکند که شاید بد نباشد در ونیز در رستورانی کار کند: «بله، این همان کاری است که دنبالش میگشتم!» (ص 359).
تصمیم میگیرد سر و وضعش را شبیه ایتالیاییها کند، ریشش را بتراشد و لباسی عادی برای خود بخرد و همین کار را میکند (اما در تنهاییِ ونیز، باز برویر حال بسیار بدی دارد).
بعد صدایی میشنود که شبیه صدای فروید است و سعی دارد او را به حالت هوشیاری برگرداند! وقتی به هوش میآید متوجه میشود که همۀ وقایع در واقع تجربۀ ذهنی او در حالت هیپنوتیزم بوده است! فروید برای او توضیح میدهد که به درخواست خودش او را هیپنوتیزم کرده و طبق دستورالعملی که خود برویر به او داده بوده، از او خواسته است تا همۀ مراحل ترک خانه، دیدار با برتا و اوا، و کار و زندگی در ونیز را در حالت خلسه در ذهن تجربه کند!
ماتیلده برای فروید و برویر خوراک میآورد و میگوید که مهمانها آمدهاند. برویر از فروید میخواهد که او را با ماتیلده تنها بگذارد. سپس برویر بازوانش را دور ماتیلد حلقه میکند و میگوید: «من انگار که از سفری دور و دراز برگشته باشم حس میکنم مدتهای طولانی از تو و از اینجا دور بودهام و حالا تازه برگشتهام!» (ص401) ماتیلده هم در جواب ابراز خوشحالی میکند و به او خوش آمد میگوید. یوزف در تمام مدت میهمانی در خانهاش، مدام ماتیلده را نگاه میکند، جوری که ماتیلده دستپاچه میشود و از او میخواهد این نگاهها را متوقف کند، ولی برویر دست بردار نیست: «انگار بار اولی است که چهرۀ همسرش را با دقت میبیند» (ص402) و ساعتی بعد حتی به ماتیلده پیشنهاد ازدواج میدهد! ماتیلده شک میکند که آیا عقل یوزف سرجایش باشد. شاید هم زیادی مشروب خورده است!(این هم از کرامات فروید است.)
برویر ماجرای درمان اکهارت مولر (نیچه) و تأثیرات روانی گفتارهای او را برای باجناقش ماکس تعریف میکند: «اکهارت مولر به من این را فهماند که برتا قدرتی ندارد و من خود به برتا این قدرت را دادهام که ذهنم را تسخیر کند... در خلسه وقتی دیدم برتا همان رفتاری را با دکتر جدیدش میکند که با من داشت، تمام قدرتش نابود شد.
فهمیدم که او نیز همان قدر درمانده است که من هستم... و نکتۀ مهمتر احساس عاشقانۀ جدیدم نسبت به ماتیلده است». ماکس هم که خود متوجه نگاههای تازه برویر به ماتیلده شده بود میگوید: «حالا به این جهت قدر ماتیلده را میدانی که به تجربۀ عمیق از دست دادنش بسیار نزدیک شدی!»
برویر اعتراف میکند که با دیدن تصویر بیریش و صورت پر چینوچروک خودش در سلمانیِ ونیز فهمیده است که در همۀ این سالها دشمن واقعی خود را اشتباه گرفته بوده است: «دشمن حقیقی نه ماتیلده، که سرنوشت بود. دشمن حقیقی پیری، مرگ و وحشت من از آزادی بود و ماتیلده را برای روبهرو نشدن با آنچه حقیقتاً نمیخواستم با آن مواجه شوم سرزنش میکردم... نمیدانم چه تعداد از شوهران چنین برخوردی با زنانشان دارند» (ص405) و ماکس اعتراف میکند که او خود، یکی از این شوهران است!
در ادامه برویر از اینکه چنین درمانی از نیچه گرفته است (هرچند دقیقاً مطابق روش او شفا پیدا نکرده است)، ولی در مقابل چیزی به نیچه ارزانی نکرده اظهار ناراحتی میکند. ماکس در جواب میگوید: «خودت را سرزنش نکن یوزف! به نظر من سرنوشت او این است که یک پیامبر (زرتشت) تنها باشد.
امیر تهرانی
ح.ف
ادامه دارو