شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: رمان و داستان: کتاب بیگانه نوشته آلبر کامو: بیگانه در زندان :قاضی می خواست مرا به مسیح معتقد سازد

ادامه از نوشتار پیشین

کتاب بیگانه نوشته آلبر کامو  -فصل دوم- بخش سوم


...کمی بعد ، باز مرا نزد قاضی بازپرس راهنمائی کردند . دو ساعت بعد از ظهر بود . و ایــن دفعـه دفـترش غـرق درنوری بود که پرده های نازک چیزی از شدت آن نمی کاستند . خیلی گرم بود . مرا نشاند و بــا تشـریفات زیـاد بـه مـناعلام داشت که وکیلم « به علت حادثه غیر مترقبی » نیامده است . و دراین صورت من حــق دارم کـه بـه سـؤالات اوجواب ندهم و منتظر بشوم که وکیلم حاضر شود ولی من گفتم ، به تنهائی هم می توانــم جـواب بدهـم . او بـا انگشـتدکمه روی میزش را فشار داد . منشی جوانی وارد شد و تقریباً پشت سر من قرار گرفت . 

 دو نفری در صندلیهای خودمان کاملاً فرورفتیم . بازپرسی شروع شد . ابتدا به من گفت اینطور پیداســت کـه شـماآدمی کم حرف و سر به توهستید . و در این باره نظر مرا خواست بداند . جواب دادم : « علتــش اینسـت کـه هیچوقـتچیز مهمی ندارم که بگویم . در این صورت خاموش می مانم .» 

مثل بــار اول خندیـد و اقـرار کـرد کـه بـهترین دلیـلهمین است . و افزود :« وانگهی این موضوع هیچ اهمیتی ندارد . » و خاموش شد ، به من نگاه کرد و ناگــهان بلنـد شـدبرای اینکه این مطلب را تند به من بگوید : « آنچه که برای من جالب اســت ، خـود شـماهسـتید .» منظـور وی را ازگفتن این مطلب درست نفهمیدم و جوابی ندادم .

 افزود که : « در کار شما چیزهائی وجود دارد که از نظــر مـن پوشـیدهاست . من مطمئنم که شما در درک کردن آنها به من کمک خواهید کرد .» گفتم قضایا بسیار ساده اســت . وادارم کـردکه دوباره وقایع آن روز را شرح دهم .

 من برای او آنچه را که پیش از آن هم گفته بودم بطــور خلاصـه دوبـاره حکـایتکردم : ریمون کناره دریا ، آب تنی ، زدو خورد ، بازکناره ، چشمه کوچک آفتاب و پنج گلوله هفت تیر . درهر جملــه اومی گفت ، بسیار خوب ، بسیار خوب . » وقتی که به جسد افتاده رسیدم حرفم را با گفتن کلمه « خــوب» تـأئید کـرد . 

من از اینگونه تکرار یک حکایت تنها ، خسته شده بودم و به نظرم می آمد که هرگز اینقدر حرف نزده بودم . 

 پس از اندکی سکوت ، بلند شد و گفت می خواهد به من کمک کند ، چون من جلب توجــه وی را کـرده ام و بـه

یاری خدا کاری برایم انجام خواهدداد . اما قبلاً ، بازهم می خواست سؤالاتی از من بکند . 

بــی مقدمـه ، از مـن پرسـیدکه مادرم را دوست می داشتم. گفتم ، « بله مثل همه مردم ، و منشی که تا این موقــع مرتبـاً ماشـین نویسـی میکـرد ،مثل اینکه اشتباه ماشین زد . چون که از کار بازایستاد و مجبور شد که به عقب برگردد .

 بازهم بی هیــچ دلیـل ظـاهری، قاضی از من پرسید آیا پنج گلوله هفت تیر را پشت سرهم خالی کرده ام : کمی فکر کـردم و توضیـح دادم کـه ابتـدااولی را رها کردم و ، پس از چند ثانیه ، چهار تای دیگر را

آنگاه او گفت ، « بــرای چـه میـان اولیـن و دومیـن ضربـهتأمل کردید ؟» من یک دفعه دیگر منظره کناره گداخته در نظرم مجسم شد و سوزش آفتـاب را روی پیشـانی ام حـسکردم . در مدت سکوتی که پس از آن برقرار شد قاضی قیافه مضطربی داشت نشست . انگشتان خود را میــان موهـایسرش فرو برد . آرنجهایش را روی میز قرار داد و با حالت عجیبی به طرف من خم شـد : « بـرای چـه ، بـرای چـه بـهجسدی که بر روی زمین افتاده بود تیر خالی کردید ؟ »

بازهم در اینجا ندانستم چه جوابی بدهــم . قـاضی دسـتهایش راروی پیشانیش کشید و سؤالش را با لحنی اندکی تغییر یافته تکرار کرد : « برای چه ؟ باید به من بگوئیــد بـرای چـه ؟» و من همینطور ساکت بودم .  ناگهان ، او بلند شد . با قدمهای بلند به انتهای دیگر اتــاق رفـت و کشـوی قفسـه ای را بـیرون کشـید . و یـکصلیب نقره ای از آن بیرون آورد و در حالیکه آن را تکان می داد به طرف من آمد و با صدای لرزانــی کـه کـاملاً تغیـیریافته بود فریاد کشید : « آیا این را میشناسید ، این را ؟»

 گفتم : « بله ، طبیعۀ .» آنگاه خیلی تند و بـا حـالتی پرهیجـانبه من گفت که به خدا ایمان دارد ؛ و معتقد است که هیچ انسانی به آن انـدازه گناهکـار نیسـت کـه خداونـد نتوانـد او رانبخشد . اما باید توبه و پشیمانی ، انسان را بصورت طفلی در آورد که لوح ضمــیرش صـاف و مسـتعدهـر گونـه نقشـیاست

تمام هیکل خود را روی میز خم کرده بود . صلیبش را تقریباً بالای سر من تکــان مـی داد . راسـتش را بگویـم ،

درست در طرز استدلالش دقت نمی کردم . نخست به علت اینکه گرمم بود و در اتاقش مگس های بزرگــی بودنـد کـهروی صورتم می نشستند . و نیز برای اینکه خود او کمی مرا به ترس انداختـه بـود . و در عیـن حـال تشـخیص میـدادمکه این ترس خنده آور است . زیرا ، ازهمه اینها گذشته ، جنایتکار خود من بــودم . او بـازهـم ادامـه داد . 

کـم و بیـشملتفت شدم که بنظر او جز یک نقطه تاریک در اقرارهای من وجود ندارد و آن علتی است که مرا واداشت میان خــالیکردن تیر اولی و تیرهای بعدی مکث کنم . بقیه جریان ، خیلی خوب بود اما او ،همین یک مطلب را نمی فهمید . 

اما می خواستم به او حالی کنم که در این باره بیهوده سماجت می کند . چون نکتــه اخـیرهمچـو اهمیتـی نداشـت . اما او حرفم را قطع کرد و برای مرتبه دوم در حالی که راست ایستاده بود و مرا به جواب دادن تشویق می کـرد ، از مـنپرسید آیا به خدا اعتقاد دارم ، جواب دادم نه . او با تنفر و تحقیر نشست . به من گفت که این محالست .گفت کــههمـهمردم به خدا ایمان دارند . حتی آن کسانی که از او روی برگردانیده اند . این ایمــان وی بـود . و اگـر روزی در آن شـک می کرد ، دیگر زندگیش معنی نداشت .

 توضیح داد :« آیا می خواهید کـه زنـدگـانی مـن معنـائی نداشـته باشـد ؟ » بـهنظرم ، این مطلب به من مربوط نبودهمین را به او گفتم . اما در این موقــع او از روی مـیز ، مجسـمه مسـیح را مقـابلچشمانم قرار داد و دیوانه وار فریاد کشید : « من مسیحی هستم . از گناه تـو پیـش او آمـرزش مـی طلبـم . چگونـه بـهکسیکه برای خاطر تو رنج برده است ایمان نداری ؟» در اینجا درست فهمیدم که مــرا تـو خطـاب میکنـد . ...ـ


ادامه دارد

امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد