ادامه از نوشتار پیشین
کتاب در جستجوی معنی : نوشته ویکتور فرانکل: خاطرات یک روانپزشک از بازداشتگاه های نازی
خشم و نفرت مداوم حتی مسخ شدگان را به عکس العمل وا می دارد
...مراد من از بیان این داستان جزیی اینست که نشان دهم لحظاتی پیش می آید که خشم و نفرت می
توانست حتی یک زندانی مسخ شده را نیز برانگیزاند- خشم و نفرت نه تنها از بی رحمی یا درد ناشی از
آن، بلکه از تحقیر نهفته در آن. در آن لحظه خون به سرم دوید، زیرا باید به سخنان مردی گوش دهم که
بر من و زندگی من داوری می کند. بی آنکه کوچکترین چیزی از آن بداند، مردی که (باید اعتراف کنم:
وقتی داستان را برای رفقای زندانی خود تعریف کردم، آرامش کودکانه ای به من دست داد آنقدر پست
و وحشی بود که پرستار درمانگاه سرپایی بیمارستان من، او را حتی به اتاق انتظار راه نمی داد.
کاپوی من
خوشبختانه کاپویی که در گروه ما بود، خود را مدیون من می دانست، او به علت اینکه به ماجراهای
عاشقانه و گرفتاریهای خانوادگیش گوش می دادم به من علاقه پیدا کرده بود. او ماجراهایش به هنگام
پیاده روی های دراز به سمت محل کار برایم تعریف می کرد.
من با شناخت او و با برداشتی که از شخصیت او داشتم و با پندهای روانکاوانه، در او نفوذ کردم. از آن
پس او از من سپاسگزار بود و این خود برای من ارزش داشت. او بارها در یکی از پنج ردیف نخست صف
جایی کنار خودش برای من نگه می داشت که معمولا شامل دویست و هشتاد نفر می شد و این نهایت
لطف او بود.
کاپو هاتنبیه می کردند
ما باید صبح زود زمانی که هنوز هوا گرگ و میش بود به صف می ایستادیم. همه از اینکهممکن بود دیر برسند و در ردیف های عقبی صف بایستند وحشت داشتند، زیرا اگر به افرادی برای انجامکارهای ناخوشایند نیاز داشتند، کاپوی ارشد می آمد و آنان را از آخر صف برمی گزید و این افراد باید بهسرپرستی نگهبانان نآشناس، به کار دیگری و به ویژه کارهای دشواری بپردازند. کاپوها، گاهی هم اینافراد مورد نیاز را از پنج ردیف نخست برمی گزیدند تا مچ کسانی را که سعی می کردند زرنگی و رندیکنند بگیرند، همه اعتراض ها و التماسها را نیز با چند لگد جانانه، آرام می کردند و مجرمین برگزیده شدهرا تا رسیدن به محل کار با فریاد و کتک می دوانیدند.
من، تا زمانی که کاپوی گروهم نیازی به دردل با من داشت از این برنامه ها آسوده بودم- جایتضمین شده افتخاری من در کنار او بود. اما این رفاقت امتیاز دیگری نیز داشت. منهم مانند همهزندانیان از آماس پا درد می کشیدم. پاهایم به حدی ورم کرده بود و پوست پایم آنچنان کشیده می شدکه به سختی می توانستم زانوهایم را حرکت دهم. برای اینکه بتوانم با پاهای آماس کرده کفش هایمرا بپوشم، ناچار بودم بند کفش هایم را نبندم. اگر جورابی می داشتم هم نمی توانستم بپوشم، چونکفش هایم به پایم نمی رفت. از اینرو پاهای من که نیمی از آن برهنه بود، همواره خیس و کفش هایمنیز پر از برف بود. که صد البته پاهایمان همواره سرمازده و متورم بود و به این ترتیب هرگامی که برمیداشتیم دردناک بود.
با قنداق تفنگ به پیکرمان ضربه می زردند
در راه پیمایی های دراز کفش هایم پوشیده از برف می شد. در نتیجه زندانیان مرتبامی لغزیدند و افرادی که در پشت سر آنان در حرکت بودند، روی هم می افتادند. آنوقت این ستونگوشتی تنها برای یک لحظه و نه بیشتر ،از حرکت باز می ایستاد. در چنین مواردی نگهبان درنگ نمی کردو با قنداق تفنگ خود ضرباتی به پیکر زندانیان وارد می آورد و آنان را بر می خیزانید. طبیعی استکسانی که جایشان در جلوی صف بود، کمتر مجبور بودند از حرکت بازایستند و در نتیجه نیازی نبود برایرسیدن به صف، با پاهای دردناک بدوند.
ولی من خوشبخت بودم ، چون پزشک کاپو شده بودم
باز هم من خوشوقت بودم به علت اینکه پزشک ویژه عالیجناب کاپو شده بودم، در ابتدای صف و با گام های آرام حرکت می کردم.ضمنا خیالم جمع بود که کاپوی من به خاطر خدمتی که در حقش به جا می آوردم، به هنگام تقسیم سوپ ناهار وقتی نوبت به من می رسید، چمچه را به ته دیگ می زد و مقداری نخود هم در کاسه ام میریخت. این کاپو که پیش تر افسر ارتش بود، حتی آنقدر شهامت به خرج می داد که در گوش سرکارگر کهمیانه ام با او شکراب بود زمزمه می کرد که من کارگر استثنایی خوبی هستم. درست است که اینتعریف ها دستم را نمی گرفت، اما به هر حال زندگی مرا نجات می داد (یکی از چند موردی بود که جانم
را نجات می داد). روز بعد از مشاجره من با سرکارگر، مرا پنهانی برای کار به گروه دیگری فرستاد.
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف