ادامه از نوشتار پیشین
کتاب شاهنامه فردوسی
جنگ کیقباد با توران
هنر نمایی رستم در نخستین جنگ خود
رستم افراسیاب را به زمین می زند و قصد دارد که کار او را بسازد که لشگریان زبده افراسیاب هجوم اورده او را نجات می دهند. وقتی مژده به کیفباد می برند او نیز با سپاه ای ان به لشگر توران حمله می کند و صدها دلاور تورانی کشته می شود و ای انیان غنایم بسیار می گیرند و سپاه توران به دامغان و سپس به سرزمین خود فرار می کنند:
گسست و به خاک اندر آمد سرش
سپهبد چو از جنگ رستم بجست
چو آوای زنگ آمد از پشت پیل
چنان تا بر شاه ترکان رسید
گرفتش کمربند و بفگند خوار
ز جای اندر آمد چو آتش قباد
بجنبید لشگر چو دریا ز باد
تو گفتی که ابری برآمد ز کنج
ز گرد سواران در آن پهن دشت
زمین شش شد و آسمان گشت هشت
به یک زخم شد کشته چون نره شیر
وزانجا به جیحون نهادند روی
خلیده دل و با غم و گفتوگوی
نه بوق و نه کوس و نه پای و نه سر
پس از ان شکست افراسیاب به نزد پشنگ می رود و ماجرای حمله رستم را وصف کرده که چگ نه مانند یک پشه او را به زمین زده بود که گویی سام نریمان با گرز دشمن کش خود در میدان حاصر شده بود. و می افزاید که شماساس را قارن پهلوان ایرا نی کشت و صدها دلیر تورانی به خاک و خون خفتند و ایر انیان غنایم فراوان گرفتند. انگاه افراسیاب به پشنگ پیشنهاد می کند که بهتر است با کیقباد از در آشتی در آید:
زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ
ترا بود ازین جنگ جستن گناه
یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه
نه از تخم ایرج جهان پاک شد
یکی کم شود دیگر آید به جای
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به کینه یکی نو در اندر گشاد
سواری پدید آمد از تخم سام
که دستانش رستم نهادست نام
که گفتی زمین را بسوزد بدم
همی تاخت اندر فراز و نشیب
همی زد به گرز و به تیغ و رکیب
ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک
نیرزید جانم به یک مشت خاک
همه لشکر ما به هم بر درید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
به زین اندر آورد گرز گران
که گفتی ندارم به یک پشه سنگ
دو پایش به خاک اندر و سر به ابر
کشیدندم از پیش آن لخت کوه
تو دانی که شاهی دل و چنگ من
به جنگ اندرون زور و آهنگ من
به دست وی اندر یکی پشهام
نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ
عنان را سپرده بران پیل مست
تو گفتی که از آهنش کردهاند
ز سنگ و ز رویش برآوردهاند
چه دریاش پیش و چه ببر بیان
چه درنده شیر و چه پیل ژیان
همی تاخت یکسان چو روز شکار
به ترکان نماندی سرافراز گرد
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست
به من داده بودند و بخشیده راست
ترا کین پیشین نبایست خواست
تو دانی که دیدن نه چون آگهیست
گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چنی گل نیاید بکار
که داند که فردا چه گردد زمان
ترا جنگ ایران چو بازی نمود
هم از ترگ زرین و زرین سپر
همان تازی اسپان زرین لگام
همان تیغ هندی به زرین نیام
قباد اندر آمد به خواری ببرد
چو کلباد و چون بارمان دلیر
که بودی شکارش همه نره شیر
بتر زین همه نام و ننگ شکست
گر از من سر نامور گشته شد
من امروز را دی گرفتم شمار
که پیش آمدندم همان سرکشان
دمان از پس و من دوان زار و خوار
کنون از گذشته مکن هیچ یاد
به گرد اندر آید سپه چارسوی
به یک دست رستم که تابنده هور
گه رزم با او نتابد به زور
سه دیگر چو کشواد زرین کلاه
که آمد به آمل ببرد آن سپاه
که دستور شاهست و زابل خدای
امیر تهرانی
ح.ف