ادامه از نوشتار پیشین
گتاب بیگانه نوشته آلبر کامو فصل ۲ بخش ۲
...صدای بسیار بلند به من گفــت : « چطـوری ؟» جـواب دادم « همچنیـن » او گفـت : « خـوب هسـتی ، آنچـه کـه
میخواهی داری ؟ جواب دادم . « آره ،همه چیز .»
خاموش شدیم و ماری همانطور می خندید . زن چاق و چله به طرف همسایه من فریاد می کشید کــه بـی شـک
شوهرش بود و مرد چهارشانه ای بود و موهایش بور و نگاهش پاک و بی آلایــش بـود . صحبتشـان دنبالـه مکالمـه ای
بود که مدتی قبل شروع کرده بودند . زن با تمام قوا فریاد می کشید : « ژان نخواست او را نگــهدارد » مـرد مـی گفـت « خـوب ، خـوب » - « بهش گفتم وقتی که بیرون آمدی او را پس خواهی گرفت ، اما او نخواست نگهش دارد . »
ماری از پهلوی آن زن فریاد کشید که ریمون به من سلام می رساند و من گفتم :« متشکرم .» امــا صـدای مـندر صدای همسایه ام که پرسید « آیا حالش خوبست » گم شد . زنش خندید و گفت : « هیچ وقت به این خوبــی نبـودهاست . » همسایه دست چپم ، مرد ریزه جوانی بود که دستهای ظریفی داشت و چیزی نمی گفت . متوجــه شـدم کـه او روبروی پیر زن نحیف قرار گرفته است ؛ و با اصرار به یکدیگر نگاه می کنند . نتوانستم بیشتر به آنها دقیق شــوم . زیـرا
ماری به طرف من فریاد کشید که باید امیدوار بود .
گفتم : « آره » و در عین حال به او نگاه مــی کـردم و مـایل بـودم شـانه اش را از روی پـیراهن درهـم بفشـارم . هوای این پارچه ظریف را کرده بودم و به خوبی نمی دانستم که بغیر از آن ، به چه چیز امیدوار باشم . بـی شـک همیـنمطلب بود که ماری می خواست بگوید زیراهمینطور مــی خندیـد .
بیرون می آیی عروسی می کنیم
مـن جـز درخشـندگـی دندانـهایش را ، و چینـهایکوچک اطراف چشمش را نمی دیدم . دوباره فریاد کشید : « بــیرون مـی آئـی و عروسـی مـی کنیـم !» جـواب دادم : همچنین خیال می کنی ؟ » این جمله را بیشتر برای این گفتم که چــیزی گفتـه باشـم . آنگـاه اوهمچنـان بـا صـدایبسیار بلند و تند گفت : بله . و گفت که من تبرئه خواهم شد و ما دوباره به شنا خواهیم رفــت .
کنـار مـاری ، آن زن دادمی زد که سبدی در دفتر گذاشته است و محتویات سبد را یک بـه یـک مـی شـمرد کـه بـاید تحویـل گرفـت ، چـونبالاخره خیلی گران تمام شده بود . همسایه دیگر من و مادرش همــانطور بـه هـم نگـاه مـی کردنـد . زمزمـه عربـها درپائین پای ما ،همانطور ادامه داشت . در بیرون به نظر می آمد که روشنائی ، پشــت پنجـره بـادکرده اسـت . نـور مثـلعصاره تازه میوه روی صورت ها روان بود . حس می کردم که حال ندارم و می خواستم بروم . سر و صدا اذیتــم مـی کـرد . امـا از طـرف دیگـر مـی خواسـتمبازهم از حضور ماری استفاده ببرم .
ملتفت نشدم باز چقدر وقت گذشت . ماری از شغلش صحبت می کـرد و دائمـاً مـیخندید . زمزمه ، فریادها و مکالمات ، بهم برخورد می کردند . تنها جزیره سکوت پهلوی من بــود ؛ در جـائی کـه ایـنجوانک ریزه و آن پیرزن ، بههم می نگریستند . کم کم عربها را بردند . همیــن کـه نفـر اول خـارج شـد ، تقریبـاًهمـه سکوت اختیار کردند . پیرزنک خود را به میله ها نزدیک کرده بود ، و درهمین لحظه ، نگهبان اشاره بـه پسـرش کـرد .
او گفت : « به امیددیدار مادر . » و دست خود را از میــان دو نـرده ، بـرای نشـان دادن علامتـی آهسـته و طولانـی بـه
طرف مادرش دراز کرد .
پیرزن خارج شد ، و درهمان وقت ، مردی کلاه به دست داخل گردید و جایش را گرفت . یــک زندانـی آوردنـد . با حرارت حرف می زدند ، ولی آهسته ، زیرا دوباره تالار را سکوت فرا گرفته بود . بــه سـراغ رفیـق طـرف راسـت مـنآمدند و زنش بی اینکه آهنگ صدای خود را پائین بیاورد ، مثل اینکههنوز ملتفت نشده بــود کـه دیگـر فریـاد کشـیدنلزومی ندارد ، به او گفت : « مواظب خودت باش و دقت کن » . بعد نوبت من رسید . ماری علامتی فرسـتاد کـه یعنـیمرا می بوسد . پیش از اینکه از نظرش نا پدید شوم ، دوباره برگشتم . بی حرکت بود . صــورت خـود را بـاهمـان خنـدهممتد و درهم فشرده به نرده چسبانیده بود
......
وقایعی رخ داد که نمی خواستم در باره اشان صحبت کنم
اندکی بعد بود که به من نامه نوشت . از این لحظه به بعدهمان وقایعی روی داد که هرگز مــایل نبـوده ام راجـع
به آنها حرف بزنم به هر حال ، درهیچ چیز مبالغه نباید کرد . و برای من رعایت این نکتــه بسـیار آسـان تـر از دیگـران
بوده است .
افکار آزاد ممکن نبود
با وجود این در ابتدای زندانی شدنم . چیزی که بر من بسیار ناگوار می آمــد ، ایـن بـود کـه افکـاری مـانند افکار یک انسان آزاد داشتم . مثلاً ، آرزو می کردم کنار ساحل باشم و به طرف دریا پیش بروم . صــدای اولیـن امـواج رازیر کف پایم ، داخل شدن بدنم را در آب ، آسودگی و استراحتی را کهدر آن می یافتم ، پیش خود مجسم مــی کـردم .
و ناگهان حس می کردم کهچقدر دیوارهای زندانم بههم نزدیک است اما این حالت چند ماه دوام یـافت . پـس از آن ،جز افکار یک زندانی را نداشتم : منتظر گردش روزانه ای می ماندم که در حیاط انجام می دادم . یـا بـه انتظـار ملاقـاتوکیلم می نشستم . ترتیب بقیه اوقات راهم بخوبی داده بودم .
اگر قرار بود در تنه درختی زندگی کنم
آنگاه غالباً فکر می کردم کــه اگـر مجبـورم مـی کردنـد در تنه درخت خشکی زندگانی کنم ، و در آن مکان هیچ مشغولیتی جــز نگـاه کـردن بـه کـل آسـمان ، بـالای سـرم ، نداشته باشم ، آنوقت هم کم کم عادت می کردم . آنجاهم به انتظاگذشتن پرندگان ، و یا بــه انتظـار ملاقـات ابرهـا ، وقت خود را می گذراندم . همچنان که در این جا ، منتظر دیدن کراواتهای عجیــب وکیلـم هسـتم ، وهمـانطور کـه درآن دنیای دیگر ، روزشماری می کردم که شنبه فرا برسد ، تا اندام ماری را در آغوش بکشم . بــاری ، درسـت کـه فکـرکردم ، در تنه یک درخت خشک نبودم . بدبخت تر از من هم پیدا می شد . وانگهی این یکی از عقاید مــادرم بـود و آنرا غالباً تکرار می کرد که انسان بالاخره به همه چیز عادت می کند .
رنجهای زندان
به هر جهت در تصوراتم بیشتر از حد معمول فرا نمی رفتم ، ماههای اول سخت بود . ولی کوششــی کـه بـرای تحملشان به کار می بردم ، به گذشتن آنها کمک می کرد . مثلاً میل به زن مــرا آزار مـی داد . ایـن طبیعـی بـود . مـنجوان بودم . هرگز به ماری ، بخصوص نمی اندیشیدم . اما چنان به یک زن ، بــه زنـها ، بـه تمـام زنـهائی کـه شـناختهبودمشان ، و به تمام مواقعی که آنها را دوست داشته بودم فکر می کردم ، که سلولم ازهمه قیافههای آنـها پرمـی شـدو از خواهشهای من انباشته می گردید . به یک معنی ، این کار تعادل فکری مرا از بین می بــرد . امـا از طـرف دیگـر ،وقت را می کشت . دست آخر این تخیلات ، وقتی علاقه مندی سر نگهبان را که در ساعات غذا با شاگرد آشـپزهمـراهمی آمد ، به دست آوردم ، پایان یافت . این او بود که ابتدا راجع به زنها با من صحبت کرده بود ، به من گفتــه بـود کـه این مطلب بزرگترین مسئله ایست که دیگران را عذاب می دهد . به او گفتم من هم مثــل آنـهاهسـتم و ایـن رفتـار را نادرست می بینم . او گفت : « ولی ، درست برای همین موضوع است . که شما را به زندان می اندازند .
ــ چطور ، برای این موضوع ؟ ــ بله آزادی همین است . شما را از آزادی محروم می کنند .» هرگـز بـه ایـن مطلـبنیندیشیده بودم . گفته اش را تأیید کردم . به او گفتم : « درســت اسـت ، در صـورت وجـود زن تنبیـهی وجـود نخواهـدداشت ــ بله ، شما مطالب را می فهمید ، شما ، نه دیگران . اما دیگران هــم بـه ایـن نتیجـه مـی رسـند کـه خودشـان وسیله تسکین خود را فراهم کنند .» سپس نگهبان رفت.
سیگار
مطلب دیگر ، مسئله سیگار بود . هنگامی که وارد زندان شدم ، کمر بنـد ، بندکفشـها ، کراواتـم و آنچـه را کـه در
جیبهایم بود مخصوصاً سیگارهایم را گرفتند . در سلول ، یکبار تقاضا کردم سیگارها را بـه مـن بـرگرداننـد . امـا گفتنـد
قدغن است . روزهای اول بسیار سخت بود شایدهمین موضوع بود که مرا بیــش ازهمـه چـیز درمـانده کـرد . قطعـات
چوبی را که از تخته تختخوابم می کندم می جویدم . تمام روز تهوعی دائمی در دل داشــتم . نمی فـهمیدم چـرا مـرا از
چیزی که به هیچکس ضرری نمی رساند محروم کرده اند . کمی بعد فهمیدم که ایـن محرومیـت نـیز قسـمتی از تنبیـه
است . و از این لحظه به بعد خودم را عادت دادم که دیگر سیگار نکشم .
وقت کشی ویا ورزیده شدن در یاد آوری خاطرات
و دیگر این تنبیه هم برای من تنبیهی نبود . این ناراحتی ها را که کنار بگذاریم ، دیگر چندان بدبخت نبودم . مهمترین مسـئله ، بـازهم یکبـار دیگـر ، کشـتنوقت بود . اما از آن لحظه که یاد گرفتم خاطرات گذشته را دوباره زنده کنم دیگرهیچ چیز مرا کسل نمی کــرد . گـاهیبه این می پرداختم که به اتاقم فکر کنم و در خیال ، از یک گوشه به گوشه دیگر اتاق می رفتم و یک یک اشــیاء سـرراهم را می شمردم . ابتدا ، این کار زود انجام گرفت . اماهر دفعه که دوباره شروع می کردم ، کمی بیشتر طول می کشید . زیرا یک یک اثاثیه را ، و در موردهر یک از اثاث خانه هر چیزی را کـه روی آنـها پیـدا مـی شـد و درهـرمورد شیئی تمام جزئیاتش و حتی خود جزئیات راهم ، از یک خاتمکاری گرفته تا یک شکاف یا کنــارهُ تـراش خـورده
دیگری را ، و رنگ و لکه های روی اشیاء را به خاطر می آوردم . در عین حـال ، مـی کوشـیدم رشـته تخلیـم گسـیخته
نشود ، تا شمارش کاملی از آنها بکنم . دراین کار بقدری ورزیده شدم که پس از چندهفته می توانسـتم چندیـن سـاعت
به همین حال بمانم بی اینکه جز به شمردن تمام آنچه که در اتاقی بود به چیز دیگری فکر کنم .
اگر یک روز درست زندگی کرده باشیم!
بدین طــرز ،هـر چـهبیشتر می اندیشیدم چیزهای مجهول و فراموش شده بیشتری را از تاریکی ذهنـم بـیرون مـی آوردم .آن وقـت فـهمیدممردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد می تواند بی هیچ رنجی ، صـد سـال در زنـدان بمـاند . چـون آنقـدر خـاطرهخواهدداشت که کسل نشود . به یک معنی ، این هم خودش بردی بود . وانگهی خواب هم بود . ابتدا ، شب را درست نمی خوابیدم و در روز ابداً خوابم نمی برد . کــم کـم ، شـب هایم بـهتر شد وهمچنین توانستم روزهم بخوابم . می توانم بگویــم کـه در ماهـهای آخـر ، شـبانه روزی 16 تـا 18 سـاعت مـیخوابیدم . و فقط شش ساعت باقی می ماند که آن را با خوردن غـذا ، رفـع حوائـج ضـروری ، مـرور خـاطراتم و واقعـه چکسلواکی می کشتم .
یاد آوری روزهای چکسلواکی و داستان آن مادر و خواهر بدبخت
میان چوب تختخواب و تشک کاهی اش ، یک تکه روزنامه کهنه که تقریباً چسبیده به پـارچـه بـود یـافتم کـه
زرد رنگ و شفاف شده بود . واقعه نامعینی را بیان میکرد که اولش افتاده بود . ولــی مـی بایسـت در چکسـلواکی اتفـاق
افتاده باشد . مردی برای ثروتمند شدن از یک دهکده چک راه افتاده بود . بعد از بیست و پنج ســال ، متمـول ، بـا یـک
زن و یک بچه ، مراجعت کرده بود .مادر و خواهرش در دهکــده زادگـاه او ، مهمانخانـه ای را اداره مـی کردنـد . بـرای
غافلگیر ساختن آنها ، زن و بچه اش را در مهمانخانه دیگری گذاشته بود، و به مهمانخانه مــادرش کـه او راهنگـام ورود
نمی شناسند ، رفته بود . و برای خوشمزگی به فکرش رسیده بود که اتاقی در آنجــا اجـاره کنـد . پولـش را بـه رخ آنـها
کشیده بود . و مادر و خواهرش شبانه به وسیله چکشی ، برای بدست آوردن پولش ، او را کشته بودنـد و جسـدش را بـه
رودخانه انداخته بودند . صبح ، زنش آمده بود و بی اینکه از قضایا خبر داشته باشـدهویـت مسـافر را فـاش کـرده بـود .
مادر خودش را بدارزده بود و خواهر خود را بچاه انداخته بود .
این حکایت را ،هزارهـا بـار ، مـی بـاید مـی خوانـدم . ازیک جهت باور نکردنی بود . اما از جهت دیگر . عادی و طبیعی می نمود . بــاری مـن دریـافتم کـه مـرد مسـافر کمـیاستحقاق این سرنوشت را داشته است . و دریافته بودم که هرگز نباید شوخی کرد . بدین ترتیب باساعات خواب ، تخیلات خواندن این واقعه عجیب و آمـد و رفـت متنـاوب روشـنائی و تـاریکی ،زمان می گذشت .خوانده بودم که بالاخره در زندان ، انسان مفهوم زمان را از دست می دهــد . ولـی ایـن مطلـب برایـممعنی زیادی نداشت . نفهمیده بودم که روزها تا چه حد می توانندهم کوتاه باشند وهـم بلنـد باشـند . بلنـد از ایـن نظـرکه چقدر زیاد طول می کشیدند و چنان کشیده و گسترده بودند که بالاخره سر می رفتند و درهم می آمیختند .
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف