ادامه از نوشتار پیشین
کتاب خاطرات زنان دوره وبایی بخش سوم
توانایی های من آن قدرها به خودم مربوط نمی شد که به زن ها و زن ها وقتی بخواهند، فوت و فن کار را خوب بلدند. امروزه ازاین جوان های هشتاد ساله که با دیدن بعضی تغییرات هراسانبه سراغ دکتر می روند خنده ام می گیرد و تازه نمی دانند که درنود سالگی وضع از این هم بدتر می شود ولی چه اهمیتی دارد:این ها ریسک های زنده ماندن است.
هر چند حافظه پیرها برایچیزهایی که ضروری نیستند ضعیف می شود اما به ندرت درمورد چیزهایی که واقعاً مورد علاقه آن هاست تعلل می کند واین از نکته های خوب زندگی است.سیسرون به درستی گفته است که: هیچ پیری نیست که مخفیگاهگنج خودش را فراموش کند.
با این افکار و بعضی فکرهای دیگر اولین پیش نویس مقالههفتگی را تمام کرده بودم که خورشید ماه اوت در میان درختانبادام پارک منفجر شد و لنچ رودخانه ای پست، با یک هفته تأخیربه دلیل کمی آب، با نعره بوق خود وارد کانال بندری گردید.
باخود فکر کردم: این نود سالگی من است که از راه می رسد. هیچوقت نخواهم دانست چرا، و سعی هم نمی کنم بدانم، اما به خاطرجادوی این تجسم خانمان برانداز بود که تصمیم گرفتم به رکابارکاس تلفن کنم تا با کمک او در یک شب کامل بی بند و بارینود سالگی خود را جشن بگیرم.
سال ها بود که با جسم خود درآرامش کامل بودم و وقت خود را وقف بازخوانی آثار کلاسیکبه صورت نامرتب و شنیدن برنامه های موسیقی سنگین درتنهایی کرده بودم. اما این شوق و اشتیاق آنچنان شدید بود کهآن را سروشی از غیب پنداشتم. بعد از تلفن دیگر نمی توانستمبنویسم. ننوی خود را در زاویه ای از کتابخانه که صبح ها آفتابنمی گرفت آویزان کردم و با سینه ای سنگین از اضطراب انتظاردر آن افتادم.
پسر نازپرورده ای بودم با مادری دارای فضایل متعددکه دردر پنجاه سالگی از بیماری سل مرد و پدری رسمی که هیچگاه اشتباهی از او دیده نشدو روزی که قرارداد نیرلندیاامضا شد و بهجنگ های هزار روزه و آن همه جنگ های داخلی خاتمه داد،در رختخواب بیوه گی خود جان سپرد. صلح، شهر را به شکلیتغییر داد که نه فکرش را می شد کرد و نه دلخواه بود. جماعتی اززن های بی بند و بار ، میخانه های قدیمی خیابان آنچا را که
بعدها به کامئیون آبئیوتبدیل شد و امروزه گذر کلن استتا مرز جنون پر کردند. شهر عزیزی که به خاطر رفتار مردم و پاکی نورش از طرف خودی و بیگانه تمجید می شد.
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف