ادامه از نوشتار پیشین
کتاب بیگانه نوشته آلبر کامو؛ ادامه گزارش روز محاکمه
...ماری به من اشاره اضطراب آمیزی کرد . من تاوقتی که سلست ، آخرین نفری که نامش خوانده شـد ، بلنـد شـد ،
هنوز متعجب بودم که چطور تا به حال آنها را ندیده بودم . در کنار او آن زن ریزه و فـرزی را کـهدر رسـتوران ملاقـات
کرده بودم باهمان ژاکت وهمان حالت مصمم شناختم . با اصرار به من نگاه می کرد . من وقــت فکـر کـردن نیـافتم ،
زیرا رئیس شروع به صحبت کرد . گفت : اکنون محاکمات اساسی شروع می شود و بیهوده می دانــد بـه جمعیـت تذکـر
بدهد که آرامش را حفظ کنند . به عقیده او ، با رعایت این اصل است که می شود محاکمــه ای را بـا واقـع بینـی و بـی
طرفانه اداره کرد . حکم هیئت دادگاه با روح دادپروری صادرخواهد شد . و درهر صورت ، به مجـرد وقـوع کـوچکـترین
سانحه ای تماشاچیان را اخراج خواهد کرد .
گرما بالامی رفت و من می دیدم کهدر تالار، تما شاچیان با روزنامه ، خود را بــادمی زدنـد . ایـن کـار ، صـدای خـش
خش مداوم کاغذ را به گوش می رساند . رئیس اشاره ای کرد و دربان سه بــادبزن حصـیری حـاضر کـرد . کـه آن سـه
قاضی فوراً از آنها استفاده کردند .
بازپرسی از من همان لحظه شروع شد . رئیس با آرامش از من پرسش مــی کـرد . و حتـی ، بـه نظـرم آمـد ، کـه
صدایش آهنگی صمیمانه داشت . باز از من هویتــم را پرسـیدند و بـا وجـود نـاراحتی و عصبـانیتم ، فکـر کـردم کـهدر
حقیقت این کار بسیار طبیعی است . زیرا خیلی خطرناک می شد اگر کسی را به جای دیگری محاکمه می کردند . بعــد
رئیس ماجرای آنچه را که من کرده بودم شرح داد . در حالی که بعد از خواندن هر سه جمله به مـن خطـاب مـی کـرد و
می پرسید : « آیاهمینطور است ؟» . من بنا به دستور وکیلم ،هر بار ، جواب دادم : « بلــه ، آقـای رئیـس ». ایـن کـار
طول کشید . چون رئیس ، ریزه کاری های بسیاری را در ضمن قضیه نقل کــرده بـود . در تمـام ایـن مـدت ، روزنامـه
نگاران می نوشتند . من نگاههای جوانترین آنها ، و آن زن ریزه فرز را ، حس می کــردم . نیمکـت ترامـوای کـاملاً بـه
طرف رئیس چرخیده بود . رئیس سرفه کرد ، پرونده اش را ورق زد و در حـالی کـه خـود را بـادمی زد ، بـه طـرف مـن
برگشت .
باز از روابط عاطفی با مادر پرسیدند
به من گفت اکنون باید به سئوالاتی پرداخت کهدر ظاهر مربوط به کار من نیست ؛ اما شاید بستگی کــامل بـا آن
داشته باشد . ملتفت شدم که می خواهد باز از مادرم صحبت کند . و درهمین موقع حس کردم که چــه انـدازه ایـن کـار
مرا کسل می کرد .
از من پرسید چرا مادرم را در نوانخانه گذاشته بودم ؟ جواب دادم به علت این کـه بـرای نگـهداری وپرستاری وی پول نداشتم . از من پرسید آیا اینجدائی در شخص من اثری داشته است ؟ و من جواب دادم که مادرم و من ؛ نه از یکدیگر ، و نــه ازهیچکـس دیگـر ،توقعی نداشتیم وهر دو به زندگانی جدید خودمان خو گرفته بودیم . آن گاه رئیــس گفـت نمـی خواهـد زیـاد روی ایـنموضوع بحث شود . و از دادستان پرسید آیا سئوالی دارد که از من بپرسد ؟
دادستان که تقریباً پشت به من داشت ، بی اینکه مرا نگاه کند ، اظهار کرد با اجازه مقــام ریاسـت ، مـایل اسـت
بداند که آیا بازگشت من به تنهائی به طرف چشمه ، به قصد کشتن مرد عرب بوده اســت ؟ گفتـم : « نـه . » . «خـوب
برای چه مسلح بوده ، و به چه جهت مستقیماً به طرف همان مکان معیــن بـرگشـته بـوده اسـت ؟ » گفتـم بـر حسـب
تصادف بود . و دادستان با لحن بدی تذکر داد ، « فعلاً دیگر عرضی ندارم .» از این به بعد ، مطـالب کمـی درهـم شـد .
یا اقلاً من این طور حس می کردم . اما بعد از مشورت با این و آن ، رئیس ختم جلسه را اعلام داشت و جلسه بــه بعـد
از ظهر ، برای شنیدن اظهارات شهود ، موکول گردید .
فرصت تفکر نداشتم . مرا بردند ، در کالسکه زندان سوار کردنــد و بـه طـرف زنـدان بردنـدم ، کـهدر آنجـا غـذا
خوردم . پس از مدت کوتاهی ، درست به اندازه اینکه درک کنم خســته هسـتم ، بـه سـراغم آمدنـد . همـه چـیز از سـر
گرفته شد . و من خود را درهمان تالار در مقابل همان قیافه ها یـافتم . فقـط هـوا بسـیار گـرم تـر بـود و مثـل اینکـه
معجزه ای رخ داده باشدهر یک از قضات و دادستان و وکیلم و چند روزنامه نگار نیز ، بادبزن حصیری بـه دسـت گرفتـه
بودند. روزنامه نگار جوان و آن زن ریزههمان طور در جای خود قرار داشتند . اما آنها خود را باد نمـی زدنـد و بـی اینکـه
چیزی بر زبان برانند ،همان طور مرا نگاه می کردند .
بازهم راجع به مادر تحقیق کردند
من عرقی را که روی صورتم بود پاک کردم و فقط وقتی اندکی به خود آمدم و فــهمیدم کجـاهسـتم کـه شـنیدم
مدیر نوانخانه را خواندند از او پرسیده شد که آیا مادرم ا از من گله می کرده ؟ او جواب داد بله ولی ایـن عـادت نوانخانـه
أی هاست که از بستگان خود شکایت کنند .
رئیس توضیح خواست که آیا مادرم از اینکه به نوانخانــه اش سـپرده بـودماز من شکایت می کرد ؟ و مدیر باز گفت بله . اما این بار ،چیزی نیفزود.به یک ســوال دیگـر جـواب داد کـه از آرامـشمن در روز به خاک سپردن مادرم ، تعجب کرده بوده است .
من گریه نکرده بودم
سئوال شــد منظـور وی از آرامـش چیسـت ؟ آنگـاه مدیـرچشمان خود را به نوک کفشش دوخت ، و گفت در آنروز من نخواسته بودم مادرم را ببینم و حتــی بـرای یـک بـارهـمگریه نکرده بودم ؛ و پس از دفن ، بی این که بر سر قبرش به تفکر فرو بروم فوراً عزیمت کــرده بـودم. یـک موضـوعدیگرهم او را متعجب ساخته بود : یکی از مأمورین تدفین به او گفته بود کــه مـن سـن مـادرم را نمـی دانسـتم .
یـکلحظه سکوت برقرار شد . و رئیس از وی پرسید آیا مطالبی که گفت به طور قطــع راجـع بـه مـن اسـت ؟ چـون مدیـرسئوال را نفهمید ، رئیس برایش گفت : « مقررات اینطور است .» بعد رئیس از دادســتان پرسـید آیـا از شـاهد پرسشـیدارد ؟ و دادستان فریاد کشید : « اوه ،همینقدر کافی است » و این جمله را با چنان طنینـی ، و بـا چنـان نگـاه فاتحانـهای به طرف من ادا کرد که بعد از سالها برای اولین بار میل عجیبی به گریـه کـردن در مـن انگیختـه شـد . زیـرا فکر کردم که چه اندازه مورد نفرت همه این مردم هستم .
رییس پس از اینکه ازهیئت قضاۀ و از وکیلم سئوال کرد که آیا پرسشی دارنـد ، دربـان نوانخانـه را فـرا خوانـد .
در مورد او نیز ماننددیگران ،همان تشریفات تکرار شد . دربان هنگامی که رسید ، نگــاهی بـه مـن انداخـت و چشـمان
خود را برگرداند . و به سئوالاتی که از وی می شد جواب داد . گفت که مــن نخواسـته بـودم مـادرم را ببینـم . و سـیگار
کشیده بودم و خوابیده بودم و بالاخره شیر قهوه نوشیده بودم .
در این موقع حــس کـردم کـه چـیزی همـه تـالار را بـههیجان آورد . و ، برای اولین بار فهمیدم که مقصر بوده ام . دربان را بـه تکـرار قضیـه شـیرقهوه و سـیگار کشـیدن وادارکردند دادستان با برق مسخره کننده ای کهدر نگاهش بود به من نگریست. در این لحظه ، وکیلـم از دربـان پرسـید آیـااو در سیگار کشیدن با من همراهی نکرده بوده است ؟
اما دادستان در مقابل ایـن سـئوال ، بـا شـدت بلنـد شـد و اظـهارداشت : « در اینجا جانی کیست ؟ و این چه روشی است که می خواهند با آن برای بی اثــر جلـوه دادن شـهادت هـائیکه بههر صورت قاطع و خرد کننده است شهود را لکهدار کنند . » با وجودهمه اینها ، رئیس از دربان خواســت کـه بـهسئوال جواب بدهد . پیرمرد با حالتی آشفته گفت : « من بخوبی می دانم که خطا کارم . اما جـرأت نداشـتم سـیگاری راکه آقا بمن تعارف کرد ، رد کنم . » در اینجا ، از من سئوال شد آیا مطلبی دارم که بیفزایم ؟ جواب دادم : « هیــچ فقـطباید بگویم که شاهد حق دارد . درست است ، و من به او سیگار تعارف کردم . » آنگاه دربان با کمی تعجـب آمیختـه بـهحق شناسی ، به من نگاه کرد . کمی مردد مانده و بعد گفت که اما قهوه را خودش بـه مـن تعـارف کـرده بـوده اسـت .
چرا در مقابل جسدی که هستی بخشیده بی تفاوت بوده است.
وکیلم که انگار فتح درخشانی کرده بود ، با سر و صدا اعلام داشت که هیئت محترم قضاۀ به آن موضوع توجــه خواهنـد
فرمود . اما دادستان از بالای سر ما به صدا درآمد و گفـت : « بلـه آقایـان هیئـت قضـاۀ توجـه خواهنـد کـرد و نتیجـه
خواهند گرفت که یک مرد بیگانه می تواند قهوه تعارف کند ؛ اما پسر در مقابل جسد کسی که به وی هســتی بخشـیده
است ، باید آنرا رد کند . » دربان به جای خود ، روی نیمکت برگشت .
وقتی که نوبت توماس پرز رسید ، دربان مجبور شد زیربغل او را ، تا رسیدن به نـرده ، بگـیرد. پـرز گفـت فقـط
مادرم . را می شناخته و مرا فقط یکبار ، آن هم در روز تدفین دیده بوده است .
ادامه دارد...
امیر تهرانی
ح.ف