ادامه از نوشتار پیشین
کتاب بیگانه اثر آلبر کامو
پایان محاکمه: حکم کردند سر مر ا به نام ملت فرانسه ازتنم جدا کنند
هیئت رئیسه دادگاه برگشت . خیلی تند ، یک رشــته سـئوالات از قضـاۀ شـد . کلمـات : « مقصـر جـانی » . . « تحریک ». . « عوامل تخفیف دهنده » را شنیدم . قضاۀ خارج شدند و مرا به اتاق کوچکی کــه قبـلاًهـم بـه انتظـار در آن نشسته بودم بردند . وکیلم نیز خودش را به من رساند . خیلی تند حرف می زد و بـا اعتمـاد و صمیمیتـی کـه تـاکنون از خود نشان نداده بود با من صحبت کرد . عقیده داشت که کار به خوبی خاتمه خواهد یافت و من با چنــد سـال حبـس با اعمال شاقه از این گرفتاری خلاص خواهم شد .
از او پرسیدم که در صورت قضاوت نا مساعد امیدی بــرای تقاضـای تمیزهست ؟ به من جواب داد نه . چـون او بـرای اینکـه هیئـت قضـاۀ را متغـیر نسـازد روشـش ایـن اسـت کـه قبـلاً درخواست تمیز نمی دهد . و برایم توضیح داد که همچو ادعا نامه أی را به همین سادگی نمـی تـوان نقـض کـرد .
ایـنمطلب به نظرم واضح بود وخود را به دلایل او تسلیم کردم.اگر مطلب را با خونسـردی تلقـی کنیـم ایـن مسـئله کـاملاً
طبیعی است . در غیر این صورت دچار کاغذ بازی خواهیم شد. وکیلم به من گفت : « درهر صورت ، بعد مرحلــه تمـیزاست . اما مطمئنم که حکم رضایت بخش خواهد بود . »
مدت درازی به انتظار گذراندیم ، گمان می کنم تقریباً 3 ربع ساعت . پس از این مدت ، زنگی بــه صـدا درآمـد . وکیلم از من جدا شددر حالی که می گفت : « رئیس دادگاه الان جوابها را می خواند . و شما را جز بــرای اعـلام حکـم به داخل نخواهند خواست ،» درها بههم خورد . مردم در پلکانهائی که من نمی دانســتم نزدیکنـد یـا دور ،مـی دویدنـد . بعد صدای سنگینی را شنیدم که در تالار چیزی را می خواند . هنگامی که باز زنگ به صــدا درآمـد و در اتـاق کـوچـک باز شد ، موج سکوت تالار بود که به طرف من آمد .
سکوت بــود و بعـد وقتـی دریـافتم کـه آن روزنامـه نویـس جـوان که چشمانش را از من برگردانده است ، احساس عجیبی به سراغم آمد . به طرفی که ماری بود نگاه نکــردم . فرصـت ایـنکار را نداشتم . زیرا رئیس با وضع عجیبی به من گفت که به نــام ملـت فرانسـه سـرم در میـدان عمومـی از بـدن جـدا خواهد شد . آنگاه به نظرم آمد معنی احساسی را که بر روی همه قیافهها می خواندم ، درک می کنم . گمان مــی کنـم
یک نوع حس احترام بود.ژاندارمها با من بسیار مهربان بودند.وکیل دستش را روی مشـت مـن گذاشـت . مـن دیگـر بـههیچ چیزی نمی اندیشیدم . اما رئیس از من پرسید آیا مطلب دیگری ندارم که بیفزایم . فکر کــردم . و گفتـم : « نـه »
در این هنگام بود که مرا بردند ...
ادامه دار
امیر تهرانی
ح.ف