ادامه از نوشتار پیشین
-کتاب ۱۱ دقیقه نوشته پائیلو کوئیلو
وقتی دختر برزیلی برای خودش مرده بود.
...در حال افتادن بـود--- یـک فرصـت طلایـی یـا یـک آزمـایش از طـرف مـریم مقدس؟
مرد عرب در حال نگاه کردن نقاشی های جان مایرو بود، به جایی که فلینی می نشست، به دختری که کت ها را می گرفت و به بقیه ی مـشتری هـا کـه مـی رسیدند یا ترک می کردند.
" هنوز تشخیص ندادی؟"
ماریا گفت: " شراب بیشتری لطفا" در حالی که هنوز اشک می ریخت. ماریا دعا می کرد که پیشخدمت نیاید و پیشخدمت که از دور با گوشـه چـشم نظاره گر آنها بود دعا می کرد که آنها زودتر آنجـا را تـرک کننـد چـون مـشتریهای زیادی منتظر بودند و رستوران پر بود.
بعد از زمانی که به نظر بی پایان می آمد، ماریا سخن گفت : "آیا گفتید هزارفرانک برای یک نوشیدنی؟"
ماریا خودش نیز از شنیدن لحن صحبت کردنش شگفت زده شد.
مرد گفت:"بله" در حالی که پشیمان شده بود که چـرا ایـن پیـشنهاد را کـرده"
ما من نمی خواهم که.."
" صورتحساب را بپردازید تا برای صرف نوشیدنی به اتاق شما برویم" دوباره ماریا برای خودش مثل بیگانه ای به نظر رسید. قبل از آن او یـک دختـرخوب و خوش رو بود که هیچ وقت با یک غریبه آنگونه صحبت نمی کـرد. امـاآن دختر به نظر می رسید که برای همیشه مرده است.
همه چیز همان طور که انتظار می رفت پیش رفت. او به اتاق عرب رفت. یک شامپانی نوشید. کاملا به مستی دچار شد. خودش را در اختیار مرد عرب قرار داد.
سپس در حمام مرمریددوش گرفت پــول را دریافت کرد و خــودش را بــه یــک خوشگذرانی دعوت کرد.سوار شدن تاکسی تا خانه. او به رختخواب رفت و تمام شب را بدون رویا خوابید.
×××××××
از دفترچه ی ماریا، روز بعد:
می توانستم یک شاهزاده خانم باشم و "نه " بگویم ولی افسوس...
من همه چیز را به خاطر می آورم، نـه البتـه لحظـاتی کـه آن تـصمیم را مـی گرفتم. به طرز عجیبی هیچ احساس گناهی ندارم. من همیشه در مورد دخترانیفکر می کردم که به خاطر پول خود را در اختیار مردان قرار می دهند ، چون هـیچ راه حـل دیگـری ندارند. اما این گونه نیست. می می توانستم "بله" یا "نه" بگویم. هیچ کـس مرا مجبور به پذیرفتن نمی کرد.
در خیابان قدم می زدم و به مردم نگاه مـی کـردم. آیـا آنهـا راه زندگیـشان رانتخاب می کنند؟ یا آنها نیز مثل من به سرنوشت دچـار مـی شـوند. یـک زن خانه که آرزو می کرد یک مدل شود. یک بانکدار که آرزو می کرد موسیقی دان شود؟ یک دندانپزشک که دوست داشت یک نویسنده شـود و خـودش را وقـف ادبیات کند. دختری که آرزو می کرد که ستاره ی تلویزیون شود اما حالا در یـکسوپرمارکت کار می کند.
من حتی یک ذره هم برای خودم احساس تاسف نمی کـنم. مـن هنـوز قربـانی نشده ام. من مـی توانـستم آن رسـتوران را بـا کیـف خـالی تـرک کـنم. مـی توانستم در مقابل آن مرد بنشینم و به او درس اخلاق دهم یا به او بفهمـانمکه در مقابلش شاهزاده خانمی نشسته که خریدنی نیست. می توانستم پاسخ های مختلفی بدهم. اما مثل بیشتر مردم اجازه دادم که سرنوشـت مـسیرم را انتخاب کند...
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف