ادامه از نوشتار پیشین
کتاب ۱۱ دقیقه نوشته پائلو کوئیلو
فصل نهم
حس آزادی و یک اخطار
اینگونه بود که این اتفاق افتاد. به همین آسانی. او در شهری غریبـی بـود کـه کسی او را نمی شناخت، اما امروز در آن حس آزادی عجیبی می کرد. جایی کـه لازم نبود خودش را به هر کسی توضیح دهد. او تصمیم گرفت برای اولین بار در این چندین سال تمام روز را به تفکر در مورد خودش اختصاص دهد.
تا به امروزاو همیشه ذهنش را مشغول این می کرد که مـردم دیگرچـه فکـر مـی کننـد: مادرش، دوستان مدرسه اش، پدرش، آدم هـای آژانـس مـد، معلـم فرانـسه،خدمتکار، کتابدار، غریبه در خیابان. در حقیقت هیچ کس به هیچ چیز فکـر نمـی کرد، نه لا اقل در مورد ماریا، یک غریبه ی فقیر، که اگر فـردا هـم ناپدیـد شـودحتی پلیس هم متوجه نخواهد شد.
کردها از کجا آمده اند؟
او زودتر از هر روز بیـرون رفـت، در کـافی شـاپ همیـشگی صـبحانه خـورد، دور دریاچه قدم زد و در آنجا به دیدن نمایشی که توسط پناهنده ها برگذار می شد پرداخت. یک زن که با یک سگ کوچک مشغول قدم زدن بود بـه ماریـا گفـت که آنها کرد هستند، و ماریا به جای آن که تظاهر کنـد جـواب را مـی دانـد تـاثابت کند باهوش تر از آن است که مردم فکر می کنند، پرسید: "کردها از کجا آمده اند؟"
زن نمی دانست، چیزی که ماریا را سوپرایز کـرد. جهـان مثـل ایـن مـی مانـد: مردم جوری حرف می زنند که همه چیز را می دانند، اما اگر جرات کنی که یـک سوال بپرسی، آنها هیچ چیز نمی دانند. او به یک کافی نت رفت و فهمید کـه کردها از کردستان آمده اند، یک کشور که وجود ندارد و هم اکنون بین ترکیه و
عراق قسمت شده. او دوباره به دریاچه برگشت و دنبـال زن و سـگش گـشت،
آدم ها با پرچم و روسری و موسیقی و دادهای عجیب خسته شده بود. " من حقیقتا شبیه آن زن هستم. یا حداقل شبیه او بودم. کـسی کـه تظـاهر می کرد همه چیز را می داند، در سکوت خود پنهان شده بودم، تا وقتی که مردعرب مرا عصبانی کرد و من جرات آن را پیدا کردم که به او بگویم تنهـا چیـزی که می دانم تفاوت بین دو نوشابه بود.
آیا او شوکه شده بود؟ آیـا او نظـرش در مورد من عوض شد؟ البته که نه. او باید در برابر صداقت مـن متحیـر شـده باشد. هر وقت سعی کرده ام که از آنچـه هـستم بـاهوش تـر بـه نظـر برسـم بازنده بودم.خوب، کافی است.
او به آژانس مد فکر کرد. آیا آنها مـی دانـستند مـرد عـرب واقعـا چـه مـی خواهد یا آنها واقعا فکر می کردند او می خواهد برای ماریا در کـشورش کـار پیدا کند؟
واقعیت احساس تنهایی کمتر بود
واقعیت هر چیزی که بود، ماریا در آن صبح خاکستری در ژنـو احـساس تنهـایی کمتری کرد، با دمایی نزدیک به صفر و نمایش کردها، واگـن هـا کـه بـرای هـر توقف سر وقت می رسیدند، مغازه هایی که جواهراتشان را دوبـاره در ویتـرین به نمایش می گذاشتند، بانک ها باز می شدند، گداهایی که خوابیـده بودنـد و سوییسی هایی که به سر کار می رفتند.
یک زن مثل مادر مسیح گفت : مواظب باش!
او کم تر احساس تنهایی می کرد چون کنارش زنی نشسته بود که احتمالا به چشم رهگذرها نمی آمـد. ماریـا قـبلا حواسش به او نبود اما او کنارش نشسته بود. ماریا به زن نامرئی کنارش لبخند زد.
زن که شبیه مریم مقـدس ، مـادر مـسیح بود به او لبخند زد و به او گفت: مواظب باش همه چیز آنقدر که تو فکـر مـی کنی ساده نیست. ماریا نصیحت او را نادیـده گرفـت و بـه او گفـت کـه او او بزرگ شده و مسئول تصمیم های خودش است، و نتوانست باور کند کـه یـکتوطئه دنیوی برخلاف او انجام شده باشد. ..
ادامه دارد
تنظیم امیر تهرانی
ح.ف