شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: کتاب از رنجی که می بر یم نوشته جلال آل احمد درهٔ خزان زده(۱): در باره معدن زیر آب و حوادث آن


کتاب از رنجی که می بر یم

نوشته جلال آل احمد

درهٔ خزان زده(۱): در باره معدن زیر آب و حوادث آن

سه بعدازظهر، سوت تعطیل کار معدن، مثل همه روز، در هوای سرد و مه‌آلود دره‌های زیراب پیچید. در همه جا نفوذ کرد: لابلای شاخه‌های درختهایی که برگ ریخته بودند و در زیر شیروانیهای آهنی و یا تخته‌کوبی که در طول دره‌های معدن بچشم می‌آمدند؛ و در زیر سقف تونلهای دراز و تاریکی که حیات یک‌عده انسان را بصورت گرد تیرهٔ زغال در می‌آوردند و دوباره به خورد خود آنها می‌دادند.

همه دست از کار کشیدند. و با قیافه‌هایی ناشناس، و از گرد زغال پوشیده، که در میان آنها فقط سفیدی چشمها و، اگر هم کسی حوصله داشت لبخندی بزند، زردی دندانها، پیدا بود؛ چراغهای معدن خود را بدست گرفتند و با کولواره‌ای که داشتند، بسمت خانه‌های خود، از زیر درختها و از فراز چاله‌های پر از آب، می‌گذشتند.

سکوت آن اطراف را، پرش یک کلاغ سرسخت و پرطاقت هم بر هم نمی‌زد. همه آرام و بیصدا، همچون مشایعت کنندگانی که از گورستان برمی‌گردند، ساکت و بیصدا بطرف خانه‌های خود برمی‌گشتند.

در ایستگاه زیراب، از نوک بارانداز بزرگی که در پای آن واگنهای باری قطار را از زغال چاهها و کوره‌ها و تونلهای دره‌های زیراب بار می‌کنند سیم نقاله‌ای جدا شده، میان دره فرو می‌رود و از فراز جنگلها می‌گذرد و در تاریکی مه‌آلود ته دره گم می‌شود. در پای سیم نقاله جاده‌ای بطرف تونلهای معدن و خانه‌های کارگران می‌رود؛ جاده‌ای که در زیر درختهای جنگل مخفی می‌شود و باز بیرون می‌آید.

دره در انتهای خود تقسیم می‌شود و از چندسوی دیگر در سینهٔ کوه فرو می‌رود. در روی دامنهٔ این دره‌ها است که خانه‌های کارگران، متفرق یا پهلوی هم، جدا جدا و یا دسته دسته، از لای درختها پیداست. و روی پیشانی تپه‌ای که مقابل درهٔ اصلی قرار گرفته است، در یک محوطهٔ وسیع و بیدرخت، عمارت «۹ دستگاه»، ساختمان اصلی معدن زیراب، توجه را به خود جلب می‌کند.

سیم نقاله در امتداد همهٔ این دره‌ها و از فراز درختهای سرکش آن، همچون ماری که بسوی طعمهٔ خود خیز برداشته باشد، می‌دود و در ساعتهای کار، صدای خراش دار واگونهای کوچک پر از زغال، که همچون یک عنکبوت سمج، خود را به این تارهای آهنین چسبانده‌اند و روی آن می‌لغزند و سرازیر می‌شوند، هوای دره را پر کرده است.

رئیس معدن هم دست از کار کشید. لباس کار خود را در آورد؛ پالتو را بدوش افکند و بطرف خانهٔ خود سرازیر شد. خانهٔ او طرف مقابل دره، کمی بالاتر از نقطه‌ای که اطاق کارش قرارداشت، واقع شده بود. و او تا خود را به آنجا برساند درست نیم ساعت طول می‌کشید. 

درهٔ خزان زده


سه بعدازظهر، سوت تعطیل کار معدن، مثل همه روز، در هوای سرد و مه‌آلود دره‌های زیراب پیچید. در همه جا نفوذ کرد: لابلای شاخه‌های درختهایی که برگ ریخته بودند و در زیر شیروانیهای آهنی و یا تخته‌کوبی که در طول دره‌های معدن بچشم می‌آمدند؛ و در زیر سقف تونلهای دراز و تاریکی که حیات یک‌عده انسان را بصورت گرد تیرهٔ زغال در می‌آوردند و دوباره به خورد خود آنها می‌دادند.


همه دست از کار کشیدند. و با قیافه‌هایی ناشناس، و از گرد زغال پوشیده، که در میان آنها فقط سفیدی چشمها و، اگر هم کسی حوصله داشت لبخندی بزند، زردی دندانها، پیدا بود؛ چراغهای معدن خود را بدست گرفتند و با کولواره‌ای که داشتند، بسمت خانه‌های خود، از زیر درختها و از فراز چاله‌های پر از آب، می‌گذشتند.


سکوت آن اطراف را، پرش یک کلاغ سرسخت و پرطاقت هم بر هم نمی‌زد. همه آرام و بیصدا، همچون مشایعت کنندگانی که از گورستان برمی‌گردند، ساکت و بیصدا بطرف خانه‌های خود برمی‌گشتند.


در ایستگاه زیراب، از نوک بارانداز بزرگی که در پای آن واگنهای باری قطار را از زغال چاهها و کوره‌ها و تونلهای دره‌های زیراب بار می‌کنند سیم نقاله‌ای جدا شده، میان دره فرو می‌رود و از فراز جنگلها می‌گذرد و در تاریکی مه‌آلود ته دره گم می‌شود. در پای سیم نقاله جاده‌ای بطرف تونلهای معدن و خانه‌های کارگران می‌رود؛ جاده‌ای که در زیر درختهای جنگل مخفی می‌شود و باز بیرون می‌آید.


دره در انتهای خود تقسیم می‌شود و از چندسوی دیگر در سینهٔ کوه فرو می‌رود. در روی دامنهٔ این دره‌ها است که خانه‌های کارگران، متفرق یا پهلوی هم، جدا جدا و یا دسته دسته، از لای درختها پیداست. و روی پیشانی تپه‌ای که مقابل درهٔ اصلی قرار گرفته است، در یک محوطهٔ وسیع و بیدرخت، عمارت «۹ دستگاه»، ساختمان اصلی معدن زیراب، توجه را به خود جلب می‌کند.


سیم نقاله در امتداد همهٔ این دره‌ها و از فراز درختهای سرکش آن، همچون ماری که بسوی طعمهٔ خود خیز برداشته باشد، می‌دود و در ساعتهای کار، صدای خراش دار واگونهای کوچک پر از زغال، که همچون یک عنکبوت سمج، خود را به این تارهای آهنین چسبانده‌اند و روی آن می‌لغزند و سرازیر می‌شوند، هوای دره را پر کرده است.


رئیس معدن هم دست از کار کشید. لباس کار خود را در آورد؛ پالتو را بدوش افکند و بطرف خانهٔ خود سرازیر شد. خانهٔ او طرف مقابل دره، کمی بالاتر از نقطه‌ای که اطاق کارش قرارداشت، واقع شده بود. و او تا خود را به آنجا برساند درست نیم ساعت طول می‌کشید. 

صدای رگبار مسلسل

به سینه کش مقابل دره که رسید هنوز چند قدمی بالا نرفته بود که صدای یک رگبار مسلسل در دره طنین انداخت؛ و او متوحش شد و در میان اضطرابی که یکباره سراپای او را گرفت، ایستاد. اطراف خود را نگاه کرد ولی از آن ته دره جایی پیدا نبود. 

سربالایی دره را بسرعت دوید و نفس نفس زنان خود را به تلفن اطاق خود رساند. بهداری سعدن را که روی دامنهٔ دیگر دره، مقابل عمارت ۹ دستگاه قرار داشت، گرفت و با عجله و وحشت پرسید:

—الو... الو... این چی بود؟ .... کی با خودش مسلسل تو معدن آورده؟... ها؟!...

و از تعجب خشکش زد. گوشی از دستش رها شد. و در فکر فرو رفت. یک صدای ناشناس، خیلی کوتاه و مختصر به او جواب داده بود:

— به توچه!

بسرعت دست و روی خود را شست. رگبار مسلسل هنوز بگوش می‌رسید. ماشین سواری معدن را با تلفن خواست. دکمه‌های پالتوی خود را داشت می‌بست که تلفن صدا کرد. گوشی تلفن را برداشت:

—.... بله....من خودمم.... رئیس معدن.... کارگر مسلح؟ .... کجا دیده شده؟ غیر ممکنه.... این رگبار مسلسل بود نه تک‌تیر.... این چه وضع حرف زدنه؟ .... من رئیس معدنم.... سینه کش مقابل دره که رسید هنوز چند قدمی بالا نرفته بود که صدای یک رگبار مسلسل در دره طنین انداخت؛ و او متوحش شد و در میان اضطرابی که یکباره سراپای او را گرفت، ایستاد. اطراف خود را نگاه کرد ولی از آن ته دره جایی پیدا نبود. سربالایی دره را بسرعت دوید و نفس نفس زنان خود را به تلفن اطاق خود رساند. بهداری سعدن را که روی دامنهٔ دیگر دره، مقابل عمارت ۹ دستگاه قرار داشت، گرفت و با عجله و وحشت پرسید:

—الو... الو... این چی بود؟ .... کی با خودش مسلسل تو معدن آورده؟... ها؟!...

و از تعجب خشکش زد. گوشی از دستش رها شد. و در فکر فرو رفت. یک صدای ناشناس، خیلی کوتاه و مختصر به او جواب داده بود:

— به توچه!

بسرعت دست و روی خود را شست. رگبار مسلسل هنوز بگوش می‌رسید. ماشین سواری معدن را با تلفن خواست. دکمه‌های پالتوی خود را داشت می‌بست که تلفن صدا کرد. گوشی تلفن را برداشت:

—.... بله....من خودمم.... رئیس معدن.... کارگر مسلح؟ .... کجا دیده شده؟ غیر ممکنه.... این رگبار مسلسل بود نه تک‌تیر.... این چه وضع حرف زدنه؟ .... من رئیس معدنم....

ادامه دارد

امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد