رازهای کتابخانه من

رازهای کتابخانه من

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
رازهای کتابخانه من

رازهای کتابخانه من

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

کتابهایی که طی سه ماه خواندم و یا دوباره خواندم: 4


یادداشت‌های زیرزمین(1)

نوشته: داستایفسکی

نظر دیگران

زیر زمین:

فیودورداستایفسکی کتاب یادداشت‌های زیرزمینی را در سال ۱۸۶۴ منتشر کرد. و این یکی از عجیب‌ترین رمان‌های اوست  که در آن به پیچیده‌ترین جنبه‌های روانشناختی انسان پرداخته است. منتهی با فرمی که از دیگر آثار او فاصله بسیار زیادی دارد.

داستایفسکی  در ابتدای کتاب یادداشت‌های زیرزمینی و پیش از شروع رمانش این‌طور نوشته است:

البته که هم یادداشت‌ها و هم نویسنده‌اش خیالی است. اما آدم‌هایی مثل نویسنده‌ی این یادداشت‌ها، نه تنها در جامعه‌ی ما امکان حضور دارند، بلکه باید باشند تا تجسم شرایطی شوند که همین جامعه، محصول آن است.
سعی کردم روشن‌تر از معمول نماینده‌ی گذشته‌ای را پیش چشم بیاورم که دورانش سپری شده، اما تا زمانِ ما دوام آورده است.
در این بخش، که زیرزمین نام دارد، شخصیت ما خود را معرفی می‌کند و نظراتش را عرضه می‌دارد، گویی می‌خواهد علل یا ضرورت حضورش در جمع را توضیح دهد. در بخشِ بعدی، یادداشت‌های همین آدم درباره‌ی برخی حوادث زندگی‌اش آمده است.


خلاصه کتاب یادداشت‌های زیرزمینی

داستایفسکی در یادداشت‌های زیرزمینی از زبان مردی سخن می‌گوید که بدلیل آگاهیِ زیاد نسبت به سایر مردم عادی، به کنج انزوای زیرزمینش خزیده و گویی مقابل فلاکت روزگار و جهالت مردم مشغول طغیانی منفعلانه است. 

زیرزمین در اینجا نمادی از بریدگی از اجتماع و بیگانگی است.

او نسبت به همه‌چیز، شکایت دارد. خودش را از دیگران جدا می‌داند و در مقابل تمام رفتارهای انسان‌های اطرافش و روشن‌بینی‌ها دروغین طغیان می‌کند. طغیانی منفعلانه که تنها در اعتراض و نوشتنِ یادداشت‌هایش در کنج همان زیرزمین خلاصه می‌شود. او رنج می‌کشد و دلیل رنج کشیدنش را دانستنِ بیش از حد می‌داند. و از همین رو خودش را در بخشی به یک موش تشبیه می‌کند که در میان این مردم به ناچار به گوشه‌ای خزیده و پناه برده است.

همانطور که داستایفسکی پیش از شروع رمان می‌گوید، در بخشِ اول کتاب یعنی زیرزمین، مرد زیرزمین سعی در معرفی خودش به ما دارد. ولی او هرچقدر که بیشتر از خودش می‌گوید ما کمتر او را می‌شناسیم. ما به حرف‌های او اعتماد زیادی نداریم زیرا آنقدر گفته‌هایش پاراروکسی و متناقض است که ما تا آخر نمی‌توانیم هویتِ ثابت و مشخصی را به او نسبت بدهیم.

شاید حتی خودش هم از این هویت مشخص دوری می‌کند. او کیست؟ خودش هم نمی‌داند. زیرا تمام حرف‌هایش ضد و نقیض است. 

برای مثال او لحظه‌ای خود را موجود خبیثی می‌داند، در صورتی که لحظه بعد این موضوع را رد می‌کند و می‌گوید که آزارش به مورچه هم نمیرسد.

 او از طرفی پارانوئید دارد و همینطور شخصی سادومازوخیسمی است. چرا که بعضی اوقات از قصد موجب آزار دیگران می‌شود، و از طرفی سعی دارد خودش را خوار و خفیف نشان دهد، و گویا از اینکه دیگران او را تحقیر کنند لذت می‌برد. انگار که این مورد تحقیر واقع شدن هدف اوست.

 از دیگر خصایص عجیب او این است که از همان ابتدا خود را موجود بیمار و ضعیفی نشان می‌دهد که درد‌های جسمی زیادی دارد ولی حتی از دکتر رفتن هم طفره می‌رود.

خلاصه کلام اینکه او از خودش و موجودیتش بیزار است و این حس را به دست خودش به دیگران هم منتقل می‌کند. او انسان منزجر‌کننده‌ است که گویی خودش این باعث این انزجار است. 


شخصیت شگفت انگیز

داستایفسکی در این کتاب خالق عجیب‌ترین و پیچیده‌ترین شخصیتی است که چون هرانچه در ذهنش هست را به همان شکلِ هرچند وقیح بالا می‌آورد، از خودش موجودی منفور ساخته است. 

بی‌شک هر جنبه از پریشانی‌های مرد زیرزمینی در جلد هر انسان دیگری رخنه کرده است. ولی تنها اوست که به نمایندگی از همه جامعه، آنها را به فریادِ بلند اعلام می‌کند. در واقع او با بیانِ خودش به عنوانِ «من» نمایانگرِ «ما» است. نمایانگر انسان و تمام واقعیت‌هایش.

بار حقارت و انزجاری که انسان‌ها به دوش می‌کشند و برای کم کردنِ این بار، آن را روی شانه دیگری خالی می‌کنند. آیا ما شیفتگانِ قدرت، مشغول کار دیگری هستیم؟ جز اینکه قدرت خراب شده روی سرمان که ما را حقیر کرده، روی سر دیگری آوار کنیم تا بزرگ شویم؟!

انسانی که از زندگی واقعی روی گردانده، اگر او را به آرزویش هم برسانند باز خود را بدبخت می‌پندارد. هدفی ندارد و نمی‌داند کیست. 

او دائما به دنبال رنج است و اگر رنجی را از او کم کنند، او باز رنج دیگری را بر خودش تحمیل می‌کند. و اگر دایره آزادی‌اش را بیشتر کنید، باز با ساختن بهانه‌ای مثل آقابالاسر، دایره اختیاراتش را به دست خودش کوچک‌تر می‌کند.

 انسان با ذهن هزارتوی مرموز و پیچیده‌اش که هیچ وقت نمی‌توان سر از کارش درآورد. گاه از قصد مطابق امیالش پیش نمی‌رود و خواستار عذاب به دستِ خویش است. انسانی که گاه حاضر است از روی اختیار راه اشتباه را پیش بگیرد، در آن راه زجر بکشد، ولی خودش را به خودش ثابت کند و اختیارش را نشان دهد. انسان موجود عجیبی است که گم شده، فردیت ندارد و ترجیح می‌دهد زیر سایه امنِ همان اسم بشریت پنهان بماند.

افکار و اندیشه‌های داستایفسکی در این کتاب از زبان مرد زیرزمینی گفته می‌شوند و گویی در داستان‌های دیگرش از منظر فکر خارج شده و رنگِ عمل به خود می‌گیرند. می‌شود ریشه تمام کارهای قهرمانان داستایفسکی را از لابلای این یادداشت‌ها بیرون کشید. یادداشت‌های مردی پارادوکسالیست که در رنج خود دست و پا می‌زند. ضدقهرمانی که تمام قهرمان‌های داستایفسکی از دل او متولد می‌شوند. و ما را با این پرسش بزرگ تنها می‌گذارد:

کدام بهتر است؟ خوشبختیِ ارزان، یا رنجِ متعالی؟مرد زیرزمینی با مخاطب بر سر بحث‌های فلسفی می‌نشیند و ذهن ما و خودش را درباره مسائل پیرامون آن به چالش می‌کشد. ولی فقط دیوانه‌وار تک‌گویی می‌کند. سوالات فلسفی و چالش‌برانگیز طرح می‌کند، بدونِ اینکه انتظار پاسخی از سمتِ ما که تنها گوش‌هایی مقابل ذهن پریشان او هستیم داشته باشد. او فقط افکارش را روی کاغذ می‌آود و حتی انکار می‌کند که کسی آنها را خواهد خواند. انگار که او با خودش مشغول صحبت و درگیری است و نوشتن بهانه برای تخلیه ذهنِ کلافه شده خودش می باشد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد