ادامه از نوشتار پیشین
-از رنجی که می بر یم: راه چالوس نوشته جلال آل احمد
او ضد شهر و تمدن شهری بود
...کلامش را بریدم و گفتم:
— من هیچ دوست ندارم به کسی نصیحت کنم. اما میخواستم بگم شما خیلی خوب میتونید ایمان شکسته شدهتونو روی از خودگذشتگی آدمهایی که هنوزم در گوشه و کنارملکت رنج میبرند بنا کنید. فکر میکنم خوب بشه اینکارو کرد. همچی نیست؟...
به من مهلت نداد و افزود:
— چطور همچی چیزی میشه؟ من که تو این شش هفت ماه هرجا پاگذاشتم تابلوهای سرنگون شده دیدهم و به هر کی برخوردهم با زبون درازش بهم نیش زده چطور میتونم این بدجنسیها رو فراموش کنم؟ و روی این گودالهای خباثت، ایمان از دست رفتهام رو پیریزی کنم؟ من دیگه قدرت اینکارو ندارم. ازم برنمیاد...
درست عصبانی شده بود و حرف خود را میجوید. در اولین برخوردم با او فکر نمیکردم بتوانم غیر از جملههای تکرار شده و عادی زندگی را از دهان او بشنوم ولی او خیلی دقیقتر از آنچه من فکر میکردم دل خود را برایم باز میکرد.
جملات قالبی و خسته کنندهای را که در هر گوشهای که رفته بودم از دهان همهٔ آشنایان و رفقایم میشنیدم کمتر از دهان او میشنیدم. کم کم میدیدم که سعی میکند مرا به حرف بیاورد. شاید میخواست من برایش بگویم که مسافرت من تنها یک سفر گردشی نیست. و شاید میخواست نظر مرا نسبت به این بدبینیهای خودش بشنود. ولی من بیش از آن چیزی نگفتم و ساکت ماندم و او ناچار ادامه میداد:
— بابل که بودم، و حتی تهران، رفقای زیادی داشتم که شبها براشون درددل میکردم و اونا هم مرو دلداری میدادند. اما من که به دلداری کسی گرم نمیشم. شاید این خیلی بد باشد. اما من مثل اینکه عادت کرده باشم میخوام بازم از من بخواند ماشین باریمو داشته باشم و با یکدسته از رفقام، از این شهر به اون شهر، به پیشواز یاغیهایی برم که به جون من و امثال من تشنهاند.
من همیشه میخواستهم به راهی قدم بگذارم که اقلا از چند تا پرتگاه بگذرد و منو با خطراتی که ازش فقط خیلی مبهم اطلاع دارم روبرو کند. شاید واسهٔ همین بود که اینکاره شدهم. اما گفتم که الان دیگه اینطور نیست. این دل منو بهم میزنه. حالا که اینجا نشستهم مثل اینکه زیر صندلیم کورهٔ داغی گذاشته باشند اذیتم میکنه. اما بازم این رنج رو به خودم قبول میکنم و بازم چمدون خودمو از همهٔ چیزهایی که برای آدم خطری پیش میاره پر میکنم و تو این سفرهای دور و دراز خودمو آواره میکنم و سرمای شبهای دراز زمستون رم بجان و دل میخرم...
ساکت شد. من نمیخواستم قبل از اینکه همهٔ درددلهای او را بشنوم سخنی گفته باشم. ولی او ساکت شده بود. فکر کردم شاید گمان کند این بیزاری من از او است که زبانم را بسته و خاموشم ساخته. نمیبایست میگذاشتم ساکت باشد. شاید دیگر کسی را گیر نمیآورد که برایش درددل کند. گفتم:
— آخه همیشه که کلاردشتیها وجود ندارند که بشه به پیشوازشون رفت و خلع سلاحشون کرد. ماشین باریتون رو هم که گفتید فروختهاید...
حرف مرا قاپید و گفت:
— من اگه از زیر سنگ هم شده ماشین گیر میارم... اینکه کاری نداره. من که کار دیگهای ازم برنمیاد. امروز به چه درد میخورم. من فقط میخوام پشت رل ماشینم بشینم و واسهٔ شماها سگدوی کنم. اینم یک جورشه. چی باید کرد؟ شاید شما تعجب کنید. شایدم بخواهید منو راضی کنید به شهر برگردم و مثل اونای دیگه کاری بگیرم و مثل همه زندگی کنم...
چنان تنفری در قیافهٔ او خوانده میشد که گویا چشمش به مرداری افتاده باشد:
— من به این زندگی مردم شهر تف میکنم و بدورش میندازم. من کی میتونم برم پشت دکون بشینم و صبح تا شام صلوات بفرستم و منتظر یک مشتری کوفتی باشم؟ یا کی حوصله دارم برم کار دولتی بگیرم و دفتر حضور و غیاب امضا کنم؟ دائیم چند بار گفته که بیام و برم تو ادارهٔ ثبت برام کاری بگیره. سرشو بخوره به خودشم گفتهام. بدبخت اونم واسهٔ خاطر من نیست که دلسوزی میکنه. میخواد دخترشو بپام ببنده و منو خونه نشین کنه...
باز موضوع کلام فراموش شده بود. شاید خودش هم ملتفت شد. من نمیخواستم از این گوشهٔ زندگی خصوصی او بی اطلاع درگذرم. گذاشتم حرفش را بزند. حتماً غم دل او را در اینجا سنگینتر و خفهکنندهتر میتوانستم بیابم. او سیگار دیگری آتش زد. روی صندلی جابجا شد و گفت:
— گفتم که از همان کوچکی ما رو برا هم شیرینی خورده بودند. هنوز زیاد سرگرم کار نشده بودیم که برام عروسی کردند. نان درآر هم که شده بودم. هیچ نقصی هم نداشتم. بیچاره دخترک! تازه داشت بهم علاقه پیدا میکرد که کارما شروع شده بود. دیگه طوری شده بود که اگه هفتهای یک دفعه هم پیشش میرفتم راضی بود.
حالا میفهمم چه خون جگری میخورد. زن شوهرداری که خونهٔ باباش ولش کرده باشند و فقط هفتهای یک دفعه بهش سری بزنند دیگه چه حالی میخواهد داشته باشه؟ بازم راضی بود. هیچوقتم گله نمیکرد. فقط صبحها که میخواستم راه بیفتم و برم، میپرسید: «عزیز، بازم اینقدر دیر بر میگردی؟» این حرفش راستی دلمو میسوزوند.
او مشکل بی قراری داشت
هیچوقت از یادم نمیره. از وقتی که فرار کردهم تا حالا دیگه ندیدمش. باباش دیگه نگذاشت پهلوش برم. میگه یا بیا کار برات بگیرم و شهر بمون وگرنه نمیگذارم دخترمو نیگام بکنی. خوب من چه بکنم؟ نمیدونم میخوامش یا نه. دلم براش خیلی میسوزه. شاید کم کم یادم بره. اما نمیدونم بیچاره دخترک چی میکنه؟ شایدم بتونم دوستش داشته باشم. اما اگه بدونم اونم میخواد منو پابند کنه هیچ حاضر نیستم ریختشم ببینم. چطور میتونم یکجا پابند بشم. من هوای اطاقی رو که توش بیست دفعه نفس کشیده باشم دیگه نمیتونم فرو بدم. خفه میشم. خودم میدونم خیلی بده. اما من بیابونی شدهم. چه باید کرد؟ من اینطوری بودهم... از اولم اینطوری بودهم...
رنجی را که او میبرد بسادگی نمیشد درک کرد. خانهاش را نچاپیده بودند و به زندانش نینداخته بودند. از همهٔ این زجرها فارغ مانده بود. ولی آزادتر از دیگران هم نفس نمیکشید. کم کم درسی یافتم که راستی چیزی ندارم به او بگویم. باز ساکت مانده بودم. سنگینی سکوت ما هوای اتوبوس را وزین میساخت و ماشین را از تکان خوردن بازمیداشت. نمیدانم شاید جاده دست انداز نداشت. اردوئی ته سیگار خود را از لای شیشه به بیرون انداخت. شیشه را دوباره بست و گفت:
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف
ادامه از نوشتار پیشین
کتاب زندگینامه یک یوگی نوشته یوگاناندا
دانش یوگا و کریا یوگا چیستند؟مهار تن و ذهن
دانش یوگایی نتیجه ملاحظات تجربی در همه انواع کار تمرکز و مدیتیشن است. یوگا به جوینده می آموزد که چطور با اراده خودش جریان زندگی را در حواس پنجگانه بینایی، سمعی، بویایی، چشایی و لامسه خاموش و روشن کند.با بر گرفتن چنین توانی یک یوگی به آسانی ذهنش را با حیطه های الهی یا جهان مادی یکی میکند. دیگر نیروی زندگیبخش نمیتواند او را ناخواسته به حوزه دنیوی حواس و افکار مغشوش بکشاند. با رسیدن به درجه استادی در مهار تن و ذهن، یک کریا یوگی سرانجام در برابر "دشمن نهایی" یعنی مرگ به پیروزی میرسد.
و اینچنین تو مرگ را خوراک خود میسازی، همانطور که مرگ انسانها را خوراک خودش میکند: و مرگ، حالا مرده، دیگر چه مردنی امکان دارد؟
زندگی یک کریا یوگی پرتجربه بجای زیر تاثیر اعمال گذشته بودن تحت کنترل راهنمایی روح و جان است. به این طریق پارسا راه کند و حلزونی و تکاملی اعمال نفس پرورده خوب و بد زندگی معمولی را با پرواز عقاب عوض میکند.
این روش اعلای زندگی در روح و جان یک یوگی را آزاد میکند، چون با ترک زندان (ضمیر) نفس او هوای حضور در همه جا را می آشامد. اسارت زندگی طبیعی، در تضاد آن، تحقیر آمیزانه آهسته و کند است. انسان اگر تسلیم قانون تکاملی باشد باید بداند که امکانی برای خواستن عجله کردن از طبیعت نیست. او اگر زندگانیش را بدون لغزشی از قوانین فیزیکی و روانی خود بسر کند، باز هم یک میلیون سال زندگی و دوباره بدنیا آمدن تا آزادی نهایی طول میکشد.
راه های تلسکوپی یوگی ها
راههای تلسکوپی یوگی ها، در رها کردن شناسایی خود در جسم و روان و در عوض یافتن شخصیت در روح و جان، آنان را در برابر کسانی که هزار هزار سال مقاومت میکنند متمایز میکنند. این رقم برای یک فرد معمولی بزرگتر است، چرا که او حتی با طبیعت هم همسازی ندارد، چه برسد که با جان و روحش. در عوض او خود را در پیچیدگیهای غیر طبیعی گم میکند و بدن و اندیشه اش را از منطق شیرین طبیعت محروم میکند. برای او دو میلیون سال هم به ندرت برای رسیدن به سعادت بستنده است.
رازی که انسانهای معمولی نمی دانند
انسان زمینی به ندرت میفهمد یا هرگز نمیفهمد که بدن او یک قلمروی پادشاهی است، که در آن امپراتوری روح و جان، بر تاج و تخت جمجمه سر، به شش مرکز ستون فقرات یا کرات آگاهی حکومت میکند. این حکومت دینی یک امت بزرگ مطیع را زیر دست دارد: بیست و هفت هزار میلیارد سلول با هوشی بری از خطا و بلکه خودکار، که با آن همه وظایف رشد و تغییر و تجزیه بدن را انجام میدهند، و همچنین پنجاه میلیون پدیده درونی مثل فکر و احساس و نواسانات در آگاهی شخص در یک فرد به میانگین شصت ساله.
سوء استفاده و گذشته عامل بیماریها هستند
هر نوع قیام قابل مشاهده این سلولهای بدن و مغزی نسبت به امپراتور جان، که به شکل بیماری و یا افسردگی جلوه گر میشود، تقصیر این شهروندان بیچاره نیست، بلکه دلیل آن سوء استفاده از فردیت یا اختیار عمل در گذشته یا زمان حال است. آزادی عملی که همزمان با روح و جان به او داده شده و باطل نشدنیست.
آدم، که خودش را تنها در قالب ضمیر سطحی نفس میشناسد، فراموش میکند که اوست که می اندیشد و حس میکند و غذا را هضم میکند و زنده اش نگاه میدارد.
او هرگز با تعمق (تنها کمی لازم است!) به این حقیقت نمیرسد که در زندگی معمولیش او خودش هیچ نیست جز یک عروسک خیمه شب بازی به دست اعمال گذشته (کارما) و طبیعت و محیط.
واکنش های فکری و احساسات و احوال و عادات هر انسان زیر تاثیر علل گذشته اند، چه طی عمر فعلی و چه زندگی های پیشین. اما روح و جان شاهانه بالا تر از سلطه این تاثیرات است. یک کریا یوگی به این حقایق و آزادیهای موقتی پشت پا میزند و همه این اوهام را کنار زده و به آزادی هستیش میرسد.
انسان یک روح زنده است
همه متون آسمانی از فناناپذیری و تن مادی نبودن انسان سخن میگویند و او را یک روح زنده میخوانند. بوسیله کریا او میتواند حقیقت این متون را اثبات کند.
شانکارا در سده آیات (Century of Verses) معروفش مینویسد: "رسوم ظاهری نمیتوانند نادانی را از بین ببرند، چون این دو با هم تناقضی ندارند. تنها تحقق دانش و حکمت است که نادانی را سرنگون میسازد...
دانش فقط با پرسش و جویا شدن میتواند حاصل شود. 'من کیستم؟ این جهان چگونه پدید آمده؟ چه کسی آنرا پدید آورده؟ دلیل وجود مادی آن چیست؟' اینها نمونه سوالاتی هستند که از آن سخن میگویم." عقل پاسخی برای این پرسش ها ندارد. برای همین ریشی ها یوگا را به عنوان راه جستن معنوی تکامل دادند.
کریا یوگا آن "مراسم آتش" واقعیی است که در باگاوادگیتا بسیار به آن اشاره شده. آتش پاکساز یوگا روشنی جاودانه می آورد و بنابراین بسیار با مراسم بیرونی و کم اثر با آتش فیزیکی متفاوت است، مراسمی که در آنها اغلب دریافت حقیقت هم، به همراهی سرود غمگسا، با دود عود میسوزد!
استاد یوگی از خواسته های خود می گذرد
یک استاد یوگا، با خودداری از تمرکز فکر و حواس و اراده اش به هرگونه شناسایی خویشتن با خواسته های تن مادی، ذهنش را به نیروهای فرا آگاهی زیارتگاههای واقع در ستون فقرات پیوند میدهد. بدین ترتیب او زندگیی را که خداوند برای او میخواهد برمیگزیند، که نه زیر تاثیر خواسته های گذشته است و نه انگیزه های تازه یافته انسانی. چنین یوگیی به خواست اعلای خود دست میابد و در سعادت و سرور جاودانه روح محفوظ خواهد ماند.
یک استاد یوگی همه خواسته های انسانی را در آتش الهی می سوزاند
یک یوگی آرزوهای تو در تو و مارپیچ انسانی را به یک آتش توحیدی و بیهمتای مختص به خداوند پیشکش میکند. این همان آتش راستینی است که در رسوم یوگایی از آن یاد برده شده، که همه خواسته های گذشته و حال سوختی میشوند برای آتش عشق الهی.
این آتش نهایی تمام جنون بشر را در خود میسوزاند و او را از هر گونه تفاله پاک میکند و خلوص میدهد. استخوانهایش از هر گوشت خواسته و تمایل برهنه میشوند و اسکلت کارمایش در خورشیدهای دانایی و حکمت ضد عفونی میگردد. سرانجام او پاکیزه است و در برابر انسان و خالق زشت و زننده نیست.
یک یوگی باش!
لرد کریشنا حاصل مندی و بی نقصی یوگا و فن آوری یک یوگی را چنین میستاید: "یک یوگی بالاتر از مرتاضان استاد تن و اندام است، حتی بالاتر از آنان که راه دانایی (گیانا یوگا) و یا کار و تلاش (کارما یوگا) را پیش میگیرند. ای مرید، ای آرجونا، یک یوگی باش!"
دانشمند شناخته شده دکتر جرج. دبلیو. کریل از کلیولند به سال ۱۹۴۰ خطاب به جمعی از انجمن آمریکایی پیشرفت علم آزمایشهایی را شرح داد که طی آنان ثابت میشد که همه بافتهای بدن از دید الکتریکی منفی هستند به غیر از بافتهای مغز و سیستم عصبی که قطب مثبت دارند چون اکسیژن جان بخش را سریعتر به خود میگیرند.
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف
ادامه از نوشتار پیشین
زندگینامه یک یوگی
فصل ۲۶
دانش کریا یوگا
دانش کریا یوگا، که در این صفحات بسیار از آن نام برده شده، در هند معاصر با پشتکار لاهری مهاشایا، گوروی گورویم، بطرز گسترده ای شناسانده شده است.
ریشه سانسکریت کریا "کری" (کار) است، عمل و عکس العمل. همین ریشه در واژه کارما میاید، که اصل طبیعی علت و معلول است. بنابراین کریا یوگا "یکی شدن (یوگا) با لایتناهی است بوسیله انجام یک کار یا روش." یک یوگی که وفادارانه و با پشتکار این تکنیک را دنبال میکند به تدریج از کارما و زنجیر جهانی علت و معلول رهایی میابد.
بخاطر آیین خاص یوگایی، من نمیتوانم در این کتاب که برای عموم نوشته شده توضیحات کاملی در مورد کریا یوگا بنویسم. خود تکنیک را فقط میتوان از یک کریابان یا کریا یوگی فرا گرفت. بنابراین اینجا به اشاره ای عمومی بستنده میکنم.
کربن زدایی
کریا یوگا یک روش ساده روانی-فیزیولوژیکی است که خون انسان را کربن زدایی کرده و با اکسیژن نیرو میبخشد.
اتمهای این اکسیژن افزوده به جریانهایی زندگی بخش تبدیل میشوند و مغز و مراکز ستون فقرات را جوانی میدهند. با جلوگیری از جمع شدن خون وریدی، یک یوگی میتواند پدیده فرسایش و پیر شدن بافتها را کاهش دهد یا متوقف کند.
یک یوگی متخصص میتواند سلول هایش را به انرژی خالص تبدیل کند. الیاس، عیسی، کبیر و پیامبران دیگر از جمله استادان روش کریا یا تکنیکی مشابه آن بوده اند. آنان به طریق آن میتوانستند بدنشان را هر وقت که بخواهند ناپدید کنند.
کریا دانشی کهن است. لاهری مهاشایا از گوروی خودش باباجی آنرا گرفته. باباجی، پس از آنکه این تکنیک در قرون تاریک بدست فراموشی داده شده بود، آنرا دوباره کشف کرد و به روشنی شرح داد.
باباجی به لاهری مهاشایا گفت " کریا یوگایی که من در این سده نوزدهم از طریق تو به دنیا میدهم دوباره زنده کردن همان دانشی است که هزاران سال پیش کریشنا به آرجونا داد، که بعدها پتانجالی آنرا شناخت و همچنین مسیح و سنت جان و مریدان دیگر."
دم به بازدم و بازدم به دم
کریشنا، پیامبر بزرگ هند، در قطعه ای از باگاوادگیتا از کریا یوگا نام برده است: "با اعطای دم به بازدم، و بازدم به دم، یک یوگی هر دو بخش تنفس را خنثی میکند. چنین است که او نیروی جانبخش را از قلب رها میکند و آنرا مهار میسازد."
تفسیر آن چنین است: "یوگی فرسایش و پیری را با افزودن یک نیروی زندگی بخش در بدن متوقف میکند. او همچنین جلوی تغییرات رشدی را بوسیله آپان (جریان خنثی کننده) میگیرد.
به این طریق او، با آرام کردن قلب، فرسایش و رشد را از بین میبرد و مهار ساختن زنده بودن را میاموزد."
....
صدای موتور لرزان الهی
پارسای کهن پاتانجلی، بزرگترین مبلغ و معرف یوگا، به کریا یوگا دو بار اشاره کرده است و نوشته: "کریا یوگا شامل تربیت بدن و کنترل ذهن و مدیتیشن بر اوم (Aum) است.
پاتانجالی از خدا به عنوان خود صدای آسمانی اوم سخن میگوید که در هنگام مدیتیشن شنیده میشود.* اوم کلمه خالق (Creative Word) است،* صدای موتور لرزان (Vibratory Motor). حتی تازه کاران یوگا هم بزودی صدای حیرت آور و زیبای اوم را در درون میشنوند. با دریافت این تشویق معنوی، عبادت گر خاطر جمع میشود که براستی به اعماق الهی دسترسی دارد.
کریشنا همچنین اشاره میکند که، در یکی از زندگی های پیشینش، او بوده که یوگای فنا ناپذیر را به پارسایی بنام ویواسوات منتقل کرده، که او هم مطقا بلا به مانو، قانونگذار بزرگ داده. او هم آنرا به ایکشواکو داده، که پدر خاندان جنگجویان خورشیدی هند است. اینچنین یوگای شاهی دست به دست توسط ریشیها محفوظ داشته شد تا اینکه عصر مادیگرایی رسید.* آندم بخاطر بی اعتنایی مردم و پنهان کاری روحانیان این دانش مقدس کم کم از دسترس عموم خارج شد.
سنت پال کریا یوگا یا تکنینکی مشابه آن بلد بوده است، که توسط آن جریانات زندگی را میتوانست از حواس بگیرد یا باز بدهد.
به این دلیل او میتوانست بگوید: "همانا، باید بگویم که با عشق و سرور ما که من برای مسیح دارم، من هر روز جان میدهم."* او روزانه، با گرفتن نیروی زندگانی از بدنش، با عشق (سرور جاودانه) در آگاهی مسیح (Christ consciousness) به یگانگی یوگا میپیوست. در آن حالت مسرور، او در مرگ خودش از جهان واهی مایا آگاه بود.
طی مراحل اولیه تماس با حضرت حق (سابیکالپا سمادی) آگاهی فرد زاهد در روح خداوندی ادغام میشود. نیروی زندگانی او از بدن خارج میشود، که حال بنظر "مرده" میاید و یا بیحرکت و سنگ مانند. یوگی کاملا به این حالت سکون بدنش آگاه است. اما با پیشرفت عمیقتر معنوی (نیربیکالپا سمادی) او گفتگوی با خداوند را بدون توجهی به تنش ادامه میدهد. او هنگام بیداری و هوشیاری هم، حتی به وقت مشغولیت های سنگین امور روزمره، در این آگاهی و حالت والا میماند.
(در عرفان ایرانی اسلامی از این حالت به صعق ربوبی و یا مجذوب خداوند بودن تعبیر می شو د که شخص سالک در هر لحظه غرق در اندیشه و تمرکز بر خداوند است، در حالی که مانند دیگران و در میان مردم زندگی می کند.نفس کشیدن او، کار و کوشش و خواب و استراحت برای خداست. در اینجاست که خداوند چشم او ، گوش او و هوش او می شود. او همیشه و در همه حال در یک حالت شادمانی اسمانی بسر می برد که قابل توصیف نیست.)
سری یوکتشوار به دانش آموزانش میگفت: "کریا یوگا وسیله ای است که با آن تکامل بشر میتواند سرعت بگیرد.
تسلط در تنفس
یوگیان باستان دریافتند که راز آگاهی آسمانی به تسلط در تنفس بسیار مربوط است. این حکمت هدیه منحصر به فرد و جاودانه هند به خزانه دانش جهانی است. نیروی جانبخش، که بطور معمول صرف زدن قلب میشود، به یاری روشی برای آرام کردن و ایستاندن نیاز بی وقفه تنقس، باید که به قصد انجام فعالیت های .
.والا تری آزاد شود."
(استاد فقید من دکتر لیل واتسون نویسنده کتاب فوق طبیعت ، آخرین اشتباه رومو و...می گفتند زمانی که در هند بسر می برده از او دعوت شده بود به بیما رستانی برود که در آن یک یوگی چیره دست و زیر نظر پزشکان متخصص و با استفاده از دستگاه الکترو کاردیوگراف توانسته بود به مدت ۱۲ دقیقه ضربان قلب خود را متقف سازد. دکتر واتسون می گفت که احتمالا یوگی مزبور با نوعی کنترل بر روی عصب واگ توانسته بود چنین کاری را انجام دهد.)
یک کریا یوگی با اراده ذهن خود نیروی جانبخش را دور شش مرکز ستون فقرات (شبکه های: مدولا - medula، گردن - cervical، پشتی یا سینه - dorsal، کمر - lumbar، خاجی - sacral و دنبالچه - coccygeal) بالا و پایین میچرخاند. این ها هم به دوازده نشانه اختری زودیاک مربوط میشوند که سمبل بشر آسمانی است. نیم دقیقه چرخش انرژی گرد طناب حساس ستون فقرات بطرز پنهانیی باعث پیشرفت او در تکاملش میشود. آن نیم دقیقه کریا معادل یکسال پیشرفت طبیعی معنوی است.
ادامه دارد...
امیر تهرانی
ح.ف
ادامه از نو شتار پیشین
کتاب سینوهه پزشک مصری نوشته میکا والتاری
فصل دوم
ورود به مدرسه
پدرم نمیتوانست مرا به مدرسه هایی که درمعبد به وجود آمده بود بفرستد زیرا درآن مدارس پسران و دختران نجبا و کاهنیندرجه اول درس می خواندند وهزینه باسواد شدن در آنجا خیلی گران بود . آموزگارمن،یک کاهن ازدرجه پنجم محسوب مـی گردید که درایوان خانه خود مدرسه ای به وجود آورده بود و ما در بهار و تابـستان در ایـوان تحـصیل مـی کـردیم و فـصل زمستان به اتاق می رفتیم. شاگردان اوعبارت بودند ازپسران افسران جزء وسوداگران و کاهنین کوچک، که پدران آنهـا آرزوداشتند روزی پسرشان بتواند به وسیله پیکان روی لوح ،حساب اجناس دکان را نگهدارد یا اینکه بتوانـد حـساب کنـد کـه درازگوشان ارتش در اصطبل چقدر علیق مصرف می کنند و مصرف علیق اسبهای هر ارابه در میدان جنگ چقدر است.درشهرطبس پایتخت بزرگ دنیا،ازاین مدارس که درخانه ها به وجود آمـده زیـاد یافـت میـشد و هزینـه محـصلین دایـن آموزشگاهها گران نبود زیرا شاگردان به آموزگارخودحلقه مس نمیدادند بلکه برایش غذا و پارچ ه می آوردند.مثلا پسر زغالفروش در فصل زمستان برای آموزگار ذغال و هیزم می آورد وپسرنساج ،هرسال چند زرع پارچه بـه آوزگـار تقـدیم میکـردوپسرعلاف،به او گندم میداد. واما پدرمن هزینه تحصیل رابادوا میپرداخت وگاهی من جوشانده گیاه هایی که درشراب خیس میکردند برای آموزگارمی بردم.چون ما وسایل زندگی آموزگاررا فراهم میکردیم او به ما سخت نمی گرفـت و اگرطفلـی روی لوح خود می خوابید مجازاتش این بود که روز بعد برای آموزگار قدری عسل یا قدری باقلا بیاورد.
در روزهایی که یکی از شاگردها برای آموزگار یک کوزه آبجو می آورد روز جشن ما بود زیرا آموزگارهمین کـه آبجـو رامـی
نوشید تعلیم ونویسندگی رافراموش میکرد و با دهان بدون دندان خود ، برای ما راجع به خدایان حکایات خنده آورنقـل مـی
نمود و ما طوری می خندیدیم که آدمهایی که از کوچه می گذشتند توقف می کردند وگوش فرامی دادند که بدانندما برای چه می خندیم.
خدایی مانند شغال
ولی وقتی که من بزرگ شدم فهمیدم که آموزگار ما یک هدف عالی داشت و می خواست به وسـیله آن حکایـات مضحک ما را به وظایف زندگی آشنا کند وبفهماند که در بین خدایان یک خداهست که سرش مانند شغال میباشد واین خـدا پیوسته،مواظب اعمال انسان است وهرکس که عملی بد بکند،خدای مزبوراو را به کام جانوری که نیمی شـبیه بـه تمـساح و نیمی شبیه به اسب آبی است می اندازد تا اینکه او را ببلعد .او می گفت یک خدای دیگرهست که روی رودها قایق مـی رانـد وبعد از مرگ،انسان را به جایی که باید به آنجا برویم تا سعادتمند شویم می برد.
باسواد کیست؟
بعد ازاینکه مدتی من درآن مدرسه تحصیل کردم میتوانم گفت اعجازی به وقوع پیوست وآن اعجاز ایـن بـود کـه وقتـی دو
شکل را به هم متصل کردم معنای آن را فهمیدم .وقتی یک شکل را به وسیله پیکان روی لوح نقش می کنند ،نفهم ترین افرادهم می توانند معنای آن را بفهمند .ولی فقط یک آدم با سواد می تواند بفهمد که معنای دویا چند شکل کـه بـه هـم متـصل میشود چیست.اگرشما شکل یک آدم را روی لوح بکشید و به دست یک نفربی سواد بدهید او مـی فهمـد کـه او یـک آدم است.اگرشکل یک تمساح راروی لوح بکشید وبه دست یک بی سواد بدهیداومیفهمد که یک تمساح است .ولی اگرکسی بـودکه معنای یک آدم ویک تمساح و یک درخت و یک ارابه را که به هم چسبیده شده است بفهمد ، و بگوید که منظـور شـما از چسبانیدن آنها به یکدیگر چیست،این شخص را باسواد می گویند.
ازروزی که من توانستم معنای دوشکل را که به هم چسبیده شده است بفهمم دیگرلزومی نداشت که آموزگارسالخورده مـرا تشویق به فراگرفتن کند.خودمن طوری به ذوق آمده بودم که وقتی به منزل مراجعت می کردم ازپدرم درخواست می نمـودم که اشکال رابه هم متصل نمایدکه من بتوانم معانی آنهارا بفهمم.
در همان موقع که من در تحصیل پیشرفت می کردم متوجه شدم که شبیه به دیگران نیستم زیرا صورت من بیضوی ودسـت وپاهایم ظریف،ورنگ صورتروشنترازدیگران بودواین موضوع سبب میشد که بعضی ازشـاگردها مـرا اذیـت مـی کردنـد ،وپسرعلاف،گلوی مرا می گرفت ومی فشرد و می گفت تو مثل دخترها هستی و من مجبور بودم با پیکان خود به او نیش بـزنم که مرا رها کند. ...
ادامه دارد
ترجمه ذبیح الله منصوری
انتخاب امیر تهرانی
ح.ف
ادامه از نوشتار پیشین
کتاب بیگانه نوشته آلبر کامو
آرزو های پیش از اعدام
...برای سومین بار ، از پذیرفتن کشیش خودداری کردم . چیزی نداشتم که به او بگویـم . حـال حـرف زدن نداشـتم. وانگهی او را به همین زودی خواهم دید .
چیزی که در ایــن لحظـه مـورد علاقـه مـن اسـت ، فـرار از ایـن مقـررات ماشینی است ، فهمیدن این است که آیا از این سرنوشت حتمی راه گریزی می توان تصور کرد ؟
سلولم را تغییر دادنــد. از این سلول ،هنگامی که دراز می کشم ، آسمان را می بینم . و غیر از آن چـیزی نمـی بینـم . همـه روزهـایم صـرف نگاه کردن به زوال رنگها بر صورت آسمان می شود که شب را بــه روز مـی رسـاند.
خوابیـده ، دسـتها را زیـر سـر مـیگذارم و انتظار می کشم . نمی دانم چندبار از خودم پرسیده ام آیا از محکومین به مرگ کســی بـوده اسـت . کـه موفـق شده باشد از این مقررات ماشینی تخفیف ناپذیر فرار کند. قبل از اعدام ناپدید شود و صفوف پاسبانها را بشــکافد ؟
آنگـاه از این که پیش از این در موضوع عکس و تفصیلات اعدام به قدر کافی دقیق نشده بودم خـود را سـرزنش مـی کـردم .
همیشه باید به اینگونه مطالب علاقه نشان داد . کسی چه می داند که چه پیش خواهد آمد . مــن هـم مثـل همـه مـردم تفصیلات مندرج در روزنامه ها را خوانده بودم .اما در این باره محققاً کتابهای مخصوصی وجــود داشـته اسـت کـه مـن حس کنجکاوی کافی برای بررسی دقیق آنها را نداشته بودم .
شاید ، در آن کتابها حکایاتی درباره فــرار مـی یـافتم . در این صورت اطلاع می یافتم که اقلاً در یک مورد این چرخ از حرکت بازایستاده بوده است و در شتاب مقـاومت نـاپذیـر آن ، اتفاق و بخت فقط یک بار ، چیزهائی را تغییر داده بوده . یک بار ! به یک معنی ، گمان می کنـم همیـن یـک بـار هم برای من کافی بود .
قلبم بقیه اش را درست میکرد . روزنامه ها اغلــب دربـاره وام و دینـی کـه نسـبت بـه اجتمـاع داریم صحبت می کردند . به عقیده آنها باید این دین را پرداخت . ولی این موضوع با تصور جور در نمی آمد. آنچــه کـه اهمیت داشت ، امکان فرار بود ، جهشی به خـارج از ایـن آئیـن نامـه ظالمانـه بـود ، فـرار دیوانـه واری بـود کـه تمـام شانسهای امیدواری را ارزانی می داشت . طبیعتا این امیدواری می توانست ایــن هـم باشـد کـه در گوشـه کـوچـه ای ، درست در حال دو ، انسان با شلیک گلوله ای از پا درآید .
اما ، بعد از نگریستن به جوانب امر ،هیچ چیز بــه مـن اجـازه این تفنن را نمی داد . همه چیز مرا ازچنین تفننی بازمی داشت . و دوباره من بودم و این دستگاه خودکار .
باهمه حسن نیتم نمی توانستم این یقین گستاخ را درباره خودم بپذیــرم . زیـرا بـالاخره میـان حکمـی کـه پایـه های این یقین را ریخته بود و جریان خدشه ناپذیرش ؛ از آن لحظه أی که رأی محکمه اعلام شده بود ، عــدم تناسـب خنده آوری موجود بود .
حقیقت این که حکم دادگاه بجای اینکه در ساعت هفده خوانده شود ، در ســاعت بیسـت خوانـده شده بود ، حقیقت اینکه رأی دادگاه می توانست چیز کاملاً دیگری باشد ، مسئله اینکه حکــم بـه وسـیله مردمـانی کـه لباس زیرشان را عوض می کنند صادر شده بود ، و مسئله اینکه چنین رأیی بـه حسـاب مفـهوم کـاملاً نامشـخصی کـه عبارت از ملت فرانسه ( یا آلمان یا چین ) باشد گذاشته شده بود ، به نظرم می آمد که همه اینــها قسـمت اعظـم جـدی بودن همچون رائی را کاملاً از بین می برد .
با این وصف ، از آن لحظه که این رأی صادر شده بود ، مــن مجبـور بـودم درک کنم که نتائج آن همچنان حضور این دیوار که بدن خود را به درازای آن می فشارم’ محقق و جدی است . در این دقایق حکایتی که مادرم راجع به پدرم برایم می گفت به خاطرم آمد . من پـدرم را نشـناخته بـودم . چـیز مشخصی که از این مرد به یادم بود ، شایدهمین مطلبی بود که مادرم راجع به او به من می گفــت : روزی او رفتـه بـود...