ادامه از نوشتار پیشین
کتاب نیرنگستان نوشته صادق هدایت
فصل چهارم:
برای بر آمدن حاجتها
سه یاور؟ از همزاد، سایه ، آدم بیمار ، کسی که مشکلات دارد کمک بخواهید!
در کرمان معتقدند که از همزاد یا سایه، ناخوش و یا کسیکه گره در کارش افتاده کمک بخواهد چه علت پیشآمدهای بد را در اثر ناپرهیزی و آزار رسانیدن به از ما بهتران میدانند.
اگر ناخوش دولتمند باشد برای سلامتی او سفره سبزی میاندازند و اگر فقیر باشد بوسیله بوی خوش او را مداوا میکنند لزوم سفره را فالگیر باید تصویب بکند.
از روی آتش پریدن شفای دردهاست
بوخوش - نزدیک غروب پیرزنی که مجرب و طرف اعتماد است اسفند و کندر دود میکند و بته آتش میزند آنوقت ناخوش از روی آن میپرد و اگر حالش بد است او را از روی آتش رد میکنند.
سفره سبزی : دختر شاه پریان، کبوتر و یا گربه سه کلید کارها
در کرمان کوهستانی است که «تندرستان» نامند و عقیده عوام اینست که از ما بهتران در آنجا جمع میشوند. پیرزنی که مجرب باشد پیدا میکنند که ممکن است زرتشتی باشد. در سایر شهرها این کار را کنار جوی آب مجرا میکنند و شرطش اینست که در آن اطراف هیچکس نباشد.
کسی که بانی سفره سبزی است کاملا مطیع اوامر آن پیرزن است و درین سفره آنچه که در هفتسین است وجود دارد باضافه خوراکهای گوناگون و باید دقت بکنند که همه آنها پاکیزه و خوب باشد بخصوص کماج، سمنو، نمکدان، چراغ روغنی و یا شمع در آن لازم است.
آن پیرزن بتنهائی سر سفره مینشیند و از دختر شاه پریان خواهش میکند تا ناخوش شفا بیابد و یا مراد آنکس برآورده شود و پس از انجام آداب مخصوصی هرگاه گربه یا کبوتر سیاه سر سفره بیایند برآمدن حاجت حتمی است چه ممکن است دختر شاه پریان بآن شکل دربیاید و یا اینکه دختر شاه پریان چیزی از سر سفره میخورد و انگشتش را در نمک میزند و گرنه باید این کار تجدید بشود.
آجیل مشکلگشا و داستان تاریخی آن
برای بر آمدن حاجتها و دفع بلاها ماهی یکبار تا هفت مرتبه آجیل مشکلگشا باید گرفت و قصهاش را هم نقل کرد، ماه اول باید روز جمعه صد دینار ببندند گوشه دستمال و بدهند به آجیلفروش بدون اینکه چیزی بگویند آجیل فروش خودش میفهمد و آجیل را میدهد.
آجیل مشکلگشا هفت است: خرما، پسته، فندق، مغزبادام، نخودچی، کشمش، توتخشکه، که باید میان هفتنفر تقسیم کرد.
قصه آجیل مشکل گشا:
«جونم برایتان بگوید، آقام که شما باشید. . یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. یک خار کنی بود این بیچاره خیلی پریشان بود و هیچی نداشت. یکروز رفت صحرا خار بکند یک سواری دید، سوار گفت: این اسب مرا نگهدار من بروم بیرون و بیایم وقتی که برگشت یک مشت ریگی از ریگهای بیابان داد باین مرد بعد اسبش را سوار شد و رفت غروب که خار کن بخانه برگشت خیلی غصهدار بود ریگها را ریخت گوشه صندوقخانه گفت اینجا باشد بچها باهاش بازی کنند خودش رفت خوابید. شب زنش پاشد رفت پای گهواره بچه شیر بدهد دید توی صندوقخانه روشن است شوهرش را صدا کرد گفت اینها چییه؟ بعد فهمیدند که اینها قیمتیه صبح چند تاش را برد بازار فروخت و خرج کرد بچهایش را نو و نوار کرد کار و بارش خوب شد کم کم تاجر باشی شد. پول برداشت رفت تجارت، بزنش گفت من که میروم ماهی صد دینار آجیل مشکلگشا بگیر بخش کن. این رفت، زنش با زن پادشاه دوست شده بود با هم میرفتند حمام بعد از مدتی که با هم حمام میرفتند یکماه آجیل را یادش رفت بگیرد. ایندفعه که با زن پادشاه رفت توی حمام عنبرچه زن پادشاه گم شد. گفتند کی دزدیده کی ندزدیده، انداختند بگردن این زن و گرفتندش و هرچه داشت و نداشت گرفتند آوردند خانهٔ شاه زنیکه را هم گرفتند حبس کردند. تاجرباشی از سفر که آمد رفت خانهاش دید خانهاش خراب است و زن و بچهاش هم نیستند. خبر رسید باندرون شاه که تاجرباشی آمده او را هم گرفتند و حبس کردند. نصف شب خوابید خوابش برد همان اسب سوار آمد یک تک پا زد گفت: «ای کور باطن من نگفتم ماهی صد دینار آجیل مشکل گشا بگیر؟ صد دینار زیر کند هست بردار آجیل مشکل گشا بگیر.» آن سوار غیب شد او هم از خواب پرید. پا شد آمد دم زندان بیک جوانی گفت این صد دینار را برایم آجیل مشکل گشا بگیر. او گفت برو من عروسی دارم فرصت ندارم آجیل بگیرم. گفت: برو ای جوان که عروسیت عزا بشود. یک جوان دیگر آمد گفت: این صد دینار را آجیل مشکل کشا بگیر. گفت من ناخوش دارم دم مرگ است میخواهم بروم سدر و کافور بگیرم. گفت الهی ناخوشت خوب بشود، جوان رفت آجیل برایش گرفت و آورد هیچی این را آورد و بخش کرد، قصهاش را هم گفت. از آنجا بشنو زن پادشاه رختش را کند رفت توی حوض آب تنی بکند یکوقت دید یک کلاغی عنبرچهاش را دم تکش گرفته آورد انداخت روی رختهایش. زن پادشاه گفت ای داد بیداد این چه کاری که کردم اینها را بیخود حبس کردم؟ آنها را از حبس مرخص کردند و اسباب زندگیشان را دادند. اینها رفتند پی کار خودشان اون دو تا جوان که دم زندان رد شدند اولی رفت خانه دید عروس مرده دومی رفت دید مرده شان زنده شده. خدا همچین که مشکل از کار آنها وا کرد از کار شما هم وا کند.»
سفره بی بی سه شنبه : کاچی آسمان ندیده ، خربزه ، خرما و...که باید با پول گدایی تهیه شود. در ضمن باید مواظب بودوکه کاچی داغ روی فرشته ها نریزد
این سفره در روز سه شنبهٔ آخر شعبان پهن میشود. چیز هائیکه در آن است عبارت است از کاچی آسمان ندیده بی شیرینی که شیرینی آنرا جداگانه میگذارند، فطیر، خربزه و اگر فصلش نباشد تخم خربزه میگذارند، خرما، قاوت، آجیل مشکل گشا، آش رشته، کوزه، پنیر و سبزی و غیره و مخلفات آن با پول گدائی تهیه میشود.
صاحبخانه روزه میگیرد، زنهائی که دور سفره هستند همه انگشتشان را در کاچی زده دستشان را بالا نگه میدارند و یکی از آنها قصه مفصلی میگوید که مختصر آن از این قرار است:
«یکی دختری بود زن بابا داشت، این زن بابا خیلی او را اذیت میکرد و هر روز باو گوسفند میداد که ببرد بیابان بچراند.
یکروز گوسفندش گم شد این دختر از ترس زن بابا بعد از گریه و زاری نذر کرد که اگر گوسفندش پیدا بشود با پول گدائی سفرهٔ بیبی سه شنبه بیندازد.
دست بر قضا گوسفندش پیدا شد. اتفاقاً پسر پادشاه آمد بشکار او را دید و یک دل نه صد دل عاشقش شد و او را با خودش برد. دختر چون در اندرون شاه بود و نمیتوانست با پول گدائی سفره بیندازد درهای اطاق را بست و آرد و روغن را در طاقچه گذاشت و از طاقچه گدائی کرد، به طاقچه می گفت، خاله خیر نده محض رضای خدا آرد بده، روغن بده و بهمین ترتیب، بعد آنها را برداشت و برد در صندوقخانه کاچی بار گذاشت.
مادر شوهرش اتفاقاً او را دید. رفت به پسرش گفت: تو دختر گدا را گرفتی و آبروی ما را بردی اصلا پست فطرت است و عادت به گدائی دارد، با وجود اینهمه خوراکهای خوب که اینجاست از توی طاقچه گدائی می کند.
«پسر پادشاه اوقانش تلخ شد همین که زنش را پای دیگ دید لگد زد به دیگ کاچی که برگشت و همه کاچیها ریخت و دو چکه از آن روی ملکی او چکید.
بعد پسر پادشاه با دو نفر از پسر های وزیر بشکار رفت و در خورجینش دو تا خربزه گذاشت در راه پسر های وزیر گم شدند. وقت نهار همینکه خورجین را باز کرد دید خربزه ها دو سر پسر های وزیر شده و دو لکه کاچی که روی ملکی او بود دو لکه خون شده بود. پدرش یقین کرد که او پسر های وزیر را کشته و او را حبس کرد. در حبس پسر پادشاه به مادرش پیغام داد تا از دختر بپرسند که این کاچی چه بوده، آن دختر حکایت نذر را نقل کرد و دو باره کاچی را پخت. پسر های وزیر پیدا شدند و شاه هم پسرش را رها کرد.»
بعد حضار انگشتی که در کاچی زده بودند میمکند.
ادامه دارد...
ادامه از نوشتار پیشین
کتاب ۱۱ دقیقه نوشته پائیلو کوئیلو
بقیه آشنایی با مرد عرب
مرد به نظر می رسید که از رک بودن او خوشش آمده است."ما در آن مورد وقتی نوشیدنی بعد از غذا را مـی نوشـیدیم صـحبت خـواهیم کرد."
یک لحظه وقتی به یکدیگر نگـاه کردنـد، در حـالی کـه سـعی مـی کردنـد ذهـنیکدیگر را بخوانند هر دو "مکثی کردند.مرد عرب گفت:"شما خیلی زیبا هستید "اگر برای صرف نوشیدنی به اتاق من بیایید به شما هزار فرانک خواهم داد"در حال افتادن بـود--- یـک فرصـت طلایـی یـا یـک آزمـایش از طـرف مـریم مقدس؟ مرد عرب در حال نگاه کردن نقاشی های جان مایرو بود، به جایی که فلینی می نشست، به دختری که کت ها را می گرفت و به بقیه ی مـشتری هـا کـه مـی رسیدند یا ترک می کردند.
" هنوز تشخیص ندادی؟"
ماریا گفت: " شراب بیشتری لطفن" در حالی که هنوز اشک می ریخت. ماریا دعا می کرد که پیشخدمت نیاید و پیشخدمت که از دور با گوشـه چـشمنظاره گر آنها بود دعا می کرد که آنها زودتر آنجـا را تـرک کننـد چـون مـشتریهای زیادی منتظر بودند و رستوران پر بود. بعد از زمانی که به نظر بی پایان می آمد، ماریا سخن گفت "آیا گفتید هزارفرانک برای یک نوشیدنی؟" ماریا خودش نیز از شنیدن لحن صحبت کردنش شگفت زده شد. مرد گفت:"بله" در حالی که پشیمان شده بود که چـرا ایـن پیـشنهاد را کـرده"
اما من نمی خواهم که.. " صورتحساب را بپردازید تا برای صرف نوشیدنی به اتاق شما برویم"
دوباره ماریا برای خودش مثل بیگانه ای به نظر رسید. قبل از آن او یـک دختـر خوب و خوش رو بود که هیچ وقت با یک غریبه آنگونه صحبت نمی کـرد. امـا آن دختر به نظر می رسید که برای همیشه مرده است.
ادامه دارد
انتخاب: امیر تهرانی
ح.ف
ادامه از نوشتار پیشین
کتاب نیرنگستان نوشته صادق هدایت
فصل سوم : اعتقادات و تشریفات
مسافرت -آینه ، آب، آش پشت پا
در هنگام حرکت مسافر در یک سینی آینه یک بشقاب آرد یک کاسه آب که رویش برگ سبز است میاورند پس از آنکه مسافر را از حلقه یاسین رد کردند و از زیر قرآن گذراندند باید در آینه نگاه بکند و انگشتش را در آرد بزند به پیشانیش بگذارد و پشت پایش آن آب را بزمین بپاشند.
آب و آینه روشنائی است و آرد بر کت است.
سه روز و یا هفت روز بعد از حرکتش «آش پشت پا» که آش رشته است میپزند.
خبر گیری از مسافر نیامده
اگر کسی مسافر دارد و از او خبر ندارد شب جمعه برود بیرون شهر سر یک چاه کهنه او را باسم صدا بزند، اگر صدای خنده از چاه بیرون آمد زنده است و اگر صدای گریه آمد مرده است.
مسافر که از سفر برمیگردد جلو پایش گوسفند قربانی میکنند.
خواهر خواندگی -عروسکی بنام پا سبز و ۱۲ دستمال
«هرگاه دو زن بخواهند خواهرخوانده شوند باید بدون اینکه یکدیگر را ببینند یک زن معتبر که طرف اطمینان هر دو باشد و باصطلاح زنان «پا سبز» نامیده میشود عروسکی از موم بسازد در میان سینی پر از شیرینی بگذارد و آن زنی که مایل است خواهر خوانده بشود برای طرفش میفرستد. اگر طرف چادرسیاه سر عروسک انداخت دلیل بر رد است و اگر گلوبند بعروسک انداخت و به قاصد انعام داد هر دو طرف راضی هستند.
«اجراء صیغه خواهرخواندگی باید روز عید غدیر باشد و در یکی از امامزادهها اتفاق میافتد. صرف شربت و زدن دایره واجب است یکی از آنها میگوید:
«-: بحق شاہ خیبر گیر.»
دیگری جواب میدهد: «خدایا مطلب ما را برآورده بپذیر.»
بعد اسم خودشان را برده شهادت میدهند و لوازم آن دوازده دستمال است که باقسام گوناگون میبندند و هر کدام از آنها اسمی بخصوص دارد بعد برای یکدیگر هدیه میفرستند بطوریکه در کتاب کلثوم ننه نوشته است.
از ما بهتران احتیاج به مامای آدمها دارند و آنها را چشم بسته برای خودشان میبرند و در مراجعت بجای پول یک مشت پوست پیاز به آنها میدهند. اگر آن پوستها را زیر قالی بریزند هر روز صبح یک سکه طلا سر جایش است ولی هر گاه بکسی ابراز بکنند خاصیتش میرود.
کشته شدن ابن ملجم و پول گدایی
روز بیست و هفتم ماه رمضان که قتل ابنملجم است زنها سرخاب و سفید آب میکنند و از پول گدائی پارچه میگیرند و میان دو نماز در مسجد پیرهن مراد میدوزند. این پیرهن را هر گاه به نیت سلامتی، بخت گشائی و یا اولاد بدوزند مراد برآورده میشود.
حمام یهودان و بخت گشایی
برای اینکه بخت دختر باز بشود و شوهر بکند او را میبرند بحمام جهودها.
پس از انجام مراسم عقد اگر دختری را سر جای عروس بنشانند بختش باز میشود و زود شوهر میکند.
روده گوسفند چه کار ها که نمی کند!
برای بختگشائی چادر نماز دختر را از توی روده گوسفند میگذرانند.
در بم کرمان معمول بوده شخص مهمی که وارد شهر میشده برایش یک درخت خنک خرمای نر را قربانی میکردند، باین ترتیب که سر درخت میبریدند و پنیر خرما که مایع بسته شده شیرین است و در گلوی درخت قرار گرفته در میآوردند و پیشکش برای آنشخص میفرستادند.
قربانی: از جگر گوسفند قربانی هم نمی گذشتند.
- گوسفندی که برای اینکار انتخاب میشود باید سالم و بی نقص باشد. واجبست که او را رو بقبله بخوابانند و در دهن او نبات کرده دربیاورند چون آن نبات تبرک است خونش و جگرش را که با کهنه سیاه درآورند تا آسمان را نبیند خواص بسیار دارد چشمش را نظر قربانی درست میکنند و معروف است که در روز پنجاه هزار سال همین گوسفند داوطلب میشود که قاتلین خودرا سوار کرده از روی پل سراط بگذراند.
ماه دیدن - برای هر ماه چیز مخصوصی را باید دید چنانکه شاعر گوید:
در موقع رؤیت هلال بطور کلی پیر مرد، آب، اسب سفید، سبزه، شمشیر و فیروزه خوبست و این شعر را میخوانند:
شش گنج همیشه خواستنی
برای آمدن باران در دهات خراسان معمول است سرچوبی را بشکل عروسک درست کرده رخت می پوشانند و دنبال آن می خوانند:
برای بند آمدن باران تند نام هفت کچل را می خواندند ویا...
برای بند آمدن رگبار هفت کچل زنده را اسم برده یک نخ را باسم هر کدام یک گره میزنند و رو بقبله در حیاط آویزان میکنند،
یا روی آسمان با انگشت یاعلى خیالی نقش میکنند،
یا قاشق ارثی را زیر آسمان سرازیر میآویزند،
و یا چهل «ق» روی یک تکه کاغذ نوشته رو بقبله آویزان میکنند.
کرامتهای مهره های مار و روش سخت بدست اوردن آنها
مهره مار - برای گرفتن مهرهٔ مار وقتیکه مارها جفت میشوند کسیکه داوطلب گرفتن مهره است باید تنبان آبی پایش باشد،
بمحض دیدن مارها تنبان خود را کنده روی آنها بیندازد ،
و آنقدر بدود تا از روی هفت جوی آب بگذرد،
سپس برگشته مهرهها را جستجو بکند،
نتیجه را در دکان نانوایی جستجو می کردند:
برای امتحان درستی مهره مار هرگاه کسی مهرهٔ اصل همراهش باشد و در دکان نانوائی برود نانها از جدار تنور کنده شده میریزد.
دزد یابی به روش قدیم بدون اداره آگاهی
برای پیدا کردن دزد - شمعدان یا قلیان و یا سرپوشی را آورده روی آن اسم چهار ملک مقرب را مینویسند بعد اسم اشخاص مظنون را جداگانه روی کاغذهای کوچک نوشته هر کدام از آنها را بنوبه میگذارند روی سرپوش و نیت میکنند بعد دو نفر دستگیره سرپوش را با سر انگشتان بلند کرده یاسین میخوانند اگر سرپوش چرخید کسیکه اسمش را روی سرپوش گذاشتهاند دزد است.
(اگر دزد را نمی شناختیم چه ؟ اگر به کسی مظنون نبودیم چه؟ این روش را برای تصفیه حساب با کسی که بد بودند هم بکار می بردند.)
چله نشستن - در مسجدهای کهنه جائیست معروف به چلخانه که عبارتست از غرفههای کوچک تودرتوی تاریک، کسیکه میخواهد چله بنشیند تا اینکه با جنها و پریان رابطه پیدا بکند ریاضت میکشد باین ترتیب، که در چلخانه رفته دور خودش خیط میکشد و میان آن دایره مینشیند و پیوسته از خوراک خودش که مغز بادام یا گردوست میکاهد باینطور که روز اول چهل بادام میخورد روز دوم ۳۹ تا روز سوم ۳۸ تا و بهمین طریق تا روز آخر خوراکش منحصر میشود بیک بادام تا اینکه روز چهلم ارواح و شیاطین باو ظاهر میشوند.
(گرسنگی زیاد و در تاریکی بسر بردن و انتظار اتقاق نادر و آنهم برای مدتی طولانی چنان تخیل را قوی می کرد که سر انجام شخص بخود می قبولاند که جیزی دیده است. البته چه بسا که با اینکار هاعمری به بیماری روحی مبتلا شدند.)
برای آوردن شخص غایب میگویند:
روش تکثیر محصولات
در موقع گرفتن روغن بادام خانگی برای اینکه روغن بادام زیاد بشود زنها از فراوانی سیلان مایعها میگویند. مثلا میگویند سر کوچه یکنفر را کشتند خون آمد به چه فراوانی یا سیل آمد بقدری آبش زیاد بود که خانهها را خراب کرد و هر دفعه آنرا فشار میدهند.
اگر بخواهند که قد کسی بلند نشود آن شخص کنار دیوار ایستاده و یکنفر حاجی از آب گذشته بالای سر او میخ بدیوار میکوبد.
شفا با خط کشی
بیماری سالک را بخواهند بزرگ نشود دور آن را حاجی باید خط بکشد.
مراسم چهارشنبه آخر صفر : تیراندا زی،سبوی آب ، اتش زدن بته
چهارشنبه آخر صفر در جندق تیر خالی میکنند بعد یک سبوی آب آورده و کمی بته آتش میزنند و بالای بام میبرند و میگویند :
سپس آتش و کوزه آب را از بالای بام میاندازند.
برای جلب محبت دست به دامن تابوت قبرستان می شدند:
برای محبت یا کینه انداختن در دل کسی در آذربایجان معمول است که ماست و کافور را با هم مخلوط میکنند میبرند در قبرستان و آنرا روی تابوت میریزند و میگویند: «محبت مرا در دل فلانی بینداز» و یا: «فلانی را پیش فلانی سیاه بخت کن.»
بیچاره سوسکها
برای سیاه بخت کردن کسی پشت دو تا سوسک را با نخ آبی میبندند سه دفعه دعا به آن میخوانند و چال میکنند.
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف
ادامه از نوشتار پیشین
کتاب سینوهه پزشک مصری
نوشته میکا والتاری
بقیه گزارش وحشتناک" این تب " از خاطرات دوره سپاهیگری خود
...مشاهده می کنی.بعد(این تب) سبوی شراب را تا قطره آخرنوشید وحرارت شراب صورتش را قدری سرخ کرد سررا بلند نمود
و گفت آیا این گردن لاغر و پراز چین مرا می بینی ،این گردنی است که روزی پنج طوق ازآن آویخته بود و خود فرعـون ایـننصیحتهای این تب باعث شد به مدرسه بروم
بعدازاین حرفها(این تب) نظری به سبوی شراب انداخت وگفت متاسفانه تمام شد .پدرم یک حلقه مس ازمچ بیرون آورد و بـهاو داد که خمرخریداری نماید و(این تب) بانگی ازشعف زد وطفلی را طلبیـد وحلقـه مـس را بـه او داد وگفـت ایـن سـبو راادامه دارد
ترجمه از شادروان ذبیح الله منصوری
انتخاب امیر تهرانی
ح.ف
ادامه از نوشتار پیشین
گتاب گفتگو با خدا نوشته نیل دونالد والش
فصل دوم
احساس، افکار و کلمات ،راههای ارتباط خداوند
ابتدا بهتر است به جای واژة صحبت، از کلمۀ ارتباط استفاده کنی، چون واژه ای بهتـر، کامـلتر و دقیق تر است. وقتی تو سعی می کنی با پروردگارت گفتگو کنی- او و تو، تو و او، فـورا گرفتار محدودیتهای غیر باور کلامی می شوید، و به همین دلیل خداوند صرفاً از طریق کلماتارتباط برقرار نمی کند، در واقع به ندرت چنین کاری مـی کنـد . متـدوالترین شـکل ارتبـاط از طریق احساس است.احساس، زبان روح است.
اگر می خواهی بدانی این کار یا این چیز برای تو خوب است، نگاه کـن و ببـین چـه احساسـی نسبت به آن داری؟ گاهی مشکل است ما احساسات خود را کشف کنیم، و مشکل تر از آن، بیان احساسات است. با وجود این بالاترین حقیقت وجود تو، در عمیق ترین احساسات تـو نهفتـه است. رمز کار پی بردن به آن احساسات است، اگر بخواهی می توانی بفهمی چگونـه، ولـی ابتـدا بهتر است؛ به پاسخ سوال اول برگردی. خداوند ضمناً از طریق فکر، ارتبـاط برقـرار مـی کنـد . افکـار و احساسـات یکـی و یکسـان نیستند، اگر چه ممکن است همزمان اتفـاق بیفتنـد، بـرای ارتبـاط ذهنـی، پروردگـار اغلـب از تصاویر و تصورات استفاده می کند. به همین دلیل افکار، به عنوان ابـزار، وسـیلۀ مـؤثرتری برای برقراری ارتباط به شمار می آیند.
علاوه بر افکار و احساسات، خداوند از ابزار تجربه به عنوان وسیلۀ ارتباطی مهم و عظـیم استفاده می کند.نهایتاً، زمانی که احساسات، افکار، و تجربه همگی شکست می خورنـد، خداونـد از کلمـات استفاده می کند. کلمات به عنوان برقرار کنندة ارتباط کمترین تأثیر را دارند. چون اغلـب بـد فهمیـده و بـدتعبیر می شوند.
می پرسی چرا اینطور است؟ این به دلیل ماهیت کلمات است. کلمات صرفاً کلمـات ادا شـده هستند: اصوات و اداتی که نمایندة احساسات، افکار و تجربه می باشند. آنها نمادها، علامـات و نشانه هایی هستند. آنها واقعیت نیستند و چیز واقعی نمی باشند.
کلمات ممکن است به درک بعضی از معانی کمک کنند. تجربه به تو کمک می کند، تا شناخت پیدا کنی. با وجود این پاره ای چیزها هستند که تو نمـی تـوانی تجربـه کنـی . لـذا مـن ابـزاردیگری برای شناخت در اختیارت گذاشته ام. همۀ اینها احساسات نامیده می شوند، افکـار هـم البته باید دخالت داده شوند. طنز قضیه در این است که، تو اینهمه تأکید روی حرف پروردگار می گذاری ولی به تجربـه اهمیت نمی دهی.
در واقع ارزشی که تو برای تجربه قائل هستی به قدری ناچیز اسـت کـه وقتـی آنچـه را از خداوند تجربه کرده ای، متفاوت از چیزی است که از او شنیده ای، بطور خود به خـود تجربـه را کنار می گذاری و به کلمات می چسبی، و این در موقعیتی است که باید خلاف این کار را می کردی.شناختی که تو به طور واقعی و شهودی از چیزی داری، در نتیجۀ تجربه و احساسـی اسـت که نسبت به آن چیز داری. الفاظ صرفاً می توانند نماد آنچه تو می دانی باشند، و ضمناً ممکن است تو را دچار سردرگمی کنند.
منبع : ترجمه توراندخت مالکی
انتخاب : امیر تهرانی
ح.ف