ادامه از نوشتار پیشین
-از رنجی که می بر یم: راه چالوس نوشته جلال آل احمد
او ضد شهر و تمدن شهری بود
...کلامش را بریدم و گفتم:
— من هیچ دوست ندارم به کسی نصیحت کنم. اما میخواستم بگم شما خیلی خوب میتونید ایمان شکسته شدهتونو روی از خودگذشتگی آدمهایی که هنوزم در گوشه و کنارملکت رنج میبرند بنا کنید. فکر میکنم خوب بشه اینکارو کرد. همچی نیست؟...
به من مهلت نداد و افزود:
— چطور همچی چیزی میشه؟ من که تو این شش هفت ماه هرجا پاگذاشتم تابلوهای سرنگون شده دیدهم و به هر کی برخوردهم با زبون درازش بهم نیش زده چطور میتونم این بدجنسیها رو فراموش کنم؟ و روی این گودالهای خباثت، ایمان از دست رفتهام رو پیریزی کنم؟ من دیگه قدرت اینکارو ندارم. ازم برنمیاد...
درست عصبانی شده بود و حرف خود را میجوید. در اولین برخوردم با او فکر نمیکردم بتوانم غیر از جملههای تکرار شده و عادی زندگی را از دهان او بشنوم ولی او خیلی دقیقتر از آنچه من فکر میکردم دل خود را برایم باز میکرد.
جملات قالبی و خسته کنندهای را که در هر گوشهای که رفته بودم از دهان همهٔ آشنایان و رفقایم میشنیدم کمتر از دهان او میشنیدم. کم کم میدیدم که سعی میکند مرا به حرف بیاورد. شاید میخواست من برایش بگویم که مسافرت من تنها یک سفر گردشی نیست. و شاید میخواست نظر مرا نسبت به این بدبینیهای خودش بشنود. ولی من بیش از آن چیزی نگفتم و ساکت ماندم و او ناچار ادامه میداد:
— بابل که بودم، و حتی تهران، رفقای زیادی داشتم که شبها براشون درددل میکردم و اونا هم مرو دلداری میدادند. اما من که به دلداری کسی گرم نمیشم. شاید این خیلی بد باشد. اما من مثل اینکه عادت کرده باشم میخوام بازم از من بخواند ماشین باریمو داشته باشم و با یکدسته از رفقام، از این شهر به اون شهر، به پیشواز یاغیهایی برم که به جون من و امثال من تشنهاند.
من همیشه میخواستهم به راهی قدم بگذارم که اقلا از چند تا پرتگاه بگذرد و منو با خطراتی که ازش فقط خیلی مبهم اطلاع دارم روبرو کند. شاید واسهٔ همین بود که اینکاره شدهم. اما گفتم که الان دیگه اینطور نیست. این دل منو بهم میزنه. حالا که اینجا نشستهم مثل اینکه زیر صندلیم کورهٔ داغی گذاشته باشند اذیتم میکنه. اما بازم این رنج رو به خودم قبول میکنم و بازم چمدون خودمو از همهٔ چیزهایی که برای آدم خطری پیش میاره پر میکنم و تو این سفرهای دور و دراز خودمو آواره میکنم و سرمای شبهای دراز زمستون رم بجان و دل میخرم...
ساکت شد. من نمیخواستم قبل از اینکه همهٔ درددلهای او را بشنوم سخنی گفته باشم. ولی او ساکت شده بود. فکر کردم شاید گمان کند این بیزاری من از او است که زبانم را بسته و خاموشم ساخته. نمیبایست میگذاشتم ساکت باشد. شاید دیگر کسی را گیر نمیآورد که برایش درددل کند. گفتم:
— آخه همیشه که کلاردشتیها وجود ندارند که بشه به پیشوازشون رفت و خلع سلاحشون کرد. ماشین باریتون رو هم که گفتید فروختهاید...
حرف مرا قاپید و گفت:
— من اگه از زیر سنگ هم شده ماشین گیر میارم... اینکه کاری نداره. من که کار دیگهای ازم برنمیاد. امروز به چه درد میخورم. من فقط میخوام پشت رل ماشینم بشینم و واسهٔ شماها سگدوی کنم. اینم یک جورشه. چی باید کرد؟ شاید شما تعجب کنید. شایدم بخواهید منو راضی کنید به شهر برگردم و مثل اونای دیگه کاری بگیرم و مثل همه زندگی کنم...
چنان تنفری در قیافهٔ او خوانده میشد که گویا چشمش به مرداری افتاده باشد:
— من به این زندگی مردم شهر تف میکنم و بدورش میندازم. من کی میتونم برم پشت دکون بشینم و صبح تا شام صلوات بفرستم و منتظر یک مشتری کوفتی باشم؟ یا کی حوصله دارم برم کار دولتی بگیرم و دفتر حضور و غیاب امضا کنم؟ دائیم چند بار گفته که بیام و برم تو ادارهٔ ثبت برام کاری بگیره. سرشو بخوره به خودشم گفتهام. بدبخت اونم واسهٔ خاطر من نیست که دلسوزی میکنه. میخواد دخترشو بپام ببنده و منو خونه نشین کنه...
باز موضوع کلام فراموش شده بود. شاید خودش هم ملتفت شد. من نمیخواستم از این گوشهٔ زندگی خصوصی او بی اطلاع درگذرم. گذاشتم حرفش را بزند. حتماً غم دل او را در اینجا سنگینتر و خفهکنندهتر میتوانستم بیابم. او سیگار دیگری آتش زد. روی صندلی جابجا شد و گفت:
— گفتم که از همان کوچکی ما رو برا هم شیرینی خورده بودند. هنوز زیاد سرگرم کار نشده بودیم که برام عروسی کردند. نان درآر هم که شده بودم. هیچ نقصی هم نداشتم. بیچاره دخترک! تازه داشت بهم علاقه پیدا میکرد که کارما شروع شده بود. دیگه طوری شده بود که اگه هفتهای یک دفعه هم پیشش میرفتم راضی بود.
حالا میفهمم چه خون جگری میخورد. زن شوهرداری که خونهٔ باباش ولش کرده باشند و فقط هفتهای یک دفعه بهش سری بزنند دیگه چه حالی میخواهد داشته باشه؟ بازم راضی بود. هیچوقتم گله نمیکرد. فقط صبحها که میخواستم راه بیفتم و برم، میپرسید: «عزیز، بازم اینقدر دیر بر میگردی؟» این حرفش راستی دلمو میسوزوند.
او مشکل بی قراری داشت
هیچوقت از یادم نمیره. از وقتی که فرار کردهم تا حالا دیگه ندیدمش. باباش دیگه نگذاشت پهلوش برم. میگه یا بیا کار برات بگیرم و شهر بمون وگرنه نمیگذارم دخترمو نیگام بکنی. خوب من چه بکنم؟ نمیدونم میخوامش یا نه. دلم براش خیلی میسوزه. شاید کم کم یادم بره. اما نمیدونم بیچاره دخترک چی میکنه؟ شایدم بتونم دوستش داشته باشم. اما اگه بدونم اونم میخواد منو پابند کنه هیچ حاضر نیستم ریختشم ببینم. چطور میتونم یکجا پابند بشم. من هوای اطاقی رو که توش بیست دفعه نفس کشیده باشم دیگه نمیتونم فرو بدم. خفه میشم. خودم میدونم خیلی بده. اما من بیابونی شدهم. چه باید کرد؟ من اینطوری بودهم... از اولم اینطوری بودهم...
رنجی را که او میبرد بسادگی نمیشد درک کرد. خانهاش را نچاپیده بودند و به زندانش نینداخته بودند. از همهٔ این زجرها فارغ مانده بود. ولی آزادتر از دیگران هم نفس نمیکشید. کم کم درسی یافتم که راستی چیزی ندارم به او بگویم. باز ساکت مانده بودم. سنگینی سکوت ما هوای اتوبوس را وزین میساخت و ماشین را از تکان خوردن بازمیداشت. نمیدانم شاید جاده دست انداز نداشت. اردوئی ته سیگار خود را از لای شیشه به بیرون انداخت. شیشه را دوباره بست و گفت:
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف