ادامه از نوشتار پیشین
کتاب بیگانه نوشته آلبر کامو
آرزو های پیش از اعدام
...برای سومین بار ، از پذیرفتن کشیش خودداری کردم . چیزی نداشتم که به او بگویـم . حـال حـرف زدن نداشـتم. وانگهی او را به همین زودی خواهم دید .
چیزی که در ایــن لحظـه مـورد علاقـه مـن اسـت ، فـرار از ایـن مقـررات ماشینی است ، فهمیدن این است که آیا از این سرنوشت حتمی راه گریزی می توان تصور کرد ؟
سلولم را تغییر دادنــد. از این سلول ،هنگامی که دراز می کشم ، آسمان را می بینم . و غیر از آن چـیزی نمـی بینـم . همـه روزهـایم صـرف نگاه کردن به زوال رنگها بر صورت آسمان می شود که شب را بــه روز مـی رسـاند.
خوابیـده ، دسـتها را زیـر سـر مـیگذارم و انتظار می کشم . نمی دانم چندبار از خودم پرسیده ام آیا از محکومین به مرگ کســی بـوده اسـت . کـه موفـق شده باشد از این مقررات ماشینی تخفیف ناپذیر فرار کند. قبل از اعدام ناپدید شود و صفوف پاسبانها را بشــکافد ؟
آنگـاه از این که پیش از این در موضوع عکس و تفصیلات اعدام به قدر کافی دقیق نشده بودم خـود را سـرزنش مـی کـردم .
همیشه باید به اینگونه مطالب علاقه نشان داد . کسی چه می داند که چه پیش خواهد آمد . مــن هـم مثـل همـه مـردم تفصیلات مندرج در روزنامه ها را خوانده بودم .اما در این باره محققاً کتابهای مخصوصی وجــود داشـته اسـت کـه مـن حس کنجکاوی کافی برای بررسی دقیق آنها را نداشته بودم .
شاید ، در آن کتابها حکایاتی درباره فــرار مـی یـافتم . در این صورت اطلاع می یافتم که اقلاً در یک مورد این چرخ از حرکت بازایستاده بوده است و در شتاب مقـاومت نـاپذیـر آن ، اتفاق و بخت فقط یک بار ، چیزهائی را تغییر داده بوده . یک بار ! به یک معنی ، گمان می کنـم همیـن یـک بـار هم برای من کافی بود .
قلبم بقیه اش را درست میکرد . روزنامه ها اغلــب دربـاره وام و دینـی کـه نسـبت بـه اجتمـاع داریم صحبت می کردند . به عقیده آنها باید این دین را پرداخت . ولی این موضوع با تصور جور در نمی آمد. آنچــه کـه اهمیت داشت ، امکان فرار بود ، جهشی به خـارج از ایـن آئیـن نامـه ظالمانـه بـود ، فـرار دیوانـه واری بـود کـه تمـام شانسهای امیدواری را ارزانی می داشت . طبیعتا این امیدواری می توانست ایــن هـم باشـد کـه در گوشـه کـوچـه ای ، درست در حال دو ، انسان با شلیک گلوله ای از پا درآید .
اما ، بعد از نگریستن به جوانب امر ،هیچ چیز بــه مـن اجـازه این تفنن را نمی داد . همه چیز مرا ازچنین تفننی بازمی داشت . و دوباره من بودم و این دستگاه خودکار .
باهمه حسن نیتم نمی توانستم این یقین گستاخ را درباره خودم بپذیــرم . زیـرا بـالاخره میـان حکمـی کـه پایـه های این یقین را ریخته بود و جریان خدشه ناپذیرش ؛ از آن لحظه أی که رأی محکمه اعلام شده بود ، عــدم تناسـب خنده آوری موجود بود .
حقیقت این که حکم دادگاه بجای اینکه در ساعت هفده خوانده شود ، در ســاعت بیسـت خوانـده شده بود ، حقیقت اینکه رأی دادگاه می توانست چیز کاملاً دیگری باشد ، مسئله اینکه حکــم بـه وسـیله مردمـانی کـه لباس زیرشان را عوض می کنند صادر شده بود ، و مسئله اینکه چنین رأیی بـه حسـاب مفـهوم کـاملاً نامشـخصی کـه عبارت از ملت فرانسه ( یا آلمان یا چین ) باشد گذاشته شده بود ، به نظرم می آمد که همه اینــها قسـمت اعظـم جـدی بودن همچون رائی را کاملاً از بین می برد .
با این وصف ، از آن لحظه که این رأی صادر شده بود ، مــن مجبـور بـودم درک کنم که نتائج آن همچنان حضور این دیوار که بدن خود را به درازای آن می فشارم’ محقق و جدی است . در این دقایق حکایتی که مادرم راجع به پدرم برایم می گفت به خاطرم آمد . من پـدرم را نشـناخته بـودم . چـیز مشخصی که از این مرد به یادم بود ، شایدهمین مطلبی بود که مادرم راجع به او به من می گفــت : روزی او رفتـه بـود...