نخستین رمانها و کتابهای داستان
پیامبر
بینوایان
ریشه ها
پاپیون
بوف کور
اتللو
مایده های زمینی
مدیر مدرسه
همسایه ها
شاد کامان در قره سو
-کتاب پیامبر اثری جاودانه
زین العابدین رهنما از موفقترین افراد دوران خود بود. هم نویسنده ای بود که کتاب پیامبر او شاید سی بار تجدید چاپ شد و هم داستانها و کتابهای دیگری نوشت که خریدار و مشتری فراوان داشتند. در ضمن توی سیاست هم سرک کشیده و مدتی سفیر دوران پهلوی بود.
کتاب پیامبر که داستانی دل انگیز و زیباست و از همه جا سخن گفته شرح زندگی پیامبر بزرگوار اسلام می باشد. این کتاب از همان آغاز مر ا بخود جدب نمود.
او از رم و ایران شروع می کند تا به مکه می رسد. توجه کنید منظور من از رم شهر رم در ایتالیا ی امروزی نیست بلکه منظورم رم شرقی است .جایی که امروزه استانبول نام دارد و در کشور ترکیه است. مسیحیت سیاسی در زمان ژوستینین امپراطور روم شرقی در همین شهر رم پای گرفت. اگر به استانبول بروید در نزدیکی جایی که روبروی آیا صوفیا ست ستونی وجود دارد که برروی آن مسافت آن مکان تا دیگر کشورها مثلا ایران، بابل(عراق)و...را نوشته است. علامتهایی فلش مسافت طوری نصب شده که همه در یک مکان روی ستون به هم می رسند و آن رم شرقی یا استانبول امروزی است. و آن ضرب المثل معروف که می گوید :"همه راه ها به رم ختم می شود." منظورش رم ایتالیا نیست بلکه رم شرقی و یا همان استانبول امروزی است.
رهنما در آعاز کتاب و در شرح وقایعی که در شهر رم و در مرکز حکومت ژوستینین می گذرد به ایاصوفیا اشاره کرده و می نویسد:
"کلیسای معروف ایاسوفیه که از یاد گارهای برجسته دوران ژوستینین است هنوز در مقابل چشم زمانه می در خشد. این همان بناست که پروکوب در باره اش گفته است: "این اثر دهشت اور گویی روی سنگ و اجر قرار نگرفته است، گویی با زنجیر طلا از آسمان اویزان شده است.همین کلیسا(امروزه موزه است) بود که ژوستینین در روز افتتاحش از شکوه و عظمتش خیره شده و گفته بود: شکوه و جلال ۷دا راست که مرا لایق ساختن چنین بنایی قرار داد. ای سلیمان، من ترا شکست دادم(منطورش سلیمان پیامبر بود.) ولی هر گز خیال نمی کرد که روزی بر پیشانی این کلیسای با شکوه نام "الله" و " محمد" بدرخشد.
در صحنه ای دیگر رهنما شرح روزهای پس از تولد پیامبر را در خانه عبدالمطلب پدر بزرگ پیامبر و روز هفتم آنرا شرح می دهد:
"بزرگان سالخورده قریش و اشراف مکه که در خانه عبدالمطلب و بر سر سفره اوبودند از غذای او تمجید کردند .
یکی از سران قریش پرسید: نام این پسر چه خواهد بود.
عبد المطلب گفت :محمد
قریشی مزبور گفت: - چرا نامی به وی داده ای که میان عرب مرسوم نیست؟
عبدالمطلب جواب داد:"برای انکه اوهم نظیری نخواهد داشتو به این امید هستم که در آسمان و زمین عزیز و مفتخر شود.
گفتند همان روزی موی او را تراشید تا هموزن آن زر و طلا میان بینوایان و مستمندان تقسیم شود."
اثر کتابهای داستانی بد زندگی ما
رمان و داستان ها دیگر بخشی از ندگی ما شده اند. با داستانها زندگی می کنیم که برخی ریشه در زندگی انسان دارند.بدون شک این داستانها ، این رمانها بر طرز فکر ما اثر گذارده اند.
کدام خواننده است که شاهکار جاودانه ویکتور هوگو یعنی بینوایان را خوانده باشد و تحت تاثیر قرار نگرفته باشد. خود هوگو در یادداشتی بر روی کتاب نوشته بود : تا زمانی که بی عدالتی در جهان حکمفرماست این نوع کتابها مم
تاثیر گذارباشند.
در همان ابتدای کتاب وقتی از ژان والژان زندانی ازاد شده سخن می رود که هتل ها و مسافر خانه ها و حتی میخانه ها او را بخاطر سابقه اش نمی پذیرند و او که در سرمای زمستان سر گردان بوده با راهنمایی خانمی به خانه اسقفی می رود. با مشت به در کوفته و وارد می شود. خودش را به اسقف معر فی می کند :
" من یک محکوم هستم که نوزده سال زندان بوده و هیچ جا در شهر شما مرا نمی پذیرند پول می دهم و یک ظرف غذا می خواهم. کشیش دستور می دهد که ظرف اضافی برای تازه وارد خشن روی میز بگذارند به او غدا می دهد از او می خواهد کنار بخاری بنشیند تا گرم شود و سپس دستور می دهد اتاق میهمان را برای خواب او آماده کنند."
ژان والژان حیرت زده می شو د و حیرتش بیشتر می شود وقتی اسقف به او می گوید:"
لازم نبود خود را معرفی کنید. من شما را می شناسم. ولی اینجا خانه عیسی مسیح است هر کس وارد می شود از او نمی پرسند کیست بلکه می پرسند دردش چیست؟شما آزرده خاطرید ، گرسنه اید، و خسته پس خوش آمدید! این خانه به کسی تعلق ندارد بلکه خانه کسی است که به آن نیاز دارد"
مرد در مانده که شوکه شده بود پرسید: " شما مرا می شناسید؟ نام مرا می دانید؟
اسقف گفت : بله ! نام شما را می دانم. نام شما برادر است . برادر من!
من اگر روزی چنین نماینده ای از عیسی مسیح را بیابم که از عمق قلب خود به بشر علاقمند باشد بر دستانش بوسه می زنم. ولی افسوس که یک عیسی مسیح در جهان ظاهر شد.
اما شگفتیهای داستان بینوایان همچنان ادامه دارند و آنجایی که پلیس ژان والژان را به خانه اسقف بر می گرداند. زیرا او را با شمعدانهای طلایی دستگیر کرده اند که از خانه اسقف دزدیده است. وقتی پلیس گزارش خود را ارایه می کند اسقف به پلیس می گوید:" من خودم این شمعدانها را به آقای والژان داده ام. ایشان آنها را ندزدیه است."
فکر می کنید در زندگی خود با چند نفر روبرو شده اید که مثل این آقای اسقف ملکوت آسمان د ر قلبش جای گرفته باشد؟
سالها پیش مرد روحانی بنام آقای قوام در تهران زندگی می کرد . دزد به خانه اش زد و دو عدد قالیچه بر داشت ولی پلیس دزد را دستگیر نموده و با قالیچه به خانه آقای قوام آورد.
قوام خطاب به پلیس گفت: " من خودم اینها را به ایشان هدیه کرده ام. چرا بی جهت به افراد محترم و دوستان ما تهمت دزدی می زنید؟."
آقای قوام روانت در ملکوت شاد باد که شایسته لقب" روحانی" بودی
امیر تهرانی
ح.ف
تا اینجا ۴۶ جلد