کتاب بوف کور(۱)
نوشته صادق هدایت
کتاب بوف کور را وقتی داشتم دیپلم دبرستان را می گرفتم خواندم. این کتاب شرح حال کسی است که دختری آنهم از نوع اثیری اش وارد زندگی او شده و او را جادو کرده است .قهر مان داستان بادیدن چشم ترکمنی دختر عقل و کنترل از کف می دهد.
کتاب با ین پاراگراف آغاز می شود:
"زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.این دردها را نمیشود بکسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند – زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است – ولی افسوس که تاثیر اینگونه داروها موقت است و بجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی، این انعکاس سایه روح که در حالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه میکند کسی پی خواهد برد؟"
و شرح ظهور ان دختر را ور زندگی خود این گونه می دهد:
"برای نخستین بار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید – اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستاره پرنده بود که بصورت یک زن یا فرشته بمن تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همه بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد – نه، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم."
توصیفی که از دختر اثیری می دهد این گونه است:
"دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولی بنظر می آمد که هیچ متوجه اطراف خودش نمیشد. نگاه می کرد، بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه بفکر شخص غایبی بوده باشد – از آنجا بود که چشمهای مهیب افسونگر، چشمهائی که مثل این بود که بانسان سرزنش تلخی می زند، چشمهای مضطرب، متعجب، تهدیدکننده و وعده دهنده او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گویهای براق پرمعنی ممزوج و در ته آن جذب شد
– این آینه جذاب همه هستی مرا تا آنجائیکه فکر بشر عاجز است بخودش کشید – چشمهای مورب ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت، در عین حال میترسانید و جذب میکرد، مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء طبیعی دیده بود که هرکسی نمیتوانست ببیند؛ گونههای برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک بههم پیوسته، لبهای گوشتالوی نیمهباز، لبهائیکه مثل این بود تازه از یک بوسه گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود. موهای ژولیده سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشته از آن روی شقیقهاش چسبیده بود – لطافت اعضا و بیاعتنائی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت میکرد، فقط یک دختر رقاص بتکده هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
شب ابدی در یک چشم
"در چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو میکردم پیدا کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم، مثل این بود که قوه ای را از درون وجودم بیرون می کشند، زمین زیرپایم میلرزید و اگر زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم."
او در همان آغاز کتاب از قول قهرمان کتاب می گوید که پس از دختر به تریاک و مشرکب پناه برده و به شغل مضحک نقاشی روی قلمدان پرداخته است.
این که او هنر را مضحک می داند نشان از سقوط مالیخولیالی و پوچی شخصیت د ر گرداب جهل دارد. یعنی قهرمان داستان برازنده لقب "مفلوک فکری" بوده است.
و بدتر از همه او همین نظر را در باره زندگی دارد:
"من همیشه گمان میکردم که خاموشی بهترین چیزها است، گمان میکردم که بهتر است آدم مثل بوتیمار کنار دریا بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشیند.آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟"
برخی اوقات و هنگام مطالعه کتاب این حس به من دست می داد که این واقعا خود صادق هدایت است که حرف دل خود را می زند:
"من با خودم فکر کردم: «اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من باید دور، تاریک و بی معنی باشد. شاید اصلا من ستاره نداشته باشم."
ادامه دارد...