بوف کور(۲)
.ا.و یعنی قهرمان داستان در ادامه و در همان صفحات آغازین کتاب از نقاشی هایش بر روی قلمدان سخن می گوید که همیشه یک درخت سروی می کشیده که یک جوکی در زیر آن نشسته و دختری در حال تقدیم کردن یک گل نیلوفر به او بوده است.
این دختر اثیری بعد ها طی داستان شکل حقیقی بخودش می گیرد و دختر دایه ای می شود که قهرمان داستان را بزرگ کرده است.
از پدرو عمویش صحبت می کند که هر دو در یک فراز تخیلی به هندوستان می روند و عاشق رقاصه هندی می شود. و بعد طی یک ازمایش مرگ در اثر زهر مار عمویش زنده و پدرش می میرد.
در طی داستان صادق هدایت نفرت خود را از نماز و قرآن و دین از زبان قهرمان داستان بیان می کند. چون او در زندگیش نیز همین گونه بود.
قهر مان داستان دل پری دارد از این که در مقابل قادر متعال به عربی حرف بزند.خوب این که مشکلی نیست می توانست به زبان هخامنشی بگوید. وزرگا اهورا مزدا!
ترس از زندگی
"دوباره سکوت و تاریکی همهجا را فرا گرفت – من پیهسوز اطاقم را روشن نکردم، خوشم آمد که در تاریکی بنشینم – تاریکی، این ماده غلیظ سیال که در همهجا و در همه چیز تراوش میکند. من بآن خو گرفته بودم – در تاریکی بود که افکار گم شدهام، ترسهای فراموش شده، افکار مهیب باور نکردنی که نمیدانستم در کدام گوشه مغزم پنهان شده بود، همه از سر نو جان میگرفت، راه میافتاد و بمن دهن کجی میکرد – کنج اطاق، پشت پرده، کنار در، پر از این افکار و هیکلهای بیشکل و تهدید کننده بود.
"از دور ریختن عقایدی که بمن تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم – تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود – فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد – من هنوز باین دنیایی که در آن زندگی میکردم، انس نگرفته بودم، دنیای دیگر بچه دردمن میخورد؟ حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یکدسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش، معلوماتفروش چاروادار و چشم و دل گرسته بود – برای کسانی که بفراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدائی میکردند و تملق میگفتند – فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد."
فکر زندگی ، قهرمان داستان را می ترساند و امید نیستی پس خز مرگ او را امیود وار می کند. متاسفانه او زنی دارد که خیلی این زن را دوست دارد ولی این زن به او تعلق ندارد. به همه کس تعلق دارد جز به او! به همه این علت در پایان داستان یک شب تصمیمش را گرفته و زن را به قتل می رساند. ولی گویا ۷ود خو نیز دچار استحاله مرگ مانند می شود.
"حضور مرگ همه موهامات را نیست و نابود میکند. ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا میزند و بسوی خودش میخواند – در سنهائی که ما هنوز زبان مردم را نمیفهمیم اگر گاهی درمیان بازی مکث میکنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم."
"سایه من خیلی پررنگتر و دقیقتر از جسم حقیقی من بدیوار افتاده بود، سایهام حقیقیتر از وجودم شده بود. گویا پیرمرد خنزر پنزری، مرد قصاب، ننجون و زن لکاتهام همه سایههای من بودهاند، سایههائیکه من میان آنها محبوس بودهام. در اینوقت شبیه یک جغد شده بودم، ولی نالههای من در گلویم گیر کرده بود و بشکل لکههای خون آنها را تف میکردم. شاید جغد هم مرضی دارد که مثل من فکر میکند. سایهام بدیوار درست شبیه جغد شده بود و با حالت خمیده نوشتههای مرا بدقت میخواند. حتما او خوب میفهمید، فقط او میتوانست بفهمد. از گوشه چشمم که بسایه خودم نگاه میکردم میترسیدم."