در جستجوی معنا(۲)
ویکتور فر انکل
گزارشات باز داشتگاه آشویتس نازیها
"... اول، وقتی زندانی صف زندانیانی را که به مجازات می رفتند، می دید، روی خود را برمیگرداند. نمیتوانسـت ببیند که این اسیرانساعتها در گنداب بالا و پایین بروند و تازیانه بخورند. اما روزها یا هفته ها بعد روحیه عوض می شد. در بامداد، وقتی هنوز هوا تاریکبود، زندانیان در برابر دروازه می ایستادند و آماده حرکت می شدند. آدم فریادی می شنید و می دید رفیقش را بزمین می اندازند. چرا .چون تب سخت داشت و آنموقع بدرمانگاه رفته بود او را تنبیه می کردند چرا ناخوش است، چرا نمی تواند کار کند. آن زندانی که به مرحله دوم واکنش روحی خود رسیده بود دیگر رویش را برنمی گرداند، دیگر احساسات و عواطف او کند شده بود و این حادثه را بدون هیچگونه حسی تماشا می کرد.
نمونه دیگر اینکه زندانی در درمانگاه ایستاده بود وامید داشت بعلت تورم پا یا تب شدید دو روز کار آسان به او بدهند. مـی دیـد پسر دوازده ساله را آورده اند که مجبورش کرده بودند ساعتها در سرما بحال خبردار بایستد و پا در برف و یخ با پای برهنه کار کند. چون دراردو کفشی که به پای او بخورد نبود و بناچار همه انگشتان پایش سرما زده بود. پزشک با انبرک انگشتهای قا نقارایا زده او را یک به یک می کند و این زندانی بدن هیچ حرکت و واکنشی ایستاده بود و تماشا می کرد. نفرت، هراس و رحم دیگر در این تماشائیان وجود نداشت. رنج، مرده و می رنده چنان مسئله عمومی شده بود که دیگر به کسی تاثیری نمی گذاشت، دیگر کسی را تکان نمیداد! "
فرانکل در این گزارش سعی دارد به این نکته بسیار هم و در عین حال خطرناک اشاره کند که برخی انسانها و شاید اکثریت آنان تحت فشار های شدید روحی از معنی و مفهوم بشری دست برداشته و به نوعی ماشین تبدیل می شوند:
"من مدتی در کلبه بیماران تیفوسی کار می کردم. غالب آنها تب شدید داشتند و هذیان می گفتند وبسیاری از آنها رو بـه مـرگ بودند وقتی یکی از آنها مرد چیزی دیدم که بعدها تکرار شد. زندانیان یک به یک به این بدن هنوز گرم نزدیک می شدند. یکی وامانده سیب زمینی پخته اش را برداشت، یکی کفش چوبینش را، یکی نیم تنه اش را درآورد و یکی دیگر خوشحال بود که . . . فکرش را بکنید . .. یک متر نخ بدست آورده! من همه اینها را بدون هیچ احساسی تماشا کردم و سرانجام به " پرستار" گفتم او را ببرد. او هم جسد را بلند کرد و کشان کشان از میان دو ردیف بیمار تیفوسی در زمین ناهموار گذراند.:
در دناکی این گزارش آن است که آنان بخاطر گرسنگی و نبودن مواد غذایی باعث می شدند حتی از پس مانده بیمار تیفوسی نگذرند و برای رفع گرسنگی خود آنان را تملک کنند.
عاطفه و احساس می میرند
"...خونسردی، بی عاطفه ای، کند شدن احساسات و این حس که دیگر آدم به چیزی اهمیت نمی دهد، علائمـی بـود کـه در مرحله دوم واکنش روحی زندانیان پدیدار می شد و سرانجام آنان را در برابر آزارها و تازیانه های هر روز و هر ساعت کرخت می کرد. بوسیله این کرخت شدن و حس نکردن، زندانی خود را با غلافی محافظ می پوشاند.هر انگیزه ای باعث تازیانه زدن می شد و گاهی نیز هیچ انگیزه ای لازم نبود. مثلاً گاهی نان را در موقع کار می دادند و بـرای گـرفتن آن بخط می ایستادیم. یکبار مردی پشت سر من کمی به راست منحرف شده بود. این بی قرینه گی در نظـر نگهبـان اس اس ناپسند آمد. من نمیدانستم که پشت سرم چه خبر است و حتی نگهبان را هم ندیدم. اما ناگهان دو ضربه محکم به سرم خورد و آنوقت بود که
نگهبان را دیدم و تازیانه اش را. در این قبیل مواقع درد بدنی نیست که واقعاً آدم را رنج می دهد. بلکه آنچه انسان را ناراحت می کند عذابی است روحی بعلت ظلم و بیدادگری و این در مورد بزرگسالان همانقدر صادق است که درباره کودکان..."
شلاق بر پیکر روح بد تراست
فرانکل تاکید می کند که ضربه هایی که بر پیکر روح زده می شوند و شلاقهایی که به شخصیت انسان زده می شود بمراتب
بد تر از ضر به ها یی است که به جسم می خورد:
"...عجیب اینجاست که آن ضربه هائی که نشان نمی گذارد گاهی تاثیری سوزان تر از ضربه هائی دارد که نشانی بجا می گذارد. روزی دربرف شدید در خط آهن ایستاده بودم. با آنکه برف شدیدی می بارید ما را بکار واداشتند زیرا تنها راهی که برای گرم شدن وجود داشت کار کردن بود. من فقط یک لحظه دست نگه داشتم که نفس تازه کنم و به بیل تکیه کردم. بدبختانه درست همان آن، چشم نگهبان به من افتاد و خیال کرد تنبلی می کنم. مردک دید بهتر است اصلاً چیزی به من نگوید، به من، به این هیکـل لاغـر و نزار و جامه ژنده شاید در نظرش شباهت مبهمی با آدمیزاد داشت. بجای حرف وتازیانه وفریاد هوسبازانه سنگی برداشت و به من پرتاب کرد.
دردی که از این کار او به من عارض شد درد فحش و تازیانه و تشر نبود. کاری که او با من کرد کاری بود که برای جلب توجه
چهارپایان می کردند نه با آدمیزاد، به حیوانی که آنقدر با آن کم رابطه دارید که حتی مجازاتش نیز نمی کنید!
دردناکترین اثر این تازیانه ها توهین هائی بود که در برداشت. یکبار مجبور بودیم الوارهای بزرگ و سنگین را در راههای یخ زده بدوش بکشیم. اگر یک نفر سر می خورد نه فقط خودش بخطر می افتاد بلکه همه آنهائیکه آن الوار را حمل می کردند به زمین میخوردن.
یکی از دوستان من نقص مادرزادی داشت و خوش بود که با وجود این نقص باز هم می تواند کار کند چون هر کـه نقصـی داشـت در همان محک اول بسراغ مرگ رفته بود. من دیدم که او در این راه لیز پر از یخ الواری سنگین بدوش لنگ لنگان می رود و مثل اینکه دارد می افتد و همه را با خود می اندازد. چون هنوز نوبت من برای الوارکشی نشده بود بی اختیار به کمک او دویـدم. فـوراً تازیاننه محکم به پشت من خورد و به من دستور داده شد بجای خود برگردم. همین آقای نگهبانی که مرا زد چند دقیقه پیش از آن به ما گفته بود: " شما گرازها اصلاً حس همکاری ندارید!"
بار دیگر در سرمائی در حدود منهای بیست درجه، در جنگل زمین می کندیم که لوله آب بگذاریم. زمین یخ زده بسیار سفت بود.