شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

رازهای کتابخانه من(۶۴): جهان پر راز و رمز رمان و داستان : داستانی که پنجاه سال گم شد.

داستانی که پنجاه سال گم شد.

وفتی نوجوان بودم داستانی جالب و شگفت با ترجمه شجاع الدین شفا خواندم که سخت مرا تحت تاثیر قرار دارد. ولی پس از دوسال آن داستان را که در یک مجله قدیمی چاپ شدم به همراه اصل مجله گم کردم. همه کوششهای من برای یافتن کتاب بی نتیجه ماند. تا آنکه امروز آنرا از روی حدس و گمان در آثار شفا یافتم.

مختصر داستان این است که جوانی زیبا روی و خوش قد و قامت به یک سرزمین بهشتی در نزدیکی جزایر هائیتی که خود آن جزیره است وارد می شود . و در آنجا با دختری محلی با زیبایی بی نهایت سفره عشق می گسترند. دختر که تما م اعضاء خانواده را در اثر یک اپیدمی از دست داده است. ا پس ر را د ر خانه و کلبه عشقش جای می دهد .

این زندگی عاشقانه ادامه می یابد تا سه سال می گذرد روزی کشتی انگلیسی بزرگی در نزدیکی بندر می ایستد و پسر برای معاوضه کالا به عرشه کشتی می رود. پسرکی از اهل جزیره همراه اوست. بنا به گفته پسرکا پیتان را دعوت به مشروب می کند و سپس او را میت مست می سازد. انگاه پسرک را به دریا پرتاب می کنند و جوان را که "رد "نام دارد با خود می برند‌

همسرش سالی دیوانه می شود و هر وقت کشتی به بندر می رسد سراغ همسرش را می گیرد ولی هیچ خبری نمی شود. تا آن که پس از چند سال با مردی بنام نیلسون بدون عشق ازدواج میکند.

بیست و چهار سال می گذرد و فکر جوان آن زمان از دهن سالی پاک نمی شود. روزی کشتی می آید و کاپیتان ان که مردی خپله ، با شکم گنده و سر طاس است قدم به جزیره می گذارد. کاپیتان و نیلسون به یکدیگر برخورد می کنند و نیلسون کاپیتان را به خانه خود می برد و شرح آمدنش به جزیره و حادثه عمبار شوهر همسرش را شرح می دهد.

کاپیتان مشتاقانه تا به آخر گوش می دهد . در این هنگام نیلسون از کاپیتان می پرسد: راستی اسم شما چیست؟ کاپیتان پاسخ می دهد سابقا اینجا ها مرا "رد" خطاب می کردند.
در این موقع سالی وارد اتاق می شود و نگاهی عمیق به کاپیتان می اندازد ولی چیزی متوجه نمی شود. کاپیتان قهقه زنان خانه آنان را ترک می کند.
سالی از نیلسون می پرسد : این مرد که بود؟ ولی جوابی نمی گیرد. می پرسد چرا کاپیتان رفت؟ نیلسون جواب می دهد چون برادرش مریض است باید عجله کند.

این داستان یک جنبه جالب دیگر برای من داشت و آن این که مشخصات این محل که رد و سالی د ان زندگی می کردند و با راه منتهی به دریااش تقریبا شبیه به منطقه ای از شما زیبای کشورمان بود که من و خانواده سالها قبل می توانستیم به آنجا برویم.

نام داستان : جزیره عشق
نویسنده : سانرست موآم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد