داستانی که پنجاه سال گم شد.
وقتی نوجوان بودم داستانی جالب و شگفت انگیز با ترجمه شجاع الدین شفا خواندم که سخت مرا تحت تاثیر قرار دارد. ولی پس از دوسال آن داستان را که در یک مجله قدیمی چاپ شده بود به همراه اصل مجله گم کردم. همه کوششهای من برای یافتن کتاب بی نتیجه ماند. تا آنکه امروز آنرا از روی حدس و گمان در مجموعه آثار شجاع الدین شفا یافتم.
مختصر داستان این است که جوانی زیبا روی و خوش قد و قامت به یک سرزمین بهشتی در نزدیکی جزایر هائیتی کهآن سر زمین نیز جزیره ای بسان بهشت است است وارد می شود .ا و در آنجا با دختری محلی با زیبایی بی نهایت و قامتی رعنا و دلفریب سفره عشق می گسترد،
دختر که تما م اعضاء خانواده را در اثر یک اپیدمی از دست داده است. پسر را در خانه خود جای می دهد و کلبه عشقی بی ریا و با صفا برای خود و او بوجود می آورد.
این زندگی عاشقانه ادامه می یابد تا سه سال می گذرد روزی کشتی انگلیسی بزرگی در نزدیکی بندر می ایستد و جوان برای معاوضه کالا به عرشه کشتی می رود. پسرکی از اهل جزیره نیز همراه اوست. بنا به گفته پسرک اهل جزیره کا پیتان جوان را دعوت به مشروب می کند و سپس او را مست مست می سازد. آنگاه پسرک را به دریا پرتاب می کنند و جوان را که "رد "نام دارد با خود می برندهمسرش سالی دیوانه می شود و هر وقت هر کشتی به بندر می رسد سراغ همسرش را می گیرد ولی هیچ خبری نمی شود. تا آن که پس از چند سال با مردی بنام نیلسون بدون عشق ازدواج میکند.
بیست و چهار سال می گذرد و لی فکر جوان از ذهن سالی پاک نمی شود. روزی کشتی می آید و کاپیتان آن که مردی خپله ، با شکم گنده و سر طاس است قدم به جزیره می گذارد. کاپیتان و نیلسون به یکدیگر برخورد می کنند و نیلسون کاپیتان را به خانه خود می برد و شرح آمدنش به جزیره و حادثه غمبار گمشدن "رد" را به کاپیتان می دهد.
کاپیتان مشتاقانه تا به آخر گوش می دهد . پس از اتمام گزارش رد و سالی ، نیلسون از کاپیتان می پرسد: راستی کاپیتان اسم شما چیست؟ و کاپیتان پاسخ می دهد سابقا اینجا ها مرا "رد" خطاب می کردند.
در این موقع سالی وارد اتاق می شود و نگاهی عمیق به کاپیتان می اندازد ولی چیزی متوجه نمی شود. کاپیتان قهقه زنان خانه آنان را ترک می کند. نیلسون می فهمد این مرد خپله چاق همان " رد " گمشده و رفته است که برای بیست و چهار سال زندگی سالی را به جهنم تبدیل کرده است.
سالی از نیلسون می پرسد : این مرد که بود؟ ولی جوابی نمی گیرد. سپس می پرسد چرا کاپیتان رفت؟ نیلسون جواب می دهد چون برادرش مریض است باید عجله کند.این داستان یک جنبه جالب دیگر برای من داشت و آن این که مشخصات این محل که رد و سالی در آن زندگی می کردند و با راه منتهی به دریااش تقریبا شبیه به منطقه ای از شمال زیبای کشورمان است که من و خانواده سالها قبل می توانستیم به آنجا برویم. هر گاه که من از مسیر باریک سنگفرش گنار ویلا به سمت در یا می رفتم که دو طرف این مسیر را در ختان کوتاه بلند مناطق بارانی و مرطوب پر کرده اند بیاد داستان فوق می افتادم.نام داستان : جزیره عشقنویسنده : سامرست موآم