ادامه از نوشتار پیشین
نفر ین زمین فصل دوم
نوشته جلال آل احمد
مثل این که صحبت از تراکتوری چیزی بود؟...
سربنهای که چپق را آتش کرده بود به جمله داداش به دست بغل دستی و گفت:
- بله قربان! یک فرسخی ما یه آبادی هست به اسم امیرآباد. سمت نسا. اربابی است قربان. مالک رفته فصل خرمن تمام نشده تراکتور آورده. که هم زمین خودشان را شخم میکند قربان، هم به دیگران اجاره میدهد. ساعتی دوازده تومن. درست که کارشان خیلی پیش است قربان، و هنوز باران اول نیفتاده کار شخم امیرآباد دارد سر میآید؛ اما عیب کار این جا است قربان که تراکتور مرز و سامان نمیشناسد. شوفرش هم که غریبه است قربان. وقتی این طور شد تکلیف روشن است. مرز و سامان مردم به هم میخورد قربان. و دعوا میشود. دیروز اهل محل ریختهاند تراکتور را وسط مرزعه درب و داغان کردهاند قربان...
و دنبالهی کلامش در حملهی سرفه قطع شد. سربنهی دوم چپق را خالی کرد توی زیرسیگاری و افزود:
- شوفره هم حالش خوب نیست. چوب تو گردهاش خورده و زمینگیرش کرده.
و کدخدا افزود:
- بدبختی است دیگر. الان یک دسته ژاندارم آن جا است. باید ده دوازده نفر بروند حبس. وقتی کدخدا بیعرضه بود این جور میشود دیگر.
مدیر، شرق، دستی روی زانویش زد و گفت:
- اینها همهاش نقل بیسوادی است. وحشیها هنوز مدرسه نداردند. هفت تا از بچههای اعیانشان میآیند مدرسهی ما. از این همه راه؛ و تو بر بیابان. نقل آن یارو است که سر سفرهاش نان نبود میفرستاد دنبال پیاز.
سربنهی سوم چپق را از بغل دستی گرفت و گفت:
- پدرآمرزیده تو که سواد داری و مدیر مدرسه هم هستی، اگر گاو همسایه افتاد تو یونجهات چه کار می کنی؟
- هیچ چی، میزنمش. هی میکنمش تا برود بیرون. دیگر دعوا ندارد.
- خوب پدر آمرزیده! آنها هم همین کار را کردهاند دیگر. رفتهاند بیرونش کنند. هی ها کردهاند، هوار زدهاند؛ اما چه فایده؟ گاو که نبوده پدرآمرزیده! جاندار که نبوده تا زبان آدم سرش بشود. تراکتور بوده و زبان نفهم. شوفرش هم که غریبه بوده. نوکر روزی ده پانزده تومن مزدی که میگیرد، و لابد کلهشقی هم کرده. خوب دعوا شده دیگر، پدر آمرزیده! تو دعوا هم که حلوا پخش نمیکنند. این چیزها برای ما مثل روز روشن است. تو آقای مدیر، الف را میشناسی، ماهم دردسر آب و ملک را، ملا هم قرآن را. مگر نه میرزا عمو؟
حسابی حرف زد. از آنها بود که توی شهرها به درد دلالی میخوردند یا پادوی انتخابات. مناسب هر مطلبی، بلد بود دستش را چه جور تکان بدهد و کجای کلام را بکشد و کجا تند بگذرد. حرفش که تمام شد، چپق خالی را داد به دست سربنهی وسطی که سرش را برای حرفهای دو همکار دیگرش تکان میداد و چیزی زیر لب میگفت.
برادر کوچک مدیر در تمام این مدت ساکت بود و سرش پایین افتاده، مدام با گل قالی بازی میکرد. انگار که ما همه خواستگارهای اوییم. اما همکار پیرمان یک بار دیگر دوشش را از سر عصا برداشت و همان طور که چشم به پنبهی گر گرفتهی توری چراغ دوخته بود، شمرده و خطبهوار گفت:
- سواد کدام است آقاجان! آخرالزمان شده دیگر. این هم علاماتش. تا وقتی این ماشینها روی زمین میرفتند و با مخلوق زیر زمین کاری نداشتند، خوب، یک حرفی بود آقاجان! یک چیزی بود. اما امان از وقتی که نیششان را به زمین بند کند! باور کنید آقا جان! مگر چرا سر قوم عاد و ثمود بلا نازل شد؟ هان؟ این که دیگر گفتهی قرآن است آقا جان! آن قدر فسق و فجور کردند که مخلوق زیر زمین هم از دستشان به عذاب آمد. آن قدر بچههای ولدالزنا تو زمین دفن کردند که نفرینشان کرد. آن وقت یک تکان آقاجان، و دیگر سنگ روی سنگ بند نشد. حالا داستان ماست. خدا نیاورد آن روزی را که مخلوق زیر زمین از دست این ماشینها آتشی به عذاب بیایند! زبانم لال آقاجان!
و حرفش تمام شد، چنان خودش را روی نوک عصایش انداخت که در دل گفتم «الان دوشش سولاخ میشه» در این مدت برادر وسطی مدیر ته ماندهی چایش را سر کشید و گفت:
- اگر من جای مالک امیرآباد بودم، یک امساله زمین همهشان را مجانی شخم میزدم. مال همهی اهل آبادی را. کار راه دارد. اول دانه بپاش ، بعد کمین کن. آن وقت این جور اختلافات اصلاً پیش نمیآمد. وقتی من دارم و همسایهام ندارد که ساعتی ده دوازده تومن مزد تراکتور بدهد، البته که حسودیشاش میشود. هزاری هم که شوفرش مرز و سامان اهل محل را بشناسد، فرقی نمیکند. حرف در این است که چرا تو داری و من ندارم. چرا راه دور برویم؟ همین باری قراضهی من، به قول میرزا عمو، از روزی که خریدمش مردم دارند چشم و چارم را در میآورند. مرتب ماهی یک گوسفند قربانی می کنم، مگر نه خان داداش؟
- بگو ببینم پدرآمرزیده! چغندر کدام یکی از اهل آبادی را مجانی بردی کارخانه؟
- چرا بابا، ای والله! مال مرا که برد. مال بیشتر قوم و خیش ها را برد. برادری به جا، اما حقش را باید گفت.
این مدیر در جواب سربنهی سوم گفت که براق شده بود و زل زل برادرش را می پایید. و همین جای بحث بودیم که سگ، پارسی کرد و صدای در بلند شد. و بعد گرپ... و سگ خاموش شد. و بعد تارق و تورق کفشهای نعلدار. و مباشر وارد شد.
با همان دو نفر که عصر بساط سفر مرا به دوش کشیده بودند. غیر از میرزا عمو همه بلند شدیم و مباشر آمد طرف چپ من نشست و همراهانش همان دم در وا رفتند. باز چای آوردند و چپقهای دیگر آتش شد و مدیر برخاست و چمدان دستهدار رادیو را پیچیده در کیسهای سفید، آورد و جلوی مباشر گذاست. باتری رادیو یک قوطی مقوایی یک وجبی بود، با سی چهل تایی قوههای کوچک که در آن چیده شده بود، و سیمکشی کرده و سرش به یک ورقهی نایلون پوشیده، و همهی بساط با کمربند مردانهای روی سر رادیو بسته بود. و هم چو که مباشر دستش به پیچ رادیو رسید، صدایش درآمد. چند لحظهای اعلان روغن نباتی بود و صابون و ساعت مچی و خمیردندان و بیسکویت ،
و بعد صدای مارش در اومد و بعد اخبار داخله و خارج،
. از بمب اتم گفت و از جایزه بردن سگ دوک آو فلان در «کاپری»،
و بعد از زنی که در سنگاپور به تماشای یک فیلم چینی آن قدر خندید تا مرده؛
و بعد از جلسهی هیأت دولت و تصمیم به ترمیم کابینه،
و بعد از تعرفهی گمرکی ماشینهای کشاورزی ،
و بعد از اعلامیهی دولت خطاب به عشایر جنوب که «دیگر دوران هرج و مرج گذشته...»
و الخ. و بعد از اخبار زلزله و جمعآوری اعانه برای زلزلهزدگان،
و بعد از ورود رئیسجمهور فلان مملکت و بعد از برندگان بلیتهای بختآزمایی... که مباشر پیچش را بست.
و موضوع صحبت مجلس را ازم پرسید. در دو سه جمله برایش گفتم. خندان دستی به صورتش کشید و پرسید:
- میدانید، ده است دیگر. نظر شما چیست؟
- من شهریام. زیاد وارد این امور نیستم. اما فکر میکنم اگر شوفرشان محلی بود، این دعوا راه نمیافتاد. مثلاً همین اخوی آقای مدیر، که اسم شریفشان را نمیدانم. پیشنهاد خوبی هم پیش پای شما می کرد...
کدخدا حرفم را برید که:
- ده بدبختی همین جا است دیگر. توی آبادیشان یک راننده هم ندارند.
سربنهی اولی چپق را رد کرد به بغل دستیاش و گفت:
نخیر قربان! مساله را باید حل کرد قربان! رادیو میگفت که کارخانه ساعتی، نه قربان، دقیقهای یک تراکتور بیرون میدهد. اما گاو سالی یکی میزاید. همین است قربان که تاپالهاش هم عزیز است. اگر قرار باشد جای گاو، دهات پر بشود از تراکتور...
برادر وسطی مدیر، قش قش خندید و رو به من گفت:
- من شاگرد شما عینالله.
و بعد رو کرد به سربنه و گفت :
- خیال کردهای همهی آن تراکتورها میآید این جا؟ که تو حالا وحشت ورزوها برت داشته؟ سرتاسر این مملکت همهاش دوهزار تا تراکتور هم نیست. اصلاً مگر خیال میکنی ما چندتا ده داریم؟ هان خان داداش؟
مدیر گفت:
- نمیدانم. باید صد هزار تا باشد.
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف