ادامه از نوشتار پیشین
کتاب در جستجوی معنی ویکتور فرانکل
روانپزشکی حالتی است به نام « توهم رهایی ». مرد محکوم به مرگ در چنین حالتی لحظه ای پیش از اینکه حکم به مرحله اجرا گذارده شود این توهم برایش پیدا می شود که احتمالا در واپسین لحظه، ازمرگ رهایی خواهد یافت. ما نیز چنین حالتی داشتیم و به کوچکترین چیزی امید می بستیم و تا آخرین لحظه فکر می کردیم به خیر خواهد گذشت. گونه های سرخ و چهره های گوشتالوی آن زندانیان خود به تنهایی دل گرم مان می ساخت و دانه امید را به دلمان بارور می کرد. در آن زمان نمی دانستیم آنان برگزیدگانی بودند برای پذیرایی زندانیانی که همه روزه وارد آنجا می شدند.
ما از سرما می لرزیدیم، گرسنه بودیم و برای همه جای کافی نبود که دست کم روی زمین خشک، چمباتمهبزنیم چه رسد به اینکه دراز بکشیم. در مدت چهار روز یک تکه نان پنج اونسی تنها چیزی بود که غذای مارا تشکیل می داد.
با این حال می شنیدم زندانیان ارشدی که مسئول آلونک بودند، بر سر یک سنجاق کراوات پلاتین یا الماس، با یکی از اعضای هیات پذیرایی چانه می زدند. سرانجام همه غنایم با مشروب مبادله می شد. دیگر به یاد ندارم برای خرید مقدار مشروب مصرفی یک "شب باشکوه" چند هزار مارک لازم بود، تنها چیزی که می دانم اینست که آن زندانیان مسئول نیاز به مشروب داشتند. کلاهمان را هم که قاضی کنیم می بینیم نمی توانیم آنان را در چنان شرایطی به خاطر اینکه می خواستند خود را تخدیر کنند ملامت کنیم.
دسته ای دیگر از زندانیان بودند که به مقدار نامحدود لیکوری را که اس.اس ها تهیه می کردند می نوشیدند: این زندانیان مسئول کسانی بودند که در اتاقهای گاز و کوره های آدم سوزی به کار گرفته شده بودند و به خوبی می دانستند روزی دسته ای دیگر جای آنان را گرفته و در نتیجه از سمت مجری حکم اعدام محکومین، یکراست به کوره ها سپرده خواهند شد.
تقریبا همه کسانی که در آن قطار همراه ما بودند این توهم را داشتند که در آخرین لحظه رهایی یافته و همه چیز دگربار وضع عادی به خود خواهد گرفت. ما درک نمی کردیم در پس پرده چه می گذرد وچه چیزی در انتظار ماست. به ما گفتند اثاثیه خود را در قطار بگذاریم و در دو صف بایستیم-زنان در یکسو و مردان در سوی دیگر - تا از جلوی افسران اس.اس بگذریم.
خوشبختانه من جرات کردم کوله پشتی ام را زیر پالتویم پنهان کنم. گروه ما یک یک از جلوی افسر اس.اس گذشت. احساس کردم اگر افسرچشمش به کوله پشتی من بیفتد وضع خطرناک خواهد بود. از تجارب پیشین می دانستم دست کم مرابه زمین خواهد کوبید. از اینرو همچنان که به افسر نزدیکتر می شدم، با قامتی کشیده راه می رفتم تامتوجه بار سنگینم نشود.
حالا دیگر چهره به چهره بودیم. افسر مردی بود بلند قامت و لاغر اندام بااونیفورمی شیک، ظاهرا او با ما که سفر درازی را پشت سر گذاشته و قیافه هایی نامرتب و گرفتهداشتیم، در تضاد بود، قیافه اش از آرامش برخوردار بود و نگاهی بی اعتنا داشت. با دست چپ آرنج دست راستش را نگهداشته بود. دست راستش بلند می شد و با انگشت اشاره همان دست، بی قیدانه به سمت راست یا چپ اشاره می کرد. هیچ یک از ما معنای اشاره دست او را که گاهی به راست و اکثرا به چپ بود نمی دانستیم.نوبت من رسید. یک نفر در گوشم زمزمه کرد، کسانی که به سمت راست فرستاده می شوند به کار گمارده خواهند شد و کسانی را که به سمت چپ هدایت می کنند، افراد بیماری هستند که توان کار کردن ندارند و به اردوگاه ویژه ای فرستاده خواهند شد.
منهم منتظر بودم ببینم تکلیفم چه خواهد شد و این تازه آغاز مسایل زیادی بود که در آینده با آنها برخورد می کردم. سنگینی کوله پشتی مرا کمی به سمت چپ متمایل کرد اما کوشیدم کشیده قامت گام بردارم. افسر اس. اس سراپایم را برانداز کرد. تردید را در چهره اش خواندم. سپس دستهایش را روی شانه هایم گذاشت. تلاش بسیار کردم تا قیافه ام نیرومند جلوه کند. تا اینکه به آرامی شانه هایم را چرخاند و به سمت راست هدایتم کرد و منهم به همان سمت حرکت کردم.
معنای این بازی انگشت را همان شب برایمان توضیح دادند. این نخستین گزینش بود، بودن یا نبودن، زیستن یا نابودی. برای اکثر همراهان ما، یعنی در حدود نود درصد حکم مرگ صادر شد و حکم طی چند ساعت به مرحله اجرا در آمد. کسانی که به سمت چپ فرستاده شده بودند، از ایستگاه یکسره به کوره آدم سوزی برده می شدند...
ادامه دارد...
امیر تهرانی
ح.ف