ادامه از نوشتار پیشین
کتاب بیگانه نوشته آلبرت کامو
سخت ترین لحظات بود . بازهم اندکی به این چیزها فکر کردم . امــا نـاگـهان صـدای زنگـی از داخـل سـاختمان رشـته افکـارم راگسیخت . پشت پنجره حرکاتی دیده شد . سپس همه جا را آرامش فرا گرفــت . آفتـاب اندکـی در آسـمان بیشـتر بـالاآمده بود : پاهایم داشت داغ می شد . دربان از حیاط گذشت به من گفت که مدیر مرا می خواهــد . بـه دفـترش رفتـم . را واداشت که چند ورقه را امضاء کنم . دیدم که سیاه پوشیده بود و شلوار راه راه به پا داشت تلفن را بـه دسـت گرفـت
و به من گفت : « مأمورین متوفیات یک لحظه پیش آمده اند . من مــیروم کـه بگویـم تـابوت را بکوبنـد .مـی خواهیـد
یکبار دیگرهم مادرتان را ببینید ؟» گفتم نه . در حالیکه صدایش را آهسته میکرد بوســیله تلفـن دسـتور داد : « فیـژاک
Figeac :به مأمورین بگوئید که می توانند شروع کنند .»
بعد گفت که اوهم در مراسم تدفین شرکت خواهــد کـرد. و من از او تشکر کردم . پشت میزش نشست . پاهای کوچکش را روی هم انداخت و بمن اطـلاع داد کـه تنـها مـن و او با پرستار قسمت در مراسم خواهیم بود . بنا به قاعده نوانخانه أی ها نبایددر مراسم تدفین شـرکت کننـد . آنـها فقـط اجازه دارند که شب زنده داری کنند . و خاطر نشان سـاخت کـه : « ایـن مسـئله ایسـت مربـوط بـه انسـانیت » . ولـی استثنائاً به یکی از دوستان مادرم بنام « توماس پرز » اجازه شرکت در این تشیع را داده بود .
در اینجــا ، مدیـر خندیـد وبمن گفت : «البته درک میکنید ، این یکی از احساسات دوران جوانــی اسـت . ایـن پـیر مـرد و مـادر شـما یکدیگـر راهیچوقت ترک نمی کردند . در نوانخانه ، آنها را دست میانداختند و به « پرز» می گفتنــد ، « ایـن نـامزد شماسـت . »واو می خندید . این مطلب برای آنها لذت بخش بود . و حقیقت این است کـه مـرگ مـادام « مرسـو » زیـاد او را متـأثرساخته است . گمان می کنم که حق نداشتم به او اجازه ندهم . اما بــه واسـطه سـفارش پزشـک بـازرس ، او را از شـبزنده داری معاف کردم . »
مدت درازی خاموش ماندیم . مدیر بلند شد و از پنجره دفتر خود نگاه کرد . و پس از لحظـه ای ، گفـت : « آهـاه ،
این کشیش مارانگوست . زود آمده است.» و گفت که برای رفتن به کلیسا کهدر خود دهکــده واقـع اسـت دسـت کـم
باید سه ربع ساعت پیاده روی کرد . پائین آمدیم . جلوی ساختمان کشیش و دو کــودک مرثیـه خـوان ایسـتاده بودنـد .
یکی از این دو بخور سوزی در دست داشت و کشیش برای میزان کردن بلندی زنجیر نقـره ای آن بطـرف او خـم شـده
بود . وقتی که ما فرارسیدیم ، کشیش سر برداشت . مرا « فرزندم » نامید و چند کلمه دیگرهم گفت . بعد داخــل شـد ،
من هم وی را دنبال کردم .
به یک نظر دیدم که میخهای تابوت کوبیده شده اســت . و چـهار مـرد سـیاه در اطـاق ایسـتاده انـد . درهمیـن آن
شنیدم که مدیر به من می گفت کالسکه کنار جاده حاضر است . و کشیش بهدعا خواندن مشــغول شـد . از ایـن لحظـه
به بعد ، کارها بسرعت انجام یافت . مردها با طاقشالی بطرف تابوت رفتند . کشیش وهمراهـانش و مدیـر و مـن خـارج
شدیم . جلوی در ، زنی ایستاده بود که من نمی شناختمش . مدیــر گفـت : « آقـای مرسـو » . اسـم ایـن زن را نشـیده
بودم و فقط دانستم که سرپرستار است . او بی هیچ لبخندی صورت استخوانی و دراز خــود را خـم کـرد . بعـد مـا بـرای
اینکه جنازه عبور کند صف کشیدیم .بعدبـه دنبـال حمالـها راه افتـادیم و از نوانخانـه بـیرون رفتیـم . جلـو در ، کالسـکه
ایستاده بود . سیاه ، دراز و درخشنده بود و آدم را به یاد قلمدان می انداخت . پهلوی آن ، ناظم تشریفات بود کــه مـردی
کوتاه قد بود و لباسی خنده آور داشت . با پیر مردی که حرکاتش ساختگی بود . دریافتم کــه او آقـای « پـرز » اسـت .
کلاه فوتر نرمی با لبههای پهن و میانه گرد بسر داشت ( کههنگام عبور جنــازه آنـرا از سـر برداشـت ) بـا لباسـی کـه
شلوارش روی کفشهایش افتاده بود و گره کوچک کراوات سیاهش که به یخــه سـفید پـیراهن بـزرگـش خـورده بـود .
لباسهایش در زیر دماغی که پر از لکههای سیاه بود می لرزید . موهای نرم ســفید او پشـت گوشـهای عجیـب بلبلـه و
برگشته اش ریخته بود و رنگ قرمز گوشها ، روی این صورت رنگ پریده جلب نظر مرا کرد ...
امیر تهرانی
ح.ف