ادامه از نوشتار پیشین
کتاب داستا ن زنان :نوشته جلال آل احمد
بچه مردم ۲
پسرک هیکل او را به یک نظر ورانداز کرد و دوباره به کار خود پرداخت. شیشههایلاک ناخن را جابه جا میکرد و آنها را که سرشان خالی بود، پر میکرد. پسرک،حتی ناخن انگشتهای پای برهنه خود را هم لا ک زده بود و قرمزی زننده آن از زیرگل و خاکی که پایش را پوشانده بود، هنوز پیدا بود.
هاجر نمیدانست لاک ناخن را به این آسانی میتوان از دست فروشها خرید. آهسته آهی کشید و در دل، آرزو کرد که کاش شوهرش لاک ناخن هم به بساط خودمیافزود و او میتوانست، همان طور که هفتهای چند بار، یک دوجین سنجاق قفلیاز بساط او کش میرود،... ماهی یک بار هم لاک ناخن به چنگ بیاورد.
تا به حال، لاک ناخن به ناخنهای خود نمالیده بود؛ ولی هروقت از پهلوی خانمشیک پوشی رد میشد-و یا اگر برای خدمت گزاری، به عروسیهای محل خودشانمیرفت. نمیدانست چرا، ولی دیده بود که خانمها لاکهای رنگارنگ به کار میبرند.
او، لاک صورتی را پسندیده بود. رنگ قرمز را دوست نداشت. بنفش هم زیاد سنگنینبود و به درد پیرزنها میخورد.
از تمام لوازم آرایش، او جز یک وسمه جوش و یک موچین و یک قوطی سرخابچیز دیگری نداشت. وسمه جوش و قوطی سرخاب، باقی مانده بساط جهیز او بود وموچین را از پس اندازهای خود خریده بود. تهیه کردن سفیداب هم زیاد مشکل نبود. کولیقرشمالها همیشه در خانه داد میزدند.یکی دوبار، هوس ماتیک هم کرده بود، ولی ماتیک گران بود، و گذشته از آن، اومی دانست چه گونه لب خود را هم، با سرخاب، گلی کند. کمی سرخاب را با وازلینیکه برای چرب کردن پشت دستهای خشکی شده اش، که دایم میترکید، خریده بود،مخلوط میکرد و به لب خود میمالید. تا به حال سه بار این کار را کرده بود. مزه این ماتیک جدید زیاد خوش آیند نبود؛ ولی برای او اهمیت نداشت. خونی که از احساسزیبایی لبهای رنگ شده اش به صورت او میدوید، آن قدر گرمش میکرد و چنان به وجدو شعفش وامی داشت که همه چیز را فراموش میکرد...
طوری که کسی نفهمد، کمی به ناخنهای خود نگریست. گرچه دستش از ریختافتاده بود، ولی ناخنهای بدترکیبی نداشت. همه سفید، کشیده و بی نقص بودند.چه خوب بود اگر میتوانست آنها را مانیکور کند! این جا، بیاختیار، به یادهمسایه شان، محترم، زن عباس آقای شوفر افتاد. پزهای ناشتای او را که برای تمام
اهل محل میآمد، در نظر آورد. حسادت و بغض، راه گلویش را گرفت و درد، تهدلش پیچید...پسرک تمام وسایل آرایش را داشت. در بساط او چیزهایی بود که هاجر هیچ وقت نمیتوانست بداند به چه درد میخورند.
این برای او تعجب نداشت. در جهانخیلی چیزها بود که به فکر او نمیرسید. برای او این تعجب آور بود که پسر کوچکی،بساط به این مفصلی را از کجا فراهم کرده است! این همه پول را از کجا آورده است؟ قیمت اجناس بساط او را نمیدانست؛ ولی حتم داشت تمام جعبه آینه پر از خرده ریز شوهرش، به اندازه ده تا از شیشههای لاک این پسرک ارزش نداشت.یک بار دیگر آرزو کرد که کاش شوهرش هم لاک فروش بود و متوجه پسرک شد. سن و سال زیادی نداشت که بتوان از او رودرواسی کرد. کمی جلوتر رفت. بغچه زیربغل خود را جابه جا کرد. گوشه چادر خود را که با دندانهای خود گرفته بود، رهاکرد
و قیمت لاکها را یکی یکی پرسید.هیچ وقت فکر نمیکرد صاحب همچو پولی بشود و تا به خانه برسد، دایم تکرار میکرد:
«بیس و چار زار؟!... بیسد و چارزار!... لابد اگه چونه بزنم یق قرونشم کممی کنه ... نیس؟ تازه بیس و ... چقدر میشه ... ؟ چه می دونم؟ همونشم از کجاگیر بیارم؟...»
دوساعت به غروب مانده یکی از روزهای داغ تابستان بود. کاسه بشقابی، عرق ریزانو هن هن کنان، خورجین کاسه بشقاب خود را، در پیچ و خم یک کوچه تنگ و خلوت، به زحمت، به دوش کشید؛ و گاه گاه فریاد میزد:
«آی کاسه بش... قاب! کاسههای همدان، کوزههای آب خوری...»
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف