ادامه از نوشته پیشین
کتاب نفرین زمین نوشته جلال آل احمد فصل سوم
همان روز اول درس، سوم را تعطیل کردم که بچهها برویم اتاق مرا درست کنیم. و رفتیم. مادر اکبر هم آمده بود. با یک دسته موی سیاه توی پیشانی، و یک پاچین ریش ریش، و یک سکهی نقره به سینهی چپ کلیجهاش آویزان. ...بیست و شش سال بیشتر نداشت، یا نمینمود. فکر کردم اول جوونی و بیوگی! صورتش چنان قرمز بود که انگار الان از پای تنور برخاسته، و مژههایش بفهمی نفهمی سوخته. اما چشمهایش به قدری درشت که اگر دماغش خوره هم داشت، نمیدیدی. با یک دست لباس شهری و مختصری بزک، یکی از زنهای قرتی بود گوشهی یک مجلس حسابی... اما او دیگر چرا آمده بود؟ همین را از اکبر پرسیدم. گفت:
- آقای مدیر گفت، آقا!
و دستهجمعی رفتیم سراغ اتاق. نیم ساعته خالیاش کردیم. و روفتیم، یعنی اکبر روفت. و مادرش اندود را در لاوک چوبی بزرگی آب انداخت، دوغ مانندی. که اول بچهها با آن شروع کردند به کثافتکاری. که دیدم فایده ندارد. حالا دیگر بچهها زیادی بودند. یعنی همین قدر کاردستی بسشان بود. این بود که مرخصشان کردم و خودم جاروی فراشی را برداشتم و مشغول شدم. زنک ایستاده بود و تماشا میکرد. داد میزد که خجالت میکشد دخالت کند. یک طرف اتاق که اندود شد، دیدم بازوهایم درد گرفته. آمدم پایین. زنک درآمد که:
- این کار زنهاست آقا! اصلاً رفت و روب مدرسه با من است.
- یعنی تو... پس فراش مدرسه هم هستی؟
بی این که جوابی بدهد. جارو را توی لاوک برداشت و رفت روی نیمکت و با شلختگی تمام، و بعد پایین آمد. لاوک را برداشت و گذاشت روی نیمکت و از نو. و حالا من تماشا میکردم. ...پرسیدم:
- چرا شوهر نمیکنی؟
همان طور که طاق را میاندود گفت:
- هنوز سال آن خدابیامرز نگذشته...
و پس از لحظهای:
- این تولهسگها بدجوری پا گیرند.
دو تا از بچههایش توی اتاق میپلکیدند. آبنباتی به دست هر کدامشان دادم و پرسیدم:
- چند تا بچه داری؟
گفت:
- غیر از غلامتان اکبر، یک دختر هم دارم.این دو تا توله سگ هم که هستند.
یکیشان سه چهار ساله بود و دیگری کونخیزه میکرد. یک آبنبات دیگر به بزرگ تره دادم که کوچک تره را بغل کرد و فرستادمشان دنبال نخود سیاه.
و پرسیدم:
- شوهرت چش شد که مرد؟
- خدا عالم است آقا! شب درد کرد، صبح مرد. گفتند تناسش اوسیده.
-اوسیده؟ یعنی چه؟
یک لحظه ایستاد و نگاهی به من کرد و لبخندی، و بعد گفت:
- چه میدانم. یعنی افتاده. پاره شده...
....
گفتم:
- جواب آن مرحوم با من، نان این یتیمچهها را که میدهد؟
- برادر شوهرم آقا! خدا سایهاش را از سرمان کم نکند. ده نکنید آقا...
و تقلای دیگر. که من رها نکردم، به جایش گفتم:
- خیال می کنی تو این ده کسی نانخور زیادی می خواهد؟ یعنی کدخدا میآید تو را بگیرد؟
- روزیرسان خداست آقا!
....
از حاضر جوابیاش خوشم آمد. یعنی که اثر رفت و آمد به مدرسه؟
به هر صورتی برای آن روز بس بود. آمدم بیرون اکبر را صدا کردم که او هم کمکی بکند، تا ظهر اتاق را اندودند. بعد قرار مداری با مادر اکبر که نان و ماست و... هر روزم را برساند. سه تومن گذاشتم کف دستش و گفتم:
- بس است؟
با چشم حرف میزدند که کم است. سکوت را شکستم و رو به هردوی آنها گفتم:
- بیش تر از این از پیشم نمیرود. بعدش هم کارم که یکی دو روز نیست...
که سرهای هردوشان افتاد پایین و گفتم:
- ...به شرط این که شیرت ترش نشود.اتاق هم روزی یک دفعه جارو بشود. و آهسته افزودم:
- برای بچه گوشت بیشتر بخر.
و وقتی رفتند روی تخت سفری دراز کشیدم. و به فکر فرو رفتم؛ چرا هیچ مقاومتی نکرد. پیدا بود که ده روز دیگر آبمان در یک جوی خواهد رفت. شنیده بودم که در کنارهی خلیج، زن را به صد تومن میفروشند یا در اطراف زابل با غریبهها، زنها دامن را می کشند روی صورتشان که آسمان نبیند؛ و هرجای دیگر و رسمی دیگر. اما این جا تازهوارد بودم و هنوز ادب محل را نمیشناختم.
و دراز کشیده بر تخت، هنوز خستگی بازوهایم را در می کردم که اکبر، با سفرهای نان و پنیری و سرشیری رسید. که ناهار خوردم و بلند شدم تا بساط ریشتراشی و دندانشویی و این خردهریزها را مرتب کنم. که «اهه»... نصف قوطی کرم بعد از ریشتراشی خالی بود!... اولین چیزی از بساط تو آدم شهری که به درد دهاتی جماعت می خورد! مثلا آمدهای بچههاشان را درس بدهی. و این اولین درس! که چگونه خودتان را بزک کنید!... حتماً همان روز صبح که در خانهی مدیر ریش دو روزه را میتراشیدم و بساطم یک دو ساعتی باز ماند، یکی کش رفت... یعنی که؟ کدامشان؟ از خودش گذشته. پیدا بود که ریشش را ماشین میکند. از زنش هم که... گرچه ندیدمش؛ ولی نه. کار یکی از بچههاست.
اما کدامشان؛ و فکرم رفت دنبال دخترک دوازده سیزده سالهای که پیراهن بلند شهری داشت، سرش باز بود و پستانهایش داشت میرسید، و بعد از نماز صبح قرائت قرآنش را پیش باباش درست میکرد، ... اما شاید او هم نبود.
خواستم مقصر دیگری پیدا کنم که دیدم فایده ندارد. مقصر خود من بودم که چنین چیزی در بساط داشتم. «اگه زن بودی و کیف دستیات پر بود از پودر و ماتیک، اونوخت چی؟» اما تماشا داره وقتی زنها بیان به معلمی دهات. و یک دفعه به کلم زد که اصلاً چرا ریش بتراشی؟ «واسه کی چسان فسان کنی؟ اونم تو این ده؟ واسهی مادر اکبر؟ با اون جوونی پای تنور سوختهاش؟ ... تصمیم گرفتم ریشم را رها کنم. اصلاً همهی این کارها یعنی چه؟ یعنی تمدن؟ یا ادای فرنگی؟ یا وسیلهی تشخص از دهاتی؟... که دیدم هر روزه چه حرکات احمقانهای که نمیکنیم. بله! راحت، همهی این قرتیبازیها باشد برای شهر.
و با این تصمیم آمدم بیرون تا در مزارع اطراف ده با بوی پاییز دماغم را از گرد و غبار خانه تکانی بشویم.
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف