شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: کتاب بیگانه نوشته البرت کامو


ادامه از نوشتار پیشین

کتاب بیگانه نوشته: آلبرت کامو


تمام هفته را حسابی کار کردم . ریمون پیشم آمد و گفت نامه را فرسـتاده اسـت . دودفعـه بـا «  امانوئل» به سینما رفتم و او آنچه را که از روی پرده می گذشت نمی فهمید . آنوقت مــی بایسـت برایش توضیح بدهم . دیروز ، شنبه بود ، همانطور که قرار گذاشته بودیم ، « مــاری» آمـد . خیلـیدلم برایش رفت . زیرا پیراهن قشنگ راه راه قرمز و سفیدی پوشیده بود و صندل های چرمی به پاداشــت . .. و سوختگی آفتاب ، به او صورتی شبیه به گل داده بـود . 

اتوبوسـی گرفتیـم وبه چند کیلومتری الجزیره ، به کناره دنجی رفتیم کـهدر میـان تختـه سـنگهای دریـائی فشـرده شـده بـود و از طرفـیخشکی به نی های ساحلی ختم میشد . آفتاب ساعت چهار زیاد گرم نبود . اما آب با امواج ریزو کشــیده و تنبلـش ولـرمبود . « ماری » یک بازی بمن یاد داد . در حال شنا کفها را روی امواج در دهان خود جمع میکــرد و فـوراً تـا قبـاز مـیشد و کفها را به طرف آسمان می پاشید . اینکار سبب می شد که تــوری ولـرم بصـورت مـن مـی ریخـت . امـا مدتـی

نگذشت ، که دهانم از شوری و تلخی نمک سوخت .

 ...و لحظه ای بههمین طرز در آب غلطیدم .    وقتی کهدر کناره لباس پوشیدم ، « ماری با چشمانی درخشنده مرا نگـاه مـی کـرد . او را در آغـوش گرفتـم . از  این لحظه به بعددیگر حرفی نزدیم .

 امروز صبح ، « ماری » ماند . و به او گفتم که ناهار را باهم خواهیم خورد . برای خریدن گوشــت پـائین رفتـم .  موقع برگشتن صدای زنی از اتاق « ریمون » به گوشم رسید . کمی بعد ، « سالامانو» ی پیر به ســگش قرولنـد کـرد .  ما صدای کفش او و چنگال حیوان را روی پلههای چوبی پلکان شنیدیم و بعد : «کثیف و متعفن! » آنــها رفتنـد بـیرون توی کوچه . سر گذشت پیرمرد را برای ماری نقل کردم و او خندید . یکی از پیژاماهای مرا که آســتینهایش را بـالا زده بود پوشید . هنگامی که خندید ، دوباره دلم هوایش را کرد . لحظه ای بعـد پرسـید آیـا دوسـتش دارم ؟ در جـواب گفتـم این حرف مفهومی ندارد ولی خیال می کنم نه . او قیافه غمگینـی گرفـت امـاهنگـام تهیـه ناهـار ، و بـی اینکـهه هیـچ موضوعی در کار باشد باز خندید . به قسمی که او را بوسیدم . در این لحظه بــود کـه سـر و صـدای جنجـالی از اتـاق « ریمون » برخاست . 

 ابتدا صدای زیر زنی بود و بعد صدای « ریمون» شنیده شد که می گفت « تو مرا گـول زدی ، مـرا فریـب دادی .  میخواهم به تو بفهمانم که مــرا گـول زدی.» چنـد صـدای سـنگین شـنیده شـد و زن جیـغ کشـید . و بـا چنـان فریـاد وحشتناکی که ناگهان راهرو از مردم پرشد . « ماری» و من نیز خارج شدیم . زن دائماً فریاد می کشــید و ریمـون دائمـاً می زد . « ماری » به من گفت که این عمل خیلی وحشیانه اســت و مـن جوابـی نـدادم . از مـن خواهـش کـرد بـروم پاسبان صدا کنم . ولی به او گفتم که پاسبانها را دوست نمی دارم . بعلاوه ، پاســبانی ، بـا مسـتأجر طبقـه دوم کـه لولـهکش بود آمد . 


پاسبان در را کوبید که دگر صدائی شنیده نشد . محکم تر بــهدر زد و پـس از لحظـه ای ، صـدای گریـه زن بلند شد و « ریمون» در را باز کرد . سیگاری به لب داشت و قیافه حق به جانبی بخــود گرفتـه بـود . زن بطـرف در دوید به پاسبان گفت که « ریمون» او را زده است . پاسبان گفت « اسمت؟» - ریمـون جـواب داد . پاسـبان گفـت . «  وقتی با من حرفی میزنی سیگارت را از دهانت بردار .» ریمون مردد ماند . نگاهی به مـن کـرد و سـیگارش را در دسـت گرفت...


امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد