ادامه از نوشتار پیشین
کتاب بیگانه نوشته آلبرت کامو
رئیس می خو است سن مادرم را بداند . برای اینکه اشتباهی نکرده باشم ، گفتم : « شست سالی داشــت » و نفـهمیدم چـرا حـالت تسـکینیافته ای به خود گرفت و این مطلب را کار تمام شده ای تلقی کرد.
دستمال من
یکدسته بارنامه روی میز انباشته بود که بایستی به همه آنها رسیدگی کنم . پیش از اینکــه اداره را بـرای رفتـن بـهرئیس تذکر دادم ، جوابم داد که این موضوع قابل تأسف است ، ولی در عین حــال مطلـب بـی اهمیتـی اسـت .
سواری با کامیون مجانی
کمـیدیرتر از معمول ، نیم بعداز ظهر ، با « امانوئل» که در شعبه ارسال مراسلات کار میکند بیرون رفتیــم ، اداره رو بـه دریـاباز می شود و ما لحظه ای را به این گذراندیم که به کشتیهای بــاری در بنـدر سـوزان از آفتـاب ، نگـاه کنیـم . در ایـن
لحظه ، کامیونی در میان همهمه ای از سر و صدای موتور خود و زنجیرهــایش رسـید . «امـانوئل » از مـن پرسـید : «ته دل می خندید .
آسمان سبز رنگ بود و من راضی بودم
عرق ریزان به مهمان خانه « سلست » رسیدیم . او مثل همیشه ، بــا شـکم گنـده ، پیـش بنـد بسـته و بـا سـبیل
سفیدش حاضر بود . از من پرسید که « باهمه اینها حالم خوبست؟ » به او گفتم بله و گفتــم کـه گرسـنه ام . إذا را تنـدسیب زمینی بجوشانم .
وقتی که بالا می رفتم ، در پلکان تاریک ، به سال مــانو « »ی پـیر،همسـایه دیـوار بـه دیـوار اتـاقم برخـوردم .
باسگش بود . هشت سال بود که این دو باهم دیده می شدند . ایـن سـگ یـک مـرض جلـدی داشـت . گمـان میکنـمی پیر ، از بس به تنهائی با این سگ در یک اطاق کوچک زندگانی کرده بود ، کم کم شبیه او شــده بـود .
اوهـم لکـههای قرمز رنگی روی صورت داشت و موهایش زرد رنگ و تنک بود . ســگ ، قـوز کـرده راه رفتـن را از اربـابش یـاد گرفته بود و گردنش کشیده. آن هر دو مثل این بود که از یک نژادند ولی ازهم متنفر بودنــد . دو دفعـهدر روز ، سـاعت یازده و ساعت شش ، پیرمرد سگش را برای گردش به همراه می برد . هشت سال بود کــه خـط سـیر گـردش خـود را تغییر نداده بودند . آنهاهمیشه در درازای خیابان لبون دیده می شدند ، که سگ پـیرمرد را آنقـدر مـی کشـید تـا پـا
سالامانو» ی پیر بپیچد .
سگ همیشه کتک میخورد
آن وقت سگش را می زند و دشنام می دهد . سگ از غضــب بخـود مـی پیچـد و تسـلیم مـیشود . از این لحظه به بعد پیرمرد باید او را بکشد . . هنگامیکه سگ این حادثه را فراموش کرد ، باز اربــاب خـود را مـی کشد و دوباره کتک خورده ، نا سزا می شنود . آن وقت ،هر دو کنار پیاده رو می ایستند و سگ بــا وحشـت ، و مـرد بـا کینه ، به یکدیگر نگاه می کنند . هر روز چنین است . وقتی که سگ می خواهد بشاشد ، پــیرمرد مـهلتش نمـی دهـد و بازهم او را می کشد . و سگ یک رشته قطرات چکیده بدنبال خود باقی می گــذارد . اگـر احیانـاً در اتـاق ایـن کـار را بکند باز کتک می خورد . هشت سال است که این کــار ادامـه دارد . « سلسـت » همیشـه مـی گویـد کـه : « بدبخـت است»
حدس زدم که پیرمرد روی سگش خم شده و گردن بندش را مرتب میکند
مردی که از ره زنها نان می خورد
. من حرفــم را بلنـد تـر زدم . آن وقـت بـیآنکه برگردد ، با خشمی که فرو برده بود ، به من جواب داد : همینطورهست .» بعددر حالیکه حیوان را بــه دنبـال خـود می کشید ، و حیوان روی چهار تا پایش کشیده میشد و ناله می کرد ، راه افتاد .
درست درهمین لحظه ، دومین همسایه دیوار به دیوار من داخل شد . در محله شـایع اسـت ، کـه از راه زنـها نـانجواب دادم که نه .
از پلکان بالا رفتیم وهنگامی که خواستم از او جدا شوم به من گفت : « من در اتـاقم قرمـه و شـراب دارم . میـل
دارید یک لقمه باهم بخوریم ؟ . . .» فکر کردم قبول این دعوت مرا از إذا پختــن بـازخواهدداشـت و قبـول کـردم . اوقرمز ، چند عکس از قهرمانان ورزش و دو یا سه عکس از زنهای لخت را داشت .
اتـاق کثیـف و تختخـواب نـا مرتـببود . ابتدا چراغ نفتی اش را روشن کرد . بعد پارچه زخم بندی بسیار کثیفی را از جیب خود بــیرون آورد و دسـت راسـت خود را با آن بست . از او پرسیدم چطور شده ؟ گفت با مردی که پشت سرش حرف مـی زده دعـوا کـرده اسـت . بمـن گفت :« ملتفت هستید آقای مرسو ، من شرور نیستم ولی حساسم . یارو ، به من گفت : « اگر مردی از ترامــوای پیـاده شو .» باو گفتم .« برو ؛ آرام باش .» بعد به من گفت مرد نیستم . آنوقت من پیاده شدم و باو گفتم « خفـه شـو . برایـت بهتر است ، والا آدمت خواهم کرد .» جواب داد : « چطور؟» آن وقت یکی به او زدم . افتاد . رفتم دوبــاره بلنـدش کنـم . اماهمانطور از زمین چند لگد بمن زد . آنوقت من هم بازانویم او را کوبیدم و دو تا ســقلمه بـه او زدم . صورتـش خـون آلود شد . از او پرسیدم آدم شدی . گفت . « بله » - در تمام این مدت « سنتس» پانسمانش را مرتــب مـی کـرد . مـن روی تخت نشسته بودم . او به من گفت : « بدین ترتیب می بینید که من گناهی ندارم . تقصـیر او بـود . » ایـن راسـت بود و من تصدیق کردم آنگاه به من گفت که درست درباره این مطلب از من نظر میخواهد . از من کــه مـردی هسـتم . آشنا به زندگی ام ، و می توانم به او کمک کنم و اینکه بالاخره رفیق اوهســتم . مـن جوابـی ندادمـش و او بـاز سـئوال کرد که آیا میخواهم رفیقش باشم؟ جواب دادم که فرقی نمیکند . آنگــاه او قیافـه أی راضـی بخـود گرفـت . ..
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف