شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: کتاب بیگانه نوشته آلبر کامو


ادامه از نوشتار پیشین

کتاب بیگانه نوشته آلبرت کامو


رئیس می خو است سن مادرم را بداند . برای اینکه اشتباهی نکرده باشم ، گفتم : « شست سالی داشــت » و نفـهمیدم چـرا حـالت تسـکینیافته ای به خود گرفت و این مطلب را کار تمام شده ای تلقی کرد. 


دستمال من

یکدسته بارنامه روی میز انباشته بود که بایستی به همه آنها رسیدگی کنم . پیش از اینکــه اداره را بـرای رفتـن بـه
ناهار ترک کنم ، دستهایم را شستم . هنگام ظهر ، این کار را بسیار دوست دارم اما غروب ، کمتر ، از آن لذت مــی بـرم
، زیرا حوله ای که باید به کار ببرم کاملاً مرطوبست : چون همه روز بکار بــرده شـده اسـت . ایـن مطلـب را روزی بـه

رئیس تذکر دادم ، جوابم داد که این موضوع قابل تأسف است ، ولی در عین حــال مطلـب بـی اهمیتـی اسـت . 


سواری با کامیون مجانی

کمـیدیرتر از معمول ، نیم بعداز ظهر ، با « امانوئل» که در شعبه ارسال مراسلات کار میکند بیرون رفتیــم ، اداره رو بـه دریـاباز می شود و ما لحظه ای را به این گذراندیم که به کشتیهای بــاری در بنـدر سـوزان از آفتـاب ، نگـاه کنیـم . در ایـن 

لحظه ، کامیونی در میان همهمه ای از سر و صدای موتور خود و زنجیرهــایش رسـید . «امـانوئل » از مـن پرسـید : «
چطور است با آن برویم ؟» و من شروع به دویدن کردم . کامیون از ما گذشت و ما به دنبــالش دویدیـم . مـن در صـدا و
گرد و خاک ناپدید شده بودم . دیگر چــیزی نمـی دیـدم و حـس نمیکـردم مگـر جـهش نـامرتب دوی خـودم را میـان
جرثقیلها و ماشینها ، و دکلهائی که بالای افق می رقصیدند و بدنه کشتیهائی که از کنارشان می گذشتیم . ابتــدا مـن بـه
کامیون رسیدم و خود را به درون آن پرتاب کردم . سپس به « امانوئل » کمک کردم اوهم سوار شــد . بـه نفـس نفـس
افتاده بودیم . کامیون روی سنگهای پست و بلند بارانداز ، از وسط گرد و خاک و آفتــاب مـی گذشـت . « امـانوئل » از

ته دل می خندید .


آسمان سبز رنگ بود و من راضی بودم

عرق ریزان به مهمان خانه « سلست » رسیدیم . او مثل همیشه ، بــا شـکم گنـده ، پیـش بنـد بسـته و بـا سـبیل

سفیدش حاضر بود . از من پرسید که « باهمه اینها حالم خوبست؟ » به او گفتم بله و گفتــم کـه گرسـنه ام . إذا را تنـد
خوردم و قهوه أی آشامیدم . بعد به منزل برگشتم . چون شراب زیاد نوشیده بودم کمی خوابیدم . وقتــی کـه بیـدار شـدم
دلم میخواست سیگار بکشم . دیر شده بود . برای اینکه به تراموای برسم دویدم . تمــام بعـد از ظـهر را کـار کـردم . در
ادارههوا بسیار گرم بود . و عصر ، وقتی که خارج شدم ، از اینکه با تفنن ، پیاده از کنـار بـارانداز مراجعـت خواهـم کـرد
خوشحال بودم . آسمان سبز رنگ بود . من راضی بودم . با این همه؛ یک راست به منزل برگشتم . چـون مـی خواسـتم

سیب زمینی بجوشانم .


پیر مردی که شبیه سگ اش شده بود

وقتی که بالا می رفتم ، در پلکان تاریک ، به سال مــانو « »ی پـیر،همسـایه دیـوار بـه دیـوار اتـاقم برخـوردم .

باسگش بود . هشت سال بود که این دو باهم دیده می شدند . ایـن سـگ یـک مـرض جلـدی داشـت . گمـان میکنـم
سرخی آورده بود . که تمام پشم هایش را ریخته بود و بدنش را از لکههای قهوه ای رنگ پوشانیده بــود . « سـالامانو»

ی پیر ، از بس به تنهائی با این سگ در یک اطاق کوچک زندگانی کرده بود ، کم کم شبیه او شــده بـود .


 اوهـم لکـههای قرمز رنگی روی صورت داشت و موهایش زرد رنگ و تنک بود . ســگ ، قـوز کـرده راه رفتـن را از اربـابش یـاد گرفته بود و گردنش کشیده. آن هر دو مثل این بود که از یک نژادند ولی ازهم متنفر بودنــد . دو دفعـهدر روز ، سـاعت یازده و ساعت شش ، پیرمرد سگش را برای گردش به همراه می برد . هشت سال بود کــه خـط سـیر گـردش خـود را تغییر نداده بودند . آنهاهمیشه در درازای خیابان لبون دیده می شدند ، که سگ پـیرمرد را آنقـدر مـی کشـید تـا پـا

سالامانو» ی پیر بپیچد .


سگ همیشه کتک میخورد

 آن وقت سگش را می زند و دشنام می دهد . سگ از غضــب بخـود مـی پیچـد و تسـلیم مـیشود . از این لحظه به بعد پیرمرد باید او را بکشد . . هنگامیکه سگ این حادثه را فراموش کرد ، باز اربــاب خـود را مـی  کشد و دوباره کتک خورده ، نا سزا می شنود . آن وقت ،هر دو کنار پیاده رو می ایستند و سگ بــا وحشـت ، و مـرد بـا کینه ، به یکدیگر نگاه می کنند . هر روز چنین است . وقتی که سگ می خواهد بشاشد ، پــیرمرد مـهلتش نمـی دهـد و  بازهم او را می کشد . و سگ یک رشته قطرات چکیده بدنبال خود باقی می گــذارد . اگـر احیانـاً در اتـاق ایـن کـار را  بکند باز کتک می خورد . هشت سال است که این کــار ادامـه دارد . « سلسـت » همیشـه مـی گویـد کـه : « بدبخـت  است» 


اما باطن امرراهیچکس نمی تواند بفهمد وقتی که در پلکان به او رسیدم «سالامانو» داشــت بـه سـگش دشـنام مـی داد .
به او می گفت : « کثیف ! متعفن! » و سگ ناله می کرد . به او گفتم : «شب بخیر» . اما پـیرمردهمـانطور فحـش مـی
داد . آن وقت از او پرسیدم مگر سگ چه خلافی مرتکب شده است . جوابی نداد . فقط می گفـت « کثیـف ! متعفـن! »

حدس زدم که پیرمرد روی سگش خم شده و گردن بندش را مرتب میکند 


 مردی که از ره زنها نان می خورد

. من حرفــم را بلنـد تـر زدم . آن وقـت بـیآنکه برگردد ، با خشمی که فرو برده بود ، به من جواب داد : همینطورهست .» بعددر حالیکه حیوان را بــه دنبـال خـود می کشید ، و حیوان روی چهار تا پایش کشیده میشد و ناله می کرد ، راه افتاد . 

درست درهمین لحظه ، دومین همسایه دیوار به دیوار من داخل شد . در محله شـایع اسـت ، کـه از راه زنـها نـان
می خورد . اگر کسی احیاناً شغلش را بپرسد اینطور می گوید انباردارم . بطور کلی ،هیچکس دوستش نــدارد . اغلـب بـا
من درد دل میکند و گاهی برای اینکه به صحبتهایش گوش بدهم لحظه ای به اتاقم میــاید . مـن آنچـه را کـه میگویـد
جالب می یابم . وانگهی ،هیچ دلیل نمی بینم که با او حرف نزنــم . اسـمش « ریمـون سـنتس «ymond a R
sintes«است . قدی کوتاه ، شانه ای پهن و دماغی پخ مثل بوکسورها دارد . لباسش همیشه خیلــی مرتـب اسـت .
اوهم در مورد « سالامانو» به من گفت : « این شخص بدبخت نیست ؟» از مـن پرسـید آیـا از او متنفـر نیسـتم و مـن

جواب دادم که نه .


دوستی با مرد زن فروش

از پلکان بالا رفتیم وهنگامی که خواستم از او جدا شوم به من گفت : « من در اتـاقم قرمـه و شـراب دارم . میـل

دارید یک لقمه باهم بخوریم ؟ . . .» فکر کردم قبول این دعوت مرا از إذا پختــن بـازخواهدداشـت و قبـول کـردم . او
هم جز یک اتاق ، با آشپزخانه أی بی پنجره ندارد . بالای تختش ، مجسمه فرشته أی از مرمر بدلی بــه رنـگ سـفید و

قرمز ، چند عکس از قهرمانان ورزش و دو یا سه عکس از زنهای لخت را داشت .

 اتـاق کثیـف و تختخـواب نـا مرتـببود . ابتدا چراغ نفتی اش را روشن کرد . بعد پارچه زخم بندی بسیار کثیفی را از جیب خود بــیرون آورد و دسـت راسـت خود را با آن بست . از او پرسیدم چطور شده ؟ گفت با مردی که پشت سرش حرف مـی زده دعـوا کـرده اسـت . بمـن گفت :« ملتفت هستید آقای مرسو ، من شرور نیستم ولی حساسم . یارو ، به من گفت : « اگر مردی از ترامــوای پیـاده شو .» باو گفتم .« برو ؛ آرام باش .» بعد به من گفت مرد نیستم . آنوقت من پیاده شدم و باو گفتم « خفـه شـو . برایـت بهتر است ، والا آدمت خواهم کرد .» جواب داد : « چطور؟» آن وقت یکی به او زدم . افتاد . رفتم دوبــاره بلنـدش کنـم . اماهمانطور از زمین چند لگد بمن زد . آنوقت من هم بازانویم او را کوبیدم و دو تا ســقلمه بـه او زدم . صورتـش خـون آلود شد . از او پرسیدم آدم شدی . گفت . « بله » - در تمام این مدت « سنتس» پانسمانش را مرتــب مـی کـرد . مـن روی تخت نشسته بودم . او به من گفت : « بدین ترتیب می بینید که من گناهی ندارم . تقصـیر او بـود . » ایـن راسـت بود و من تصدیق کردم آنگاه به من گفت که درست درباره این مطلب از من نظر میخواهد . از من کــه مـردی هسـتم . آشنا به زندگی ام ، و می توانم به او کمک کنم و اینکه بالاخره رفیق اوهســتم . مـن جوابـی ندادمـش و او بـاز سـئوال کرد که آیا میخواهم رفیقش باشم؟ جواب دادم که فرقی نمیکند . آنگــاه او قیافـه أی راضـی بخـود گرفـت . ..


ادامه دارد

امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد