شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: خاطره ها: مجموعه خاطرات عبدالحسین وجدانی: گزارش و داستان یک سر باز یهودی عجیب



 گزارش  داستان یک  سرباز یهودی  عجیب  :

آغاز بهار 1314 بود که به سمت افسر سوار وظیفه به "هنگ سوار فاتح" سلطنت آباد ماموریت یافتم. چون در سوارکاری و فنون سپاهیگری فی الجمله استعدادی داشتم پس از یکی دو ماه فرمانده اسواران شدم.
هرگز به پیروی از رسم متداول در سربازخانه، زبان به دشنام های زشت نیالودم و هیچ سربازی را مورد ضرب و شتم قرار ندادم و به اصطلاح نظامنامه انضباطی، تنبیه بدنی نکردم ولی پفیوز و بی عرضه هم نبودم.
وقتی فرمانده اسواران شدم نخستین کاری که کردم این بود که سربازان قاچاق و از زیرش دررو را به کار شاق خدمات صحرائی، تمرینات سواری بی رکاب و تیراندازی با تفنگهای چموش لگد زن و مسلسل های سبک و سنگین و نظافت اسلحه و بالاخره تمیار و خدمت ستوران وا داشتم.
من از کلنجار رفتن و چک و چانه زدن فرمانده گردان با کریم بک وکیل باشی (سرگروهبان) اسواران چهارم بر سر احصائیه (آمار) و تعداد سربازان حاضر به خدمت که همیشه کریم بک کسر میآورد، میدانستم که بسیاری از سربازان پسر حاجی و منعم (پولدار) به کریم بک کرامتی می نمودند و خر او را نعل میکردند و بهر تقدیر ارادتی می نمودند و سعادتی می بردند. دیگر راحت و آسوده. هیچ وظیفه ای نداشتند و پاک بقول ترکها یُخلا بودند.
در سربازخانه چون خدای خانه کیابیا و بارگاهی داشتند و در سلطنت آباد، سلطنت میکردند، که " منعم به کوه و دشت و بیابان غریب نیست."
چنانکه عرض کردم هر بامداد پیش از آغاز مراسم نیایش، که همه واحدها به صف میشدند فرمانده گردان گریبان کریم بک را سخت میگرفت که چرا کسر نفر داری ؟ سرانجام کریم بک چاره ای اندیشید و هنگامی که فرمانده گردان کار رسیدگی به احصائیه اسواران سوم را تمام کرده بود و میخواست به اسواران چهارم بپردازد، کریم بک یک دسته بیست و چهار نفری از هاشم بک (وکیل باشی اسواران سوم) به عاریت گرفت و آنان را خموشانه و آهسته در آخر صف اسواران خود تعبیه نمود و چون فرمانده گردان شمردن سربازان را آغازید کریم بک بر خلاف اصول انضباط نظامی که در آن زمان سخت حکمفرما بود؛ خنده فاتحانه ای سر داد و گفت:
جناب سروان، بیخود زحمت نکش، بجان خودت امروز زیادی آوردم. راست هم میگفت این بار کریم بک هفده نفر اضافه داشت. فرمانده گردان از این چشم بندی حیرت زده ساکت ماند و در فکر فرو رفت.
کریم بک با احترام نظامی ولحن معذرت خواهی افزود:- جناب سروان باور کن من همیشه خجالت زده شما بودم که کسری داشتم. امروز الحمدالله رو سفید شدم. حالا این هفده نفر اضافی را بگذار به حساب کسری های سابق. از فردا هم خیالت تخت قول میدم زیادی بیارم که کسری نیارم.
باری همین احصائیه بود که موجب شد بنده سربازی یهودی را در اسواران خود کشف کنم. سربازی وظیفه به نام یونس که اسمش در دفتر تشکیلات بود و هنگامی که حاضر غایب میکردم چون اسم او را می خواندم آهنگ رسای حاضر که به شیوه سربازی بلند و بریده از بیخ گلو بر می خاست گوشم را کر میکرد. ولی چون مرحله تطبیق احصائیه با نفرات حاضر به خدمت پیش می آمد از سرباز یهودی خبری نبود. یاللعجب! هرگز حدیث حاضر غایب شنیده ای؟
سرانجام بانگ بر آوردم که یونس به پیش.
معلومم شد یونسی در کار نیست، بلکه سرباز وظیفه ای از جانب جواد بک وکیل باشی وظیفه داشت است که به جای سرباز یهودی دعوت بنده را به صوت جلّی لبیک گوید.
چون کسی پیش نیامد فریادی سهمگین تر بر آوردم: پس این یونس کجاست؟
جواد بک دست بالا برد و با سلام و احترام نظامی آهسته در گوشم گفت: سرکار ستوان این سرباز سلمونی اسوارانه.
بالاخره دانستم که یونس سلمانی هست ولی نه سلمانی اسواران بلکه در شهر دکانی دارد و با خیال آسوده به کار و کسب خود مشغول است. پس به وکیل باشی سخت گرفتم و عرصه را بر او تنگ کردم که یونس را اگر در شکم ماهی هم باشد تا نمیروز حاضر کند.
یونس آمد، اما چه یونسی. با آن که بیش از یک سال بود که خدمت میکرد (ببخشید که خدمت نمیکرد) حتی خبردار و سلام نظامی و به چپ چپ و به راست راست را هم نمیدانست.
پناه بر خدا که آن سرباز وظیفه به یمن رشوت از انجام دادن هر وظیفه سربازی، سرباز زده بود. جثه ریزش در لباس گِل و گشاد سربازیش، که نو و دست نخورده مانده بود، غرقه بود و برعکس کلاهش نوک سرش بود. زیرا کله ای بس گنده و بی قواره داشت و هیچ کلاهی به سرش نمیرفت. کمربند و مچ پیچ هایش شل و ول و بند پوتین هایش باز بود. سرش را به زیر افکنده بود و ریز می لرزید و پیاپی آب بینی اش را بالا میکشید.
گفتم: یونس تا حالا هر چه یُخلا بودی بس! باید از همین دقیقه مثل این سربازها خدمت کنی. جمعه ها هم دیگر از مرخصی خبری نیست. در سربازخانه می مانی و همه بچه ها را سلمانی میکنی. فهمیدی؟
یونس که تا آن لحظه ساکت و خاموش مانده بود یکباره به نطق درآمد و به ناله گفت: وای بر من.
نخست اسبی چموش و بد قلق به او تخصیص دادم و گفتم این اسب سواری تست و تمیار آن هم با خودت است. همین الان هم آستین ها را بالا بزن، قشو را بگیرو مشغول شو.
یونس قشو را گرفت و نزدیک اسب شده ولی اسب خیزی برداشت و نهیبی سخت باو زد. یونس مانند سوسک به دیوار چسبید و رنگ از رخسارش پرید، عرق سرد بر پیشانیش نشست.
یونس که به رشوه دادن خو گرفته بود و راه و رسم این شیوه را نیک میدانست، با چشمانی اشکبار التماس کرد که سرکار ستوان اجازه بدین برم از چمدونم یک کمی قند براش بیارم. رفت مشتی قند آورد و با احتیاط و رعایت صرفه جوئی کامل یک جبه قند در کف دست گذاشت و تعارفش کرد و به زبان خوش و ملایم گفت: بیا حیوون.... اینم شیرینی تو....
خلاصه آن که آن اسب گرگ منش را چون بره رام کرد.
در آموختن فن سواری چنان استعدادی از خود بروز داد که مایه حیرت همگان شد، با همان اسب ناجنس و ناسازگار چون پرنده ای سبک بال از موانع بالا بلند جستن میکرد چنان اسب را بر می انگیخت که گوئی قصد بر شدن به کره ماه را دارد.
برای تعلیم تیراندازی نیز نخستین بار که تفنگ جنگی به دستش دادند لرزه بر اندامش افتاد و باز وای بر من را سر داد. اما چون تشخیص داده بود که دیگر راه گریزی نیست ناگذیر تن به کار می داد. تفنگ را با دست لرزان از گروهبان تیر ستاند. از هیبت آن سلاح آتشین در تب و تاب بود و زیر لب دعا میخواند:
یارب این آتش که در جان من است
سرد کن آن سان که کردی بر خلیل
در تیراندازی نیز چیره دست شد به حدی که در حال تاخت بر زین اسب می ایستاد و از هدفها را به تیر میزد. خلاصه آن که سربازی قهار و چالاک از آب درآمد و من نیز کینه ای که از او داشتم از دل پاک زدودم و دیگر او را تنبیهی نمیکردم.
روزی جمعه که نوبت کشیک من در هنگ بود به بچه های اسواران گفتم که یکایک بروند نزد یونس تا آنها را سلمانی کند.
عصر که برای مراسم نیایش شامگاه سربازان صف کشیدند؛ دیدم تک و توکی از سربازان پاکیزه سلمانی کرده و ترگل و ورگل ایستاده اند، ولی گروه زیادی صورتشان خونین و مالین است. نیمی از رخسار را پنبه کاشته و نیم دیگر را پشم.
پرسیدم این چه حکایت است؟
معلوم شد یونس آنان را که دستمزدی به وی داده اند نیک صفا داده و آراسته است ولی سرو ریش تهیدستان را که آه در بساط نداشتند با تیغ کُند، شتابزده و سرسری تراشیده و صورت تکیده شان را شخم زده است.
این گناهی نبود که من چشم پوشی کنم. سلمانی قلچماق دیگری را فرا خواندم و کُندترین تیغ دلاکی یونس را به دستش دادم و گفتم تا خشک خشک سر و ریش او را با آن بتراشد.
یونس چون جوجه ای که زنده زنده پرهایش را مشت مشت بکنند، پر و بال میزد و فریاد میکشید وای بر من.... وای بر من....
چون از آن تنبیه جانکاه بپرداختم، گفتم یونس یک سوزن به خودت بزن یک جوالدوز به مردم.
این نیز درست شد و از آن پس یونس سر و ریش غنی و فقیر را به یک تیغ میتراشید و خاصه خرجی در کارش نبود. یونس سربازی شد یکه و نخبه و زبده و آتشپاره.
مانور بزرگ سال فرا رسید و دو لشکر پادگان مرکز در برابر هم صف آرائی کردند. منطقه مانور ورامین و شهریار بود و هنگ ما جلوداری و پوشش لشکر دوم را به عهده داشت.
اردوی اسواران ما در محلی که فرماندهی هنگ تعیین کرده بود مستقر شد. چادرها را برافراشتند و اسب ها را به کمند بستند. ستوران که به جای تازه عادت نداشتند بنای شرارت و بیقراری را گذاشتند و یکی از اسبان تند خو و سرکش که نامش طوفان بود افسار خود را گسیخت و چون کولاک گرد برانگیخت و بسان تیری که از کمان گذرد به چشم بهم زدنی در افق آن دشت فرو رفت.
یونس داوطلب شد که اسب گریزپای را باز گرداند. پس عقاب را که یکی از اسب های تکاور اسواران بود، لخت و بی زین و برگ به زیر ران کشید و فقط یک لگام سبک که در اصطلاح سواران به آبخوری معروف است برداشت و در همان جهت که طوفان از دید ناپدید شده بود عقاب را برانگیخت.
پاسی از شب نگذشته بود که یونس اسب را به یدک باز آورد و محکم به کمند بست و پای بندی نیز بدان افزود و زیر لب گفت حالا اگه میتونی در رو.
سپیده دم به ستون سوار به راه افتادیم. هنوز میدانی نپیموده بودیم که دیدم یونس اسبی تک و با دو اسب دیگر به سوی ما میآید. چون نزدیک رسید معلوم شد طوفان است. گمان بردم که باز فرار کرده ولی چنین نبود. یونس تا وضع را چنین دید از ستون سوار خارج شد و نزد من آمد و گفت: سرکار ستوان طوفان خودمونه، همینه که اومده.
گفتم پس آن که تو آوردی چه بود؟
گفت: راستش چون طوفان را پیدا نکردم یک اسب شکل اون همون رنگ و همون قد از کمند هنگ "سوار حمله" باز کردم و به تاخت برداشتم و آوردم.
من گفتم چطور تونستی؟ کسی به تو نگفت اسب را کجا میبری؟
گفت اول که وارد کمند اسبها شدم به نوبت چی ها گفتم آمدم هر اسبی که نعلبندی لازم دارد ببرم نعل کنم.
اون وقت گشتم تا یک اسب هم شکل و لنگه طوفان پیدا کردم و به بهونه نعلبندی آوردمش زیر یک درخت که عقاب را هم آنجا بسته بودم. بی سر و صدا از اردوی هنگ سوار حمله دور شدم و به تاخت آمدم اردوی خودمان.
گفتم خوب تو فکر نکردی که این کار اسمش دزدیه؟
گفت اختیار دارین سرکار ستوان، مگه ما اسب و برای خودمون بر میداریم. اسب مال دولت بوده حالا هم مال دولت است. من اسب و از اردوی هنگ سوار عباس آباد که فقط با ما پنج کیلومتر فاصله دارند بر نداشتم برای اینکه اونها با ما مال یک لشکریم، من اسب و رفتم از اردوی هنگ سوار حمله که بیست کیلومتر از ما فاصله دارند و دشمن ما هستند و ما با اونها جنگ داریم برداشتم و آوردم.
جاش بود چشم و گوششون و باز میکردن که نفر دشمن اسب شونو نبره.
وکیل باشی اسوارانی که یونس اسب را از آنها کش رفته بود تمام منطقه شهریار و ورامین را زیر پا گذاشت تا به هنگ ما رسید. البته اسب را پس دادیم ولی بعد معلوم شد که یونس هنگام تحویل دادن اسب دو تومان وکیل باشی دشمن را تیغ زده است.
اکنون پس ازگذشت سی و پنجسال از این داستان، همین چند هفته پیش در روزنامه ها خواندم که سربازان اسرائیلی یک رادار نوظهور و گرانبهای مصریان را که روسها به آنان داده بودند، بی سر و صدا کش رفتند، یاد یونس افتادم....

از مجموعه خاطرات عبدالحسین وجدانی

منبع مجله یغما – سال 1349


امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد