شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: کتاب نفرین زمین فصل چهار بخش یکم

از نوشتار پیشین

کتاب نفرین زمین فصل چهارم قسمت یکم

خاکش  مال ما ، گنجش ارزانی آنها که گنجنامه دارند

دلتنگی، عصر یک روز از هفته‌ی چهارم شروع شد. دراز کشیده بر تخت سفری، داشتم کتابی ورق می‌زدم و به مزقان رادیو گوش می‌دادم که آمد. به این احساس عادت داشتم، اما جاهای دیگر هم کارهای هم سن و سال بودند و یک جوری با تنهایی کنار می‌آمدیم. درد دلی، پخت و پزی، یعنی کوفته‌ای که آش می‌شد. یا آشی که شفته، یا دعوایی یا شطرنجی. و بیشتر بازی با ورق.... با این مدیر که یک سر دارد و هزار سودا و هنوز چیزی به مکتب‌داری نیست؟ یا با این همکار پیر مافنگی با اعتقادات کلثوم‌ننه‌ایش؟. ..
زندگی شبانه‌روزی دانشسرا امثال مرا جوری بار آورده که در محیطی ناآشنا با حرف و سخن‌های خودمان مرغ سرکنده را می‌مانیم. می‌خواهیم همه جا زندگی را به الگوی شبانه‌روزی درآوریم. هم‌خواب و خوراک بودن، کفش و لباس هم دیگر را عوضی پوشیدن، و دم به دم جلوی هم دیگر لخت شدن و از این خل‌بازی‌ها... اما این جا؟ بدی‌اش این است که هنوز نمی‌فهمم چه خبر است. اگر می‌فهمیدم باز حرفی بود. روابط مدیر و مباشر و بگومگوشان و این نیم‌چه دسته‌بندی که دارند، و من هنوز نرسیده علم و کتلش را دیده‌ام...

اگر حوصله‌اش را داشتم هر کدام موضوعی بود پرکنندهی‌ یک سال تنهایی. ولی به من چه؟ گور پدرشان هم کرده. نه آبی دارم، نه ملکی؛ و نه اصلاً از زمین نان می‌خوردم. تا ابد هم که نمی‌خواهم بمانم. تازه مگر می‌گذارند؟ یک معلم سیار؛ عین پدرم. از این ده به آن ده. و همین بهتر که هنوز غریبه‌ام. اما نمی‌شود با این دهاتی‌ها کنار آمد. حتی با سگ‌هاشان. هفته‌ی پیش نزدیک بود یکیشان گردنم را بشکند، به جای این که پاچه‌ام را بگیرد. بی‌حیا!

نزدیکی‌های غروب بود. داشتم از بیابانگردی می‌آمدم. که از بالای دیوار بلند اولین خانه شروع کرد به مهمان‌نوازی. هارت و پورت، و چه صدایی! عین صدای گاو که با ضرب کوتاه تنظیم شده باشد. و هم صدایی فوری دسته‌ی سگ‌های ناپیدا که وحشتم گرفت. همان طور که نزدیک می‌شدم صدا کلفت‌تر می‌شد و کوتاه‌تر، و چاک دهان دریده‌تر و دندان‌ها نمایان‌تر و دم افراشته و پوزه به پنجه‌ها چسبیده و به حالت خیز. تا آخر که غیر از سفیدی حلقه‌ی دندان‌ها و سرخی چاله‌ی دهان، هیچ چیزش، پیدا نبود، حتی چشم‌ها، حتی چشم‌ها، حتی دم لابد افراشته‌اش. باور نمی‌کردم عرضه‌ی این را داشته باشد که از سر چنان بام بلندی بپرد. حسابی گنده بود. یک سگ گله. این بود که با همان قدم‌های سابق، راهم را دنبال کردم. به زحمت پای دیوار رسیده بودم که در زمینه‌ی هارت و هورت مقطع و خرخر مدام سگ، لب بام خش خشی صدا کرد، که جستم. اگر یک آن دیر کرده بودم گردنم زیر بار سنگینی خشمش شکسته بود. هنوز پشتم به دیوار نرسیده بود که سگ خورد زمین. گورپ! یک متر آن طرف‌تر. در دسترس من هیچ سنگ و کلوخی نبود. به کله‌ام زد که پشت به دیوار می‌دهم و با نوک پوتین می‌رانمش. که نصرالله رسید. نفس‌زنان و فحش‌برلب و سگ جست. دم لای پای و سر به زیر. و تپید توی راه آبی که زیر دیوار مقابل بود.

- چرا چوب به دست نمی‌گیرید؟

تا نصرالله خرش را صدا کند که عقب مانده بود، پیشانی‌ام را با آستین پاک کردم و گفتم:

- مگر همه‌اش چند تا سگ دارید؟ دو روز دیگر با همه‌شان آشنام.

و در دل افزودم «و حتی منم بوی ده گرفتم.»

- نه لازم است. خیلی بی حیاند.

و داشت می‌رفت که پرسیدم:

- گنج در چه حال است؟

جوابی نداد. لبخندی زد و رفت دنبال خرش که کود بار داشت. پشتم را تکاندم و نگاهی به سر بام کردم و یخ کرده راه افتادم. نصرالله را همان عصری شناخته بودم. میانه سال بود و میانه قد. با دست‌های بزرگ و مچ باریک و حلقه‌ی آفتاب‌سوختگی روی پیشانی و ته گردن. و چشم‌های ریز و گود، یک دهاتی کامل.

پایین ده در حدود آخر مزارع تپه‌ای بود و کسی پایش می‌پلکید و دو تا خر می‌چریدند. نزدیک شده بودم و سلام و علیکی، و او یک گوشه‌ی تپه را سوراخ کرده بود و از دالان نامرتب و کوتاهی در شکم تپه زده بود، خاک سبز پوکی را بیرون می‌کشید و سرند می‌کرد. خرده‌استخوان و تیله شکسته‌ها را می‌گرفت و کود را دسته می‌کرد تا بار کند. و بعد پرسیده بودم دنبال گنج می‌گردد؟ و او گفته بود:

- همین خاک پوکش برای ما گنج است، باقیش مال آن‌هایی که گنجنامه دارند.

و بعد گفته بود که هر یک بار کود را عوض دو تا نان سر مزرعه‌ی این و آن خالی می‌کند. و بعد بهش خداقوتی گفته بودم و رفته بودم و آخرین کوشش برای رستن را در تن بی‌رطوبت ساقه‌ی زرد تیغ‌ها و شیرانگن‌ها و اسفندانه‌ها معاینه کرده بودم که سمج‌ترین بته‌های صحرایی‌اند.
و بعد از تپه رفته بودم بالا و غربتم را میان تیله‌شکسته‌هایی جسته بودم که از خاک نیش زده بود. و بعد در جست و جوی نقش و نگاری از ظرفی که روزگاری در آن لقمه‌ی محبتی از این خانه به آن خانه می‌رفته، تیله‌های لعابدار را سر هم کرده بودم. و بعد به زمان‌هایی اندیشیده بودم که آبادی جای این تپه بوده.
اما نه مدرسه‌ای داشته و نه معلمی برایش می‌آمده. و بعد لابد سر راه ایلغاری کن فیکون شده یا به زلزله‌ای فرو ریخته یا وبا همه‌شان را درو کرده یا قنات خشک شده و گریخته‌اند یا دعوای شیعه و سنی یا حیدری و نعمتی خسته‌شان کرده و کوچشان داده...
و بعد به کله‌ام زد که مخفیانه بروم و یکی دو تا گمانه بزنم و آمدیم بخت یاری کرد و گنجی از دم کلنگ درآمد. یا خبری از تمدن گذشته‌ای.
و بعد خنده‌ام گرفته بود که این نصرالله چه به راحتی ماده‌ی خام همه‌ی باستان‌شناسی‌ها و شرق‌شناسی‌ها را پای گندم و یونجه‌ی این و آن می‌پاشد و از آن دکان «لوور» و «ارمیتاژ» و «بریتیش موزیوم» را انباشته و همه‌ی بحث‌ها و کتاب‌ها و دانشگاه‌های عالم را نان می‌دهد.

 

ادامه دارد

امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد