شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: کتاب بیگانه: نوشته آلبر کامو



ادامه از نوشتار پیشین

کتاب بیگانه

نوشته آلبر کامو

(در این بخش قهرمان کتاب از اشخاص مختلف و مشکلاتشان، اخلاقشان ، تفریحاتشان و نوع زندگیشان سخن می گوید. برخی را به باد انتقاد می گیرد، لو می دهد ،بی آبرو می کند، بر خی را تا نیمه تعریف و تمجید می کند و تا نیم دیگر انتقاد    می کند. او نشان می دهد که زندگی بر خی آدمها مثل نشخوار کردن است. از روی اختیار و یا اجبار د  ر منجلاب دست و پامی زنند. و...)

بیگانه

.. . در این لحظه ، پاسبان با تمام کف دستش سیلی ســنگین و محکمـی روی گونـه او زد . سـیگار چنـد مـتر
دور تر پرتاب شد . ریمون قیافه اش تغییر کرد . اما در آن لحظه چیزی نگفت . و بعد با لحنی از سر فروتنی پرســید آیـا
میتواند ته سیگارش را بردارد؟ پاسبان گفت که می تواند . و افزود : « امـا دفعـه دیگـر ، فـهمیده ای کـه پاسـبان یـک
پهلوان کچل نیست .» در تمام این مدت دختر گریه می کرد و پشت سرهم می گفت « او مــرا زده اسـت . او جـاکش
است . » آنگاه ریمون گفت « آقای پاسبان کجای قانون نوشته شده است که بــه یـک مـرد بگوینـد جـاکش ؟» ولـی
پاسبان دستور دادکه « خفه بشود .» آنگاه ریمون به طرف دختر برگشــت و بـه او گفـت : « دخـتر جـان ، صـبر کـن ،
بازهم یکدیگر را خواهیم دید .» پاسبان به او گفت که خفه بشود . و گفت کــه دخـتر راه بیفتـد و او در اطـاقش بمـاند و
منتظر باشد تا از کلانتری احضارش کنند و افزود که ریمون باید خجالت بکشد از آنکه آنقدر مست است کــه ایـن جـور
می لرزد . در این هنگام ، ریمون جواب داد : «من مست نیستم ، آقای پاسبان . فقط اگر مقابل شــما مـی لـرزم دسـت
خودم نیست .» ریمون در اطاقش را بست وهمه رفتند . « مـاری » و مـن دوبـاره مشـغول تهیـه ناهـار شـدیم . امـا او
گرسنه نبود . تقریباًهمه را من خوردم . او ساعت یک رفت و من کمی خوابیدم:
نزدیک ساعت سه ، در اتاق را کوبیدند و ریمون داخل شد . من همـانطور دراز کشـیده بـودم . او کنـار تختخوابـم
نشست . مدتی ساکت ماند و من پرسیدم قضیه از چه قرار گذشته است . برایــم شـرح داد کـه او آنچـه را مـی خواسـته
است کرده . اما آن زن یک سیلی به او زده بوده و آن وقت او کتکش زده بوده است . بقیه راهم خــودم دیـده بـودم . بـه
او گفتم بنظر می آمد که اکنون آن زن کاملاً به سزای خود رسیده است و او باید راضی باشد . نظر خــودش هـم همیـن
بود . و گفت که پاسبان عمل بیهوده ای انجام داده . و عمل او در کتکهائی کــه آن زن خـورده تـأثیری نداشـته اسـت و
افزود که پاسبانها را به خوبی می شناسد و می داند که چگونه باید با آنها کنار آمد. آنگاه از من پرســید آیـاهیـچ منتظـر
بودم او به سیلی پاسبان جوابی بدهد؟ جواب دادم که من به کلی هیچ انتظاری نداشتم . و گفتم عـلاوه بـر ایـن پاسـبانها
را دوست ندارم . ریمون قیافه أی خیلی راضی داشت . از من سئوال کرد آیا مایلم با او بیرون بــروم ؟ مـن بلنـد شـدم و
به شانه زدن موهایم پرداختم . آنگاه به من گفت که باید شاهد او باشم . برای من فرقی نداشت . امــا نمـی دانسـتم چـه
باید بگویم . بعقیده ریمون ، کافی بود شهادت بدهم که این دختر او را فریب داده است . من قبـول کـردم کـه شـاهد او
باشم . خارج شدیم و ریمون به من یک عرق عالی داد . بعد خواست یک دست بیلیــارد بـازی کنـد و مـن خـوب بـازی
نکردم . بلافاصله می خواست به  فاحشه خانه برود . اما من گفتم نه . چون آنجا را دوست نداشــتم . آنگـاه آهسـته آهسـتهمراجعت کردیم و او به من می گفت از اینکه موفق شده است رفیقه خود را تنبیه کند چقدر خوشحال اســت . مـن او راخیلی مهربان و مؤدب یافتم و فکر کردم چه خوش گذشت -
از دور . در آستانه در « سالامانو»ی پیر را دیدم که حالت مضطربی داشت . وقتـی نزدیـک شـدم ، دیـدم سـگش
همراهش نیست تمام گوشه را نگاه می کرد . روی پاشنه پای خود به هر طرف می چرخید . سعی می کــرد در تـاریکی
دالان نفوذ کند . زیر لب و پشت سرهم کلمات بریده بریده ای می گفت و دوباره با چشمهای ریز و قرمـزش کـوچـه را
ورنداز می کرد . وقتی ریمون ازش سئوال کرد چه اش هست ، فوراً جواب نداد . خیلی مبهم شنیدم کــه اینطـور زمزمـه
می کرد : « کثیف ، متعفن. » وهمینطور تکان می خورد .
از او پرسیدم سگش کجاست . خیلی خشک جواب داد که رفته است . بعد ناگهان بــه تنـدی شـروع بـه صحبـت
کرد : « بنا به عادت او را به میدان عشق بردم . جمعیت زیادی دور دکه غربتــی هـا بـود . ایسـتادم کـه نمـایش « شـاه
فراری » را ببینم . و وقتی خواستم برگردم ، او دیگر نبود . درست است که مدتی بود در نظر داشتم گردن بنــد تنگـتری
برایش بخرم . ولی هیچوقت باور نمی کردم که این متعفن اینطور از چنگم در برود . 


ادامه دارد...

امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد