ادامه از نوشتار پیشین
کتاب بیگانه نوشته آلبر کامو
مردی که هیچ چیز برایش فرق نمی کرد
...ریمون در اداره به من تلفن کرد . گفت که یکی از رفقایش ( راجع به من با او صحبــت کـرده بـود ) روز یکشـنبه
مرا به کلبه ییلاقی خود ، نزدیک الجزیره دعوت می کند . جواب دادم با کمال میل حاضرم ، ولی آن روز را بــه خـانمیاندکی بعد ، رئیس مرا خواست و من درهمان لحظه کسل شدم . زیرا فکر کــردم الان خواهـد گفت کمتر تلفن کنم و بهتر کارکنم . اما او ابداً راجع به این مطلــب صحبتـی نکـرد . گفـت دربـاره طرحـی کـه هنـوز قطعیت نیافته می خواهد با من حرف بزند . فقط نظر مرا درباره این مطلب می خواست .
گفت خیـال دارد شـعبه ای درپاریس باز کند که کارهایش را درهمان محل ، و مستقیماً ، با کمپانی های بزرگ رسیدگـی کنـد و مـی خواسـت بدانـدکه آیا من حاضرم به آنجا بروم ؟ این کار به من اجازه می داد کهدر پاریس زندگی کنــم . وهمچنیـن قسـمتی از سـالرا به سفر بگذرانم . « شما جوان هستید ، و بنظر می رسد که این زندگی باید برای شـما خـوش آینـد باشـد . »
جـوابدادم بله ، اما حقیقۀ برایم فرقی نمی کند . از من پرسید آیا برایم اهمیت ندارد که تغییری در زندگی ام پیدا نمــی شـود ،و به هر صورت زندگی هر کس با از آن دیگری یکسان است .
و اصلاً زندگی من در اینجــا بطـور کلـی نـاخوش آینـدنیست . او ناراضی می نمود . به من گفت که همیشه سر بالا جواب می دهم و جاه طلبی ندارم و در امــور تجـارتی ایـنامر باعث شکست است . آن وقت برگشتم تا کارم را بکنم . بهتر بود که او را ناراضی نکنم . اما دلیلی هــم بـرای تغیـیردادن زندگیم نمی یافتم وقتی که خوب به وضع خود دقیق مــی شـدم ، مـی دیـدم کـه بـد بخـت نیسـتم هنگـامی کـهدانشجو بودم از این نوع جاه طلبی ها در من زیاد بود اما وقتی که زندگی تحصیلی را رها ساختم بــه زودی فـهمیدم کـهاین مطالب اهمیتی حقیقی ندارند .
شب « ماری» به سراغم آمد و از من پرسید آیا حاضرم با او ازدواج کنم ! جـواب دادم برایـم فرقـی نمـی کنـد و اگر او می خواهد ما می توانیم این کار را بکنیم . آن وقت خواست بداند که آیا دوستش...ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف.