ادامه از نوشتار پیشین
کتاب ۱۱ دقیقه نوشته پائلو کوئیلو
مداد و انتظار
...اینکه می دانست پسر هم تمام این مدت به فکـر او بـوده و مـداد تنهـا بهانه ای بوده برای شروع صحبت. از آنجا مطمئن بود که وقتی پسر آمده بـود جلو خودش در جیبش مداد داشت. منتظر دفعهء بعد ماند و تمام آن شب، و شب های بعدش، با خودش حرف هایی را که باید به پسر می زد مـرور کـرد تـا وقتی که بالاخره راه شروع کردن قصه ای را پیدا کرد که هیچ وقت تمـام نمـی شد.اما با اینکه آنها باز هم در کنار هم به مدرسـه مـی رفتنـد دفعـهء بعـدی وجود نداشت، بعضی وقت ها ماریا در حالیکه توی دسـت راسـتش یـک مـداد نگه داشته بود چند قدم جلو می رفت و سایر اوقـات هـم سـاکت، در حالیکـه داشت با عشق پسر را تماشا می کرد، پشت سر او راه می رفت. پسر حتی یککلمهء دیگر با او حرف نزد و ماریا مجبور بود تا آخر سال تحصیلی خـودش را بـا نگاه کردن و دوست داشتن او در سکوت راضی کنـد آنهم در طـول تعطـیلات تمـامعادت ماهانه
یک روز صبح که ماریا از خواب بیدار شد متوجه خونی شد کـه روی پاهایش ریخته بود. فکر کرد دارد می میرد و تصمیم گرفـت کـه نامـه ایبرای پسر بنویسد و به بگوید که او عشق بزرگ زندگی اش بوده، ایـن را بگویـد و به بیشه برود و در آنجا بی شـک گـرگ درنـده ای یـا یکـی از هیولاهـایی کـه همیشه اهالی روستا را به وحشت می انداختند و یا حتی معـشوقهء کشیـشی که پس از نفرین تبدیل به قاطری سـرگردان در شـب شـده او را مـی کـشتند وهیچ کس هم خبردار نمی شد که واقعا بر او چه گذشته.
مادر و پدرش هـم بـاناپدید شدنش بهتر مـی توانـستند کنـار بیآینـد تـا مـردنش. اینطـور همیـشه امیدی که مختص فقراست ته دلـشان بـاقی مـی مانـد کـه دخترشـان توسـط ثروتمندی نازا دزدیده شده و در آینده خوشبخت و پولدار به پیششان بازخواهـدگشت، و اینگونه عشق زندگیش هم هیچ گاه او را فرامـوش نخواهـد کـرد، در حالیکه هر روز خودش را لعنت خواهد فرستاد که چرا هرگـز دوبـاره سـعی نکـرد
سر صحبت را با او باز کند ماریا هیچ وقـت آن نامـه را ننوشـت.چـون همان موقع مادرش به اتاق آمد و با دیدن لکه های خون لبخندی زد و گفت :حالا تویک خانم جوانی ماریا از ارتباط بین آن لکه های خون و یک خانم جـوان شـدنحیرت زده بود، اما مادرش از پس دادن توضیح قانع کننـده تـری برنمـی آمـد،فقط گفت که خیلی عادی است.
از این به بعد چهار یا پنج روز در ماه اینطوریمی شود و او باید اینجور وقت ها یک چیزی مثل بالش کوچولوی عروسک اشبین پاهایش بپوشد. ماریا از مادرش پرسید که آیـا مـرد هـا ازیـک نـوع لولـهاستفاده می کنند که خون تمام شلوارشان را نگیرد؟
شکایت به خدا
اما پاسخ شنید کـه فقـطخانم ها اینطوری می شوند ماریا به خدا شکایت کرد، بالاخره بـه قاعـده شـدنعادت کرد ولی به غیبت و نبودن پسر نه. مدام خودش را سرزنش می کـرد کـهچرا آنطور احمقانه از پسر فرار کرده بود، از چیزی کـه بیـشتر از هـر چیـز دیگـریدوستش داشت... روز قبل از اینکه سال تحصیلی جدید شروع شـود او بـه تنهـاکلیسای شهر رفت و رو به تمثال سن آنتونی قـسم خـورد کـه خـود پیـشقدمبشود وسر صحبت را بـا پـسر بـاز کنـد.
جای دور کجاست؟
روز بعـد، ماریـا بهتـرین لباسـش را کـهمادرش برای آن روز بخصوص دوخته بود پوشید و به سمت مدرسـه راه افتـاد،خدا را شکر کرد که تعطیلات بالاخره تمام شـده بـود. امـا اثـری از پـسر نبـود،تمام روزهای آن هفته یکی یکی همراه با زجـر سـپری مـی شـدند امـا از پـسرخبری نبود تا اینکه بعضی از همکلاسیهایش بـه او گفتنـد کـه پـسرک از شـهررفته !یک نفر گفت : رفته یه جای دور آنوقت، ماریا فهمید که واقعـا بعـضیچیزها برای همیشه از دست می روند، او همچنین یاد گرفـت جـایی وجـود داردکه به آن می گویند: یه جای خیلی دور! فهمید که دنیـا خیلـی پهنـاور اسـت وشهر او خیلی کوچک؛ و اینکه آدم های دوست داشتنی و جـذاب همیـشه مـی روند... او هم دلش می خواست آنجا را ترک کند، اما هنوز خیلی جوان بود. این جوری بود که او یک روز نگاهی به خیابـان هـای خـسته کننـدهء شـهرش کـرد وتصمیم گرفت روزی رد پـسرک را دنبـال کنـد... نهمـین جمعـه پـس از رفـتن...
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف