ادامه از نوشتار پیشین
کتاب ۱۱ دقیقه نوشته پائلو کوئیلو
سه سال گذشت. او جغرافی و ریاضـی یـاد گرفـت. در مدرسـه اولـین مجلـه ی پورنو اش را خواند.در همان زمان، شروع به نوشـتن یادداشـت هـای روزانـه درمورد زندگی کسالت بار خود و تمایلش برای تجربه کردن چیزهای جدید و دست اول که در مدرسه به او گفته بودند کرد؛ اقیانوس، برف،مردها با کلاه، زنـان
زیبا که پوشیده از جواهرات هستند. اما از آن جا که هیچ کـس نمـی توانـد در رویاهای غیر ممکن خود زندگی کند، به خصوص اگر مادرش یک خیـاط باشـد و پدرش به ندرت در خانـه پیـدا شـود، او بـه زودی تـشخیص داد کـه بایـد توجـه بیشتری به ٱنچه در اطرافش می گذرد داشته باشد. او بـه تحـصیل پرداخـت تـا بتواند در زندگی موفق شود و در همان زمان به دنبـال کـسی مـی گـشت کـه بتواند رویاهایش را با او شریک شود.وقتی او پانزده سـاله شـد، عاشـق پـسری شد...ولی او اشتباه بچگی اش را تکرار نکرد: آنها بـا هـم راه رفتنـد و دوسـت شـدند. و شـروع کردنـد بـه سـینما و جـشن رفتن.اما مثل دفعه اول، او متوجه شد که بـه پـسر در حـالی کـه غایـب بـود بیشتر از هنگامی که او حضور داشت عشق می ورزید. او برای دوسـت پـسرش
به شدت دلتنگ می شد، ساعت ها به خیـال پـردازی دربـاره آنچـه کـه آنهـا در دیدار بعدی در باره اش حرف خواهند زد می پرداخت و هر ثانیه از لحظـاتی کـه با هم بودند را به خاطر می آورد.سعی می کرد تا کارهایی که اشتباه یا درسـت انجام داده است را تشخیص دهد. او دوست داشت به خودش مثل یک بـانوی جوان باتجربه نگاه کند، که اجازه داد بود یک علاقه ی شـدید فهـم او را از بـین ببرد و با دردی که این مسائله باعث می شد آشنا بود. او تصمیم گرفته بود با تمام قدرت برای این مرد و ازدواج با او بجنگد. فکر مـی کـرد ...او تصمیم گرفت بـا مـادرش حـرف بزنـد کـه خیلـی"جدی به او گفت: "اما تو هنوز خیلی جوان هستی، عزیز من"تو وقتی با پـدرمازدواج کردی که شانزده ساله بودی"مادرش ترجیج داد کـه بـه او توضـیح ندهـدکه ازدواج آنها به خاطر بارداری ناخواسـته اش بـوده: "در آن زمـان همـه چیـزفرق می کرد" و سعی کرد که بحث را خاتمه دهد.
روز بعد، ماریا و دوست پسرش بـرای قـدم زدن بـه حومـه شـهر رفتنـد. کمـی
صحبت کردند. ماریا از او پرسید آیا علاقه ای به سـفر کـردن دارد امـا بـه جـای
جواب او ماریا را در آغوش گرفت و او را بوسیداولین بوسه ی او! همانگونه که
آن لحظه را خیال می کرد! در منظره ای زیبا- پرنـده هـای مـاهی خـوار در حـال
پرواز، غروب آفتاب، منطقه ای نیمه خشک زیبا و وسـیع، صـدای موسـیقی از
دور دست ها. ماریا تظاهر کرد که خودش را عقب می کـشد، امـا بعـد او را در
آغوش کشید و چیزهایی که در درفیلم های سینما و تلویزیون و مجله ها دیده
بود تکرار کرد: پـسرناگهان بوسیدن او را متوقف کرد و پرسید: تو نمی خواهی؟
او چه جوابی بایـد مـی داد؟آیـا او هـم مـی خواسـت؟ مطمئـنن او هـم مـی
خواست.
اما یک زن نباید خودش را این گونه آشکار کند، بـه خـصوص نـه بـههمسر آینده ی خود، و گرنه او بقیه عمر خود را به شک کردن خواهد گذراند کـه او ممکن است به هر چیزی به همین راحتی بله بگوید. .. و ماریا فهمید چیز اشتباهی اتفاق افتاده است.امـا اومی ترسید کـه بپرسـد آن چیـست. او دسـت پـسر را گرفـت و آنهـا بـه شـهر رفتند...
امیر تهرانی
ح.ف