شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: رمان و داستان: کتاب نفرین زمین نوشته آل احمد


ادامه از نوشتار پیشین

نفرین زمین نوشته آل احمد بخشی از فصل چهارم

نفرین زمین

من زیادی ام...

حالا شد درست و حسابی. درویش خاک پای هرچه آدم فهمیده است. درویش نظری ندارد، اما هر کسی یک جوری با تنهایی خودش کنار می‌آید. درویش کارش گذشته. تو را فرستاده‌اند که این بچه‌ها را تربیت کنی. پای من، هر آبی هرز است.

- عیب کار این است که در این منظومه من زیادی‌ام. درست است که تو هم در این ده غریبه‌ای، اما زیادی منم. حتی این دود و دم تو با این دستگاه می‌خواند. باید تو را می‌گذاشتند سر کلاس. حتی سر مدرسه.

لعنت به آن کسی که فرهنگ جدید را با میز و نیمکت و قرتی‌بازی شروع کرد. من یک جسم خارجی‌ام که چشم ده را کور می‌کند، حتی مدیر هم زیادی است. همان میرزا عمو بس است.

پکی به چپق زد و گفت:

- داری فلسفه می‌بافی آقا معلم! این حرف‌ها از سر درویش زیادی است. درویش می‌داند که طفیلی است، اما تو که طفیلی نیستی. تو شغل داری آقا معلم. بچسب به شغلت.

- بدی‌اش این است که شغل آدم زودتر از هر چیزی دل آدم را می‌زند. وقتی بهش عادت کردی و به خصوص هم چو که کار هر روزه‌ات دیگر فکر کردن نخواست، آن وقت دلت را می‌زند. برای این که مشغول کارت هستی، اما فکرت هزار جای دیگر است.


همه ماجرای من از یک قو شد که از کاخ آمده بود

 توی شهر، جاهای بهتر، جاهای بدتر، از این دنیا تا آن ورش و هی مقایسه. با بدختی‌های خودت و مردم، با دنیا و آخرت. می‌شود عین نفس کشیدن که دیگر نمی‌فهمی‌اش. و می‌دانی از کجا شروع شد؟ از آن روزی که دهنم در رفت و گفتم: «وقتی قو از جایی پرید، اقبال از اون جا رفته.» آره. سه سال می‌شود. وقتی مثلاً مدیر مدرسه بودم...

و رفتم توی فکر.

- نفمیدم. قو دیگر چه باشد آقا معلم؟

- من هم تا آن روز ندیده بودم. اما عکسش را دیده بودم. چیزهایی هم ازش خوانده بودم. پرنده‌ای است در حدود لک لک. منهای آن پاهای عنکبوتی. سفید یک تیغ، مثل کشتی روی هوا. بومی این طرف‌های ما نیست. مال آن طرف‌ها است. به نظرم مال دور و بر دریاچه‌های مرکزی اروپا...

و باز ساکت شدم.

درویش پا به پا شد و گفت:

- تو هم که فوت و فن درویشت را یاد گرفته‌ای. نقل را سر بزنگاه می‌بری آقا معلم! و اصلاً نکند دلت برای چیز دیگری رفته؟ نکند قو برایت بهانه‌است؟ هان آقا معلم؟ اصلاً کی تا حالا لک لک اهی شده؟ اگر مردی قو را با لک لک مقایسه کن.

دیدم راست می‌گوید. و یاد آن هم‌کلاسی‌مان افتادم که شاگرد اول شد و رفت فرنگ و روزی که تا پای اتوبوس رفته بودیم بدرقه‌اش، چنان بغض گلوی مرا گرفته بود که حتی نتوانستم ببوسمش. و حالا؟ ... گفتم:

- راست می‌گویی درویش. یک عمر تو کله‌ی ما کرده‌اند که فرنگ بهشت روی زمین است. کتاب، معلم، رادیو همه می‌گویند، بهشت روی زمین است. 

پول و مقام پدر

تو هم یک محصل دانشسرا. و بهت می‌گویند اگر شاگرد اول شدی می‌روی فرنگ. تو هم کوشش می‌کنی، اما بابات فراش پست است. دستش هم به هیچ جایی بند نیست. ناچار آن یکی می‌برد که باباش رئیس بانک است یا رئیس پست است یا رئیس ژاندارمری. 

و تو می‌مانی با یک آرزو که شده یک بغض. کسی هم نمی‌آید بگوید بابا فرنگ هم چندان تخم دوزرده‌ای نیست. 

مسافر بر می‌گردد با چشم‌های گرد شده، محصل بر می‌گردد با جبه‌ی صدارت، تاجر برمی‌گردد با نمایندگی کمپانی، فیلم می‌آید پر از سبزپری و زردپری. و ماشین، از همه مهمتر.


اسکندر در جستجوی آب حیات به ظلمات رفت و امروز به فرنگ می روند

یک روزی بود که اسکندر به ظلمات می‌رفت دنبال سرچشمه‌ی آب حیات. اما حالا همه می‌روند دنبال سرچشمه‌ی ماشین. ظلمات تو هند بود، اما سرچشمه‌ی ماشین اروپاست و امریکا. ماشین برق می‌دهد، منبع نور است، اما آب حیات توی ظلمات بود. می‌فهمی‌درویش؟

دور برداشته بودم. بدی‌اش این بود که درویش یک شاگرد مدرسه نبود تا خستگی نشان بدهد، اما دیدم کافی است. و ساکت شدم.

درویش گفت:

- می‌گفتی آقا معلم از مدیر مدرسه شدنت می‌گفتی.

- آره. سه سال پیش بود. تو یکی از شهرهای مازندران. مدرسه نزدیک کاخ املاک بود. با باغ و دم و دستگاه. و شاگردها بیش تر بچه‌های خدمه‌ی کاخ. یک روز یک قو آمد، دو سه بار روی آسمان مدرسه گشت و رفت تو جنگل تنگ پشت مدرسه. آن قدر سفید بود و آن قدر پایین می‌پرید که مدرسه تعطیل شد. بچه‌ها ریختند بیرون. ما هم به دنبالشان. تو جنگل رفتند گرفتندش. یادم نمی‌رود که دم گرفته بودند «قووو...مال باقره...قوووو....مال باقره.» همین جوری. باقر یکی از سردسته‌های مدرسه بود و از اول سال میخ خودش را کوبیده بود.

 معلم‌ها، هر که یک چیزی می‌گفت، اما من شناختمش. فهمیدم از کجا آمده. مدیریتم گل کرد و رفتم سر منبر تا معلومات به رخ معلم‌های ولایتی بکشم. دست آخرم گفتم: «ببین چه عذابی کشیده که به مدرسه پناه آورده.» و بعدش هم همان جمله‌ای از دهم در رفت که برایت گفتم.و همین دو جمله کار را خراب کرد...و باز ساکت شدم.

- باز هم که سر بزنگاه نقل را می‌بری؟!

که دنبال کردم:

- معلم‌ها می‌خواستند آنا سرش را ببرند و برای ظهر بگذارند لای کته. و چه جانی کندم تا حالیشان کنم که مرغ آسمان با خودش بخت می‌آورد. و نباید کشتش. فراش مدرسه هم فهمیده بود. که قو از کجا آمده. محلی بود و کارکشته. و می‌زد که دربان کاخ بشود. درآمد که «قو را پنجاه تومن می‌خرم.» و فروختیم. قرار بود همان شب با پولش سور راه بیندازیم که عصرش آمدند و قو را بردند. به نظرم فراشمان خبر داده 

...بود. بعدش هم خودش شد دربان کاخ؟


چرا معلم دهات شدم

و بعدش هم حکم انفصال از مدیریت... معلوم است دیگر. و معلمی دهات دورافتاده از همان وقت شروع

 شد. و ساکت شدم. و فکر کردم «چرا این حرفا رو واسه‌ی این بابا گفتی؟ نکنه خودش مأمور باشه؟» ولی بعد شانه‌هایم را در دل انداختم بالا که «بالای سیاهی که رنگی نیست.» و درویش به حرف آمد که:

- خوب چرا این گوشه و کنایه‌ها را باید زد، آقا معلم؟ مگر نمی‌دانی چه دور زمانه‌ای...؟

- خوب دیگر. جوانی است و کله‌شقی. اگر بدانی سال‌های اول دانشسرا چه بروبرویی داشتیم! انجمن دانشجویی، میتینگ، اعتصاب، حزب...و آن پیرمرد... و آن امیدها... و آن غرور در دل همه. اصلاً می‌شد نفس بکشی. اما حالا؟! از مخاطبت مطمئن نیستی.

- مولا کریم است آقا معلم! دنیا از درویشت گذشته. از تو که نگذشته. دست بالا دو سه سال دیگر توی دهاتی، بعد بر می‌گردی و سری به سامان و تو هم برای خودت مشغله‌ای پیدا می‌کنی. حق با توست آقا معلم شغل سوای مشغله است. آدمی‌زاد مشغله می‌خواهد، تو هم مشغله پیدا می‌کنی...


ادامه دارد

امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد