ادامه از نوشتار پیشین
کتاب در جستجوی معنی : خاطرات پرفسور ویکتور فرانکل از بازداشتگاه های نازی
ضربه های بی نشانه
آنچه موجب شگفتی است ، اینست که ضربه ای که نشانی از خود به جای نمی گذارد می تواند در
شرایط ویژه ای بیش از ضربه ای که جایش باقی می ماند، آزار دهد. یکبار در یک توفان برف روی خط راهما را حیوان به حساب می آوردند
نگهبان حتی این زحمت را به خود نداد به مرد ژنده پوش گرسنه ای که در برابرش ایستاده بودو شاید می توانست به طور مبهم یادآور وجود انسانی باشد، چیزی بگوید، حتی دشنام هم نداد. در عوضبا حالتی خوشحال سنگی از زمین برداشت و به سوی من پرتاب کرد. این کار او به نظر من درست مانندجلب توجه یک حیوان بود. فراخواندن حیوانی اهلی به سر کارش، با موجودی که وجه مشترکمان آنقدرناچیزست که او را حتی تنبیه نمی کنیم دردناک ترین بخش این کتک ها توهین هایی بود که به ما میکردند. چنانکه یکبار مجبورمان کردند تیرهای چوبی دراز و سنگین را بر روی مسیر یخ بسته حمل کنیم. اگریکی از افراد پایش می لغزید نه تنها وضع خود را به خطر انداخته بود بلکه برای بقیه کسانی هم کههمان تیر را حمل می کردند خطر ایجاد می کرد.
به ما می گفتند : خوک
لگن خاصره یکی از دوستان دیرین من نقص مادرزادیداشت اما او خوشحال بود که با وجود این نقص می توانست کار کند زیرا به هنگام گزینش افرادی کهنقص عضوی داشتند یقینا به اتاق گاز روانه می شدند. او که با عده ای تیر چوبی بسیار سنگینی حمل میکرد، بر روی مسیر یخ بندان لنگید و چیزی نمانده بود که بیفتد و بقیه را هم با خود بکشد. چون هنوزنوبت من نرسیده بود بدون درنگ به یاری اش شتافتم. بی درنگ ضربه ای بر پشتم فرود آمد و نگهبان درحالیکه توبیخم می کرد دستور داد به جای خود بازگردم. شگفت آور اینجاست که همین نگهبانی که مراکتک می زد چند دقیقه پیش با لحن توبیخ آمیزی به ما گفته بود که ما «خوکها» اصلا حس همکارینداریم.
نگهبان :دو روزه به تو یاد می دهم چگونه با داندان زمین را بکنی
یکبار هم، در جنگلی با حرارت دو درجه فارنهایت، به کندن زمین یخ زده پرداختیم تا لوله های آب را
جاگذاری کنیم. در آنروزها از نظر بدنی ضعیف شده بودم. سرکارگری آمد با گونه های گوشتالو و سرخ.
چهره او مرا به یاد کله خوک انداخت. نگاهم روی دستکش های گرم و نرم او در آن سرمای گزنده ایستاد.
مدتی ساکت مرا ورانداز کرد. احساس کردم همانند شکارچی در کمین من است زیرا مقدار خاکی را که
کنده بودم جلویم بود و این خود میزان کارم را نشان می داد.
ناگهان فریادش بلند شد «خوک کثیف، تمام مدت مواظبت بودم! کار کردن را به تو خواهم آموخت!
وادارت می کنم با دندانهایت زمین را بکنی و مثل یک حیوان بمیری! دو روزه حسابت را می رسم! هرگز
در زندگیت کار نکرده ای. خوک کثیف، چه کاره بودی؟ تاجر؟»
دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت، آب از سرم گذشته بود چه یک نی، چه صدنی. اما باید تهدید او را
برای کشتنم جدی می گرفتم. از اینرو راست ایستآدم و چشم در چشمش دوختم.
« من یک پزشک بودم-یک پزشک متخصص. »
« چی؟ پزشک بودی؟ شرط می بندم که جیب مردم را خالی کرده ای. »
« اتفاقا من در درمانگاه دولتی کار می کردم و پولی هم از مردم دریافت نمی کردم. » اما متوجه شدم
زیادی حرف زده ام. در همین ضمن نگهبان خودش را روی من انداخت و در حالی که مثل دیوانگان نعره
ای زد مرا به زمین کوبید. و دیگر به یاد ندارم ضمن فریادها چه گفت.
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف