ادامه از نوشتار پیشین
کتاب ۱۱ دقیقه نوشته پائلو کوئیلو فصل سوم (۲)
دختر قهرمان داستان به سفر می رود
مسافرت ماریا با اتوبوس چهل و هشت ساعت طول کشید، در یک هتل ارزاندر کوپاکابانا اتاقی اجاره کرد( کوپاکابانا! آن ساحل، آن آسـمان...) و قبـل ازاینکه حتی کیف هاش را باز کرده باشه، بیکینی که خریده بود را برداشـت، وبا وجود هوای ابری مستقیم به ساحل رفت. با ترس بـه دریـا نگـاه کـرد، و بـاسختی خودش را به آب زد.
هیچ کس توجه نمی کرد که این اولین تماس ماریا با اقیانوس بود، با جریـانآب ها، با موج های خروشان، و در آن طرف اقیانوس اطلس، با ساحل آفریقـاوشیرهایش. وقتی از آب بیرون آمد به زنـی نزدیـک شـد کـه سـعی مـی کـردساندویج دست نخورده ای را بفروشد، و مرد خوش تیپی که او پرسـید آیـا مـیخواهد آن شب را با او بیرون رود، و مرد دیگری که که یک کلمه پرتقالی حـرفنمی زد و با ادا و اشاره از ماریا پرسید که آیا آب نارگیل می خواهدمردی که پرتغالی نمی دانست
مردی که نمی توانست یک کلمه پرتغالی حرف بزند در حالی که نوشـیدنی بـه همراه داشت دوباره ظاهر شد و نوشیدنی را به او تعارف کرد. راحت از این کـهلازم نیست با او حرف بزند، نوشیدنی را قبول کرد و بـه او خندیـد، مـرد نیـز بـالبخند به او جواب داد. برای یک مدت آنهـا آن گفتگـوی راحـت و بـی معنـی( لبخند زدن) را ادامه دادند تا اینکه مرد یک دیکشنری کوچک از جیبش در آورد وبا لهجه ی عجیبی گفت: "بونیتا"..."زیبا"، ماریا دوباره لبخنـد زد، اگرچـه او مـیخواست حد اقل شاهزاده اش به زبان پرتغالی صـحبت کنـد و کمـی جـوان تـرباشد.
مرد صفحه ای را ورق زد:
"شام... امشب؟"
:سپس گفت :
"سوییس!"
:و جمله اش را با کلماتی تمام کـرد کـه در هـر زبـانی شـبیه زنگولـه هـایی دربهشت بودند.
"کار! دلار!"
ماریا هیچ رستورانی را نمی شناخت که نام آن سویس باشد. آیـا واقعـا مـیشد انقدر همه ی رویاها زود بـرآورده بـشه؟ ماریـا خواسـت تـا احتیـاط کنـد:"ممنون برای دعوتتان، اما من در حال حاضر کـار دارم و "علاقـه ای بـه پـول درآوردن ندارم.
پیشنهاد شغلی مرد سوئیسی و آغاز اسارت
مرد که یک کلمه هم از حرف های او را نفهمیده بود، کم کم ناامید می شـد،بعد از رد و بدل کردن چند لبخند دیگر مرد او را برای چند دقیقه تنها گذاشـت وبا یک مترجم برگشت. از طریق متـرجم بـه ماریـا توضـیح داد کـه" از سـویس است( کشور، نه رستوران) و تمایل دارد که با ماریا شام بخورد تا در مورد یـکپیشنهاد شغلی با هم صحبت کننـد." متـرجم کـه خـود را بـه عنـوان مـسئولتوریست های خارجی و امنیت هتلی که مرد در آن اقامت داشت معرفی کردهبود، اضافه کرد:" اگر جای شما بودم قبول می کردم. او مدیر یـک تماشـاخانه
ی مهم است که برای افراد با استعداد برای کار در اروپا جستجو می کنـد. اگـرشما دوست دارید می توانم شما را به چند نفر دیگر که دعوت ایشان رو قبولکرده اند آشنا کنم که همگی ثروتمند شده انـد و ازدواج کـرده و صـاحب بچـههستند و نیازی ندارند که نگران این باشند که "فریب بخورند یا بی کار بمانند بعد در حالی که سعی کرد که ماریا را با دانش خود از فرهنگ های بـین الملـیتحت تاثیر قرار دهد "گفت:" در کنار اینها سویس شکلات و ساعت های عـالیمی سازد.
تنها تجربه ی ماریا در صحنه، بازی کردن در نقش فروشـنده ی آب بـود کـه هـرسال در هفته ی مقدس بوسیله ی شورای محلی برای این نقـش انتخـاب مـیشد. او به سختی در اتوبوس خوابیده بود، اما از دیدن دریا هیجان زده شده بود،از خوردن ساندویج بیزار بود- دست نخورده یا هر چیز دیگر- و از این کـه کـسی
را نمی شناخت آشفته بود و دنبال دوستی می گشت. او قبلا هم در وضعیت مشابهی قرار گرفته بـود، کـه
یک مرد قول همه چیز می دهد اما در آخـر هـیچ چیـز نمـی داد، بنـابراین مـیدانست تمام حرف ها ی مـرد دربـاره ی نمـایش تنهـا راهـی بـود کـه ماریـا راعلاقمند کند.
پرهیزگاری و شانس
متقاعد شده بود که پرهیزگاری هایش باعث این شـانس شـده بـود، و او مـیبایست از هر لحظه از این تعطیلات استفاده کند، دیدن یک رستوران خوب میتوانست موضوعی برای او باشد که وقتی به خانه برگشت در آن مورد صـحبتکند، او تصمیم گرفت که دعوت را قبول کند، به این شرط که مترجم هم آنهارا همراهی کند، چون از رد و بدل لبخند و تظاهر به این که حرف های مرد را میفهمد خسته شده بود.
تنها مشکل بدترین آنها بود: او هیچ چیز مناسبی برای پوشیدن نداشـت. یـکزن هیچ وقت به چنین چیزی راضی نمی شود( او ترجیح می داد شوهرش بـه اوخیانت کند تا اینکه از وضعیت گنجه ی لباس های او اطلاع پیـدا کنـد)، امـا ازآنجا که او هیچ کدام از این مردم را نمی شناخت و ممکن بود دیگر هیچکداماز آنها را دوباره نبیند، احساس کرد که چیزی برای از دست دادن ندارد " من تازه از شمال شرقی رسیده ام و لباس مناسب بـرای اینکـه در رسـتورانبپوشم ندارم" از طریق مترجم، مرد به او گفت که نگـران نباشـد و آدرس هتـل او را پرسـید. هنگام عصر، او لباسی دریافت کرد که در تمام زندگی خود ندیده بود، به همراهیک جفت کفش که به نظر می رسید به انـدازه حقـوق تمـام سـال او قیمـتداشته باشد..،
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف