خاطرات زنان خیابانی سودا زده من: نوشته گابریل گارسیا مارکز(۱)
مادر من
در یک خانه قدیمی در پیاده رو آفتابگیر پارک سن نیکلاس زندگی می کنم. جایی که تمام روزهای زندگیم بی زن و بی مالسپری شد، جایی که پدر و مادرم زیستند و مردند، جایی کهتصمیم دارم در همان تختخوابی که به دنیا آمدم و در روزی کهدلم می خواهد دور و بی درد باشد، تنها بمیرم. پدرم این خانه رادر یک حراج عمومی در اواخر قرن نوزدهم خرید. طبقه اول رابه جماعتی ایتالیایی برای مغازه لوکس فروشی اجاره داد و اینطبقه دوم را برای خوشبخت شدن با دختر یکی ازآنها برایخودش نگه داشت. فلوریناددیوس کارگامانتس ، نوازنده بااستعداد موتسارت ، مسلط به چند زبان و یک ایتالیایی اصیل؛زیباترین و با استعدادترین زنی که شهر مابه خود دیده است: مادرمن.
خانه
فضای خانه بزرگ و روشن است با سقف هایی گچ بری شده وکفی مفروش با موزاییک شطرنجی گلدار و چهار در شیشه ای،رو به بالکنی که شب های ماه مارس مادرم با دختر عموهایایتالیاییش می نشستند و اشعار عاشقانه می خواندند. ازآن جاپارک سن نیکلاس با کلیسا و مجسمه کریستف کلمب و کمیدورتر انبارهای اسکله و افق پهناور رودخانه مگدالنا دربیست فرسنگی مصب اش دیده می شود. تنها چیز ناخوش آیند
خانه این است که در طول روز خورشید روی پنجره های مختلفمی چرخد و برای این که بتوان درسایه روشن های داغ چرتی زدباید تمام آن ها را دور زد.
حراج همه چیز
در سن سی و دو سالگی، وقتی تنها شدمبه اتاقی که متعلق به والدینم بود نقل مکان کردم، دری مستقیم
رو به کتابخانه گشودم و شروع به حراج چیزهایی کردم که برایهمه چیز به جز کتاب ها و جعبهزندگی زیادی بودند، یعنی تقریباًموسیقی پیانولا.
مدت چهل سال خبر پرداز روزنامه «لاپاز» بودم که شاملبازسازی، تکمیل و عامه فهم کردن خبرهای جهان بودکه ازموج های کوتاه و یا کدهای مورسی که در فضای نجومی پروازمی کردند به دام می انداختیم.امروزه از حق بازنشستگی این حرفه منقرض شده اموراتم بیشتربه بدی می گذرد، کمی هم بابت حقوق بازنشستگی استادیدستور زبان اسپانیایی و لاتین، گیرم می آید.
اما بابت مقالاتهفتگی که بی وقفه و بیش از نیم قرن نوشته ام تقریباً هیچ چیز وبابت جزوه های موسیقی و تئاتر که وقتی نوازندگان سرشناسمی آمدند می نوشتم واز سر لطف برایم چاپ می کردند مطلقاً هیچچیز عایدم نمی شود. هیچ وقت کاری به جز نوشتن نکرده ام اماعلاقه و استعداد داستان نویسی نداشته ام و کلاً از قوانین نوشتههای دراماتیک بی اطلاعم و اگر خودم را در این مؤسسه جا کردهام به اعتبار آن همه مطالبی است که در زندگی خوانده ام.
بهزبان ساده سرجوخه بی مدال و بی افتخاری هستم که چیزی ندارم تا برای بازماندگان خود به میراث بگذارم، مگر همینوقایعی که در این خاطره از عشق بزرگم سعی می کنم تا آن جا کهبشود به آنها اشاره کنم.
یادداشت روز نود سالگی
روز نود سالگیم، ساعت پنج صبح باز مثل همیشه به یاد آوردم.روز جمعه بود و تنها کارم نوشتن مقاله ای بود که روزهاییکشنبه در روزنامه لاپاز چاپ می شد. علایم صبح گاهی برایخوشحال نبودن تکمیل بود. از اول صبح استخوان هایم دردداشتند، مقعدم می سوخت و پس از سه ماه خشکی، صدایرعد و برق طوفان به گوش می رسید.
تا قهوه درست می شدحمام کردم، فنجان قهوه ای را که با عسل طبیعی شیرین شدهبود با دو کیک خوردم و لباس کتانی مخصوص خانه را پوشیدم.عنوان یادداشت آن روز طبیعتاً نود سالگی من بود.
هیچ وقت بهسن و سال مثل قطراتی که از سقف می چکند و به آدم یادآوریمی کنند که چه قدر از عمر باقی است فکر نکرده ام. از بچگیشنیده بودم که وقتی کسی می میرد شپش هایی که در سرش تخمگذاشته اند برای خجالت دادن خانواده روی بالش بالا و پایینمی پرند. این موضوع مرا آن چنان تربیت کرد که از همان بچگیبرای رفتن به مدرسه می گذاشتم موهای سرم را از ته بتراشند وحتا هنوز هم که فقط چند شویدی برایم باقی مانده است آن هارا با گل سرشور می شویم. به عبارت دیگر می خواهم بگویم ازهمان بچگی احساس شرم و خجالت در مقابل دیگران بیشتر از مرگ در من شکل گرفته بود...
ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف