از رساله پروتاگوراس نوشته افلاطون(۱)
مناظرات سقراط در مورد سوفیستها (شکاکان و شک بر انگیزان )
دوست: سقراط، از کجا می آئی؟ چه می پرسم؟ بی گمان باز در پی آلکیبیادس زیبا بوده ای. من نیز چند روز پیش او را دیدم و الحق هنوز بسیار زیباست. ولی سقراط. پنهان نماند که از نوجوانی گذشته و مرد شده و ریشی انبوه چهره اش را فرا گرفته است.
سقراط: چه عیب دارد؟ مگر با هومر هم آواز نیستی که می گوید: «زیبائی جوانان آن گاه به کمال می رسد که رخسارشان به ریشی انبوه آراسته گردد.» آلکیبیادس اکنون در این مرحله است.
دوست: راست از نزد او می آئی و هنوز نظری با تو دارد؟
سقراط: البته، خصوصاً امروز که به یاری من رسید و از من مردانه دفاع کرد. با این همه نکته ای می گویم که تو را به شگفتی خواهد آورد: با آنکه آلکیبیادس حاضر بود اعتنائی به او نداشتم و حتی گاه حضور او را از یاد می بردم.
دوست: چه شده بود؟ گمان نمی برم اقلا در این شهر کسی زیباتر از او یافته باشی.
سقراط: آری، چه کسی یافته ام به مراتب زیباتر از او.
دوست: چه می گوئی؟ اهل این شهر است یا بیگانه؟
سقراط: بیگانه.
دوست: از کدام شهر؟
سقراط: از آبده را.
دوست: و چنان زیباست که او را بر پسر کلینیاس برتری می نهی؟
آن که داناتر است زیباتر است!
سقراط: چگونه برتری ننهم؟ مگر آنکه داناتر است زیباتر نیست؟
دوست: پس سقراط، چنین پیداست که در محضر مرد دانائی بوده ای.
سقراط: آری، داناترین مردمان. زیرا همه برآنند که امروز در جهان هیچ کس داناتر از پروتاگوراس نیست.
دوست: چه می گوئی؟ پروتاگوراس در اینجاست؟
سقراط: آری، سه روز است.
دوست: و تو از نزد او می آئی؟
سقراط: آری، و ساعتی با او گفت و گو کردم و به سخنش گوش دادم.
دوست: پس به این جوان بگو برخیزد و خود به جای او بنشین و اگر مانعی نمی بینی گفت و شنودهائی را که با هم کرده اید به ما بازگو کن.
سقراط: هیچ مانعی نیست. حتی خوشنود خواهم شد اگر گوش فرا دارید.
دوست: با کمال اشتیاق گوش خواهیم داد و بسیار سپاسگزار خواهیم بود.
سقراط: اکنون که اشتیاق از هر دو سر است پس گوش کنید:
دیشب بامداد تازه دمیده بود که هیپوکراتس پسر آپولودوروس و برادر فازون با عصائی در خانه ما را کوبید و همینکه باز کردند با شتاب درآمد و فریاد برآورد: «سقراط بیدار شده ای یا هنوز در خوابی؟» صدایش را شناختم و گفتم: «هیپوکراتس، چه خبر آورده ای؟»
گفت: خبر خوبی.
گفتم: خدا کند چنین باشد. چه شده است که چنین زود آمده ای؟
نزدیکتر آمد و گفت: پروتاگوراس آمده است.
گفتم: او از پریروز اینجاست. مگر تو امروز شندیده ای؟
گفت: آری، به خدا سوگند دیشب شنیدم. در تاریکی به یاری دستها رختخواب مرا پیدا کرد و در کنار من نشست و گفت: دیشب از اونیوس دیر بازگشتم. برده ی من ساتیروس گریخته است. دیروز می خواستم به تو بگویم که به جست و جوی او خواهم رفت ولی سخنی دیگر به میان آمد و فراموش کردم.
شب پس از آنکه بازگشتم و شام خوردیم هنگامی که می خواستیم بخوابیم برادرم گفت پروتاگوراس آمده است.
خواستم همان دم به نزد تو بیایم ولی دیدم دیر است و شب از نیمه گذشته. بامداد همینکه بیدار شدم برخاستم و آمدم.
چون شور و حرارت او را می شناختم گفتم: چه شده؟ مگر از پروتاگوراس بدی دیده ای؟
خندید و گفت: آری، سقراط، به خدا سوگند از او بدی دیده ام زیرا یگانه دانشمند جهان است و مرا چون خود نمی کند
گفتم: یقین بدان که اگر به او نقدینه ی کافی بدهی و منتش را بپذیری از آنچه می داند به تو نیز خواهد آموخت.
گفت: خدا کند چنین باشد. چه در آن صورت نه از مال خود دریغ خواهم ورزید و نه از دارائی دوستانم. به اینجا نیز برای آن آمده ام که از تو بخواهم مرا به نزد او ببری و درباره ی من با او سخن بگوئی.
من گذشته از اینکه هنوز جوانم، تا کنون نه پروتاگوراس را دیده ام و نه با او گفت و گوئی کرده ام. نخستین بار که به آتن آمد کودک بودم ولی در ستایش او سخنهای فراوان شنیده ام و همه برآنند که در سخنوری استادتر از او نیست. بیا بی درنگ به نزد او برویم و او را پیش از آنکه از خانه بیرون رود ببینم. شنیده ام در خانه کالیاس پسر هیپونیکوس ساکن است. بیا برویم!
گفتم: عزیزم، هنوز بسیار زود است. بهتر است برخیزیم و اندکی در حیاط گردش کنیم تا هوا روشن شود و آنگاه برویم. از این گذشته پروتاگوراس بیشتر اوقات در خانه است و یقین بدان که او را خواهیم یافت.
پس از این گفت و گو برخاستیم و به حیاط رفتیم. برای آنکه بدانم هیپوکراتس درباره ی تصمیم خود تا چه اندازه اندیشیده است گفتم: هیپوکراتس، اکنون که می خواهی به نزد پروتاگوراس بروی و دارائی خود را نثار او کنی، می دانی به نزد که می روی؟ اگر به نزد همنام خود هیپوکراتس کئوسی می رفتی تا با پرداخت مزد از او درس بگیری، و از تو می پرسیدند «هیپوکراتس کیست و هنرش چیست؟» چه پاسخ می دادی؟
گفت: می گفتم «پزشک است.»
گفتم: اگر باز می پرسیدند «از او درس می گیری که چه بشوی؟»
چه گفتی؟
گفت: می گفتم «از او درس می گیرم تا پزشک شوم.»
گفتم: و اگر می خواستی به نزد پلی کلیتوس ارگوسی یا فایدیاس پرسید: «آنان چه هنر دارند؟» چه پاسخ می دادی؟
گفت: می گفتم پیکرتراشند.
گفتم: پیکرتراش.
گفتم: خوب گفتی. اکنون که من و تو به نزد پروتاگوراس می رویم و آماده ایم دارائی خود و دوستانمان را به او بدهیم اگر از ما بپرسند: «سقراط و هیپوکراتس، پروتاگوراس کیست و هنرش چیست؟» چه خواهیم گفت؟ چنانکه می دانی، فایدیاس را پیکر ساز می نامند و هومر را شاعر. پروتاگوراس سوفیست است.
گفتم: پس به نزد سوفیستی می رویم تا مزد بدهیم و هنرش را بیاموزیم؟
گفت: البته.
گفتم: ولی اگر کسی بپرسد: «هنر او را می آموزی تا چه بشوی؟» چه پاسخ خواهی داد؟
در روشنائی بامداد دیدم هیپوکراتس سرخ شد. ولی پس از اندکی تأمل گفت: «ناچار خواهم گفت می خواهم سوفیست شوم».
گفتم: تو را به خدا سوگند می دهم شرم نداری که در نزد یونانیان به سوفیستی شهره شوی؟
گفت: سقراط، اگر راست خواهی به خدا سوگند شرم دارم.
گفتم: شاید مراد تو از درس خواندن در نزد پروتاگوراس آن نیست که سوفیست شوی، بلکه مقصودت همان است که هنگام آموختن زبان و ورزش و موسیقی داشتی. آن فنها را برای آن نیاموختی که پیشه ی خود سازی بلکه می خواستی از آنها بی بهره نمانی زیرا هر مرد آزاد برای آنکه در زندگی کامیاب شود ناچار است ادبیات و ورزش و موسیقی بیاموزد.
گفت: مرادم همان است که گفتی.
گفتم: پس آگاه هستی که در این دم به چه کار می خواهی دست بزنی یا نه؟
گفت: مقصودت را نفهمیدم.
گفتم: امروز بر آن شده ای که روح خود را به سوفیستی بسپاری تا آن را بپرورد. می دانی سوفیست کیست؟ اگر پاسخ این سؤال را ندانی. معلوم خواهد شد نمی دانی روح خود را به چگونه کسی می سپاری، و آیا از افت و خیز با او سود خواهی بد یا زیان؟
گفت: گمان می کنم می دانم.
گفتم: پس بگو سوفیست کیست؟
گفت: سوفیست همچنانکه از نامش پیداست، کسی است که با دانش سر و کار دارد.
گفتم: این تعریف درباره ی نقاش و معمار نیز صادق است زیرا اینان نیز دارای دانش اند. مثلا اگر از ما بپرسند: «دانش نقاش راجع به چیست؟» خواهیم گفت: «تصویرسازی». همچنین است در دیگر موارد. ولی اگر بپرسند: «سوفیست از کدام دانش بهره مند است و دانش او راجع به چیست؟» چه خواهیم گفت و کدام هنر را نام خواهیم برد که سوفیست در آن استاد است؟
گفت: سوفیست می تواند شاگردان خود را در سخنوری توانا سازد.
گفتم: شاید این پاسخ درست باشد ولی کافی نیست. زیرا روشن نشد که سوفیست ما را به سخنوری درباره ی کدام موضوع توانا می سازد؟ مثلا استاد موسیقی شاگرد خود را توانا می سازد تا درباره ی هنری که به او آموخته است سخن براند، یعنی درباره ی موسیقی. چنین نیست؟
گفت: درست است.
ادامه دارد...
امیر تهرانی
ح.ف