نماد گمشده
آموزشهای سرّی تمام اعصار -واقعیت :
کتاب نماد گمشده نوشته دن براون خالق کتاب کد داوینچی (فصل ۱ بخش ۱)
ترجمه عباس آبادی
کتاب با این مطلب آغاز می شود که در سال 1991 ، یک سند در گاوصندوق رئیس سازمان CIA قرار می گیرد
همچنین تاکید شده که تمام مراسم و مناسک، دانشها ، آثار هنری، و بناهای یادبود در این رمان واقعی هستند خانة معبد
شب 8:33
راز در چگونه مردن است .
از آغاز پیدایش زمان، راز زندگی همواره در چگونه مردن بوده است .
شخص تازه واردکه سی و چهار ساله بود به جمجمة انسانی کـه در کـف دسـتانش بـود خیـره شـد . جمجمه، به شکل کاسه ای بود گود و پر از شرابی به رنگ خون .
او به خودش این حمله را میگفت: آنرا بخور. نباید از چیزی بترسی. بر اساس آداب و رسوم، تازه وارد با لباس تشریفاتی یک مرتد قرون وسطائی که به سوی چوبـة دار برده می شود چنین سفر را آ غاز کرده بود .جلوی پیراهن گـشادش بـاز مانـده بـود و همین باز بودن سینة رنگ پریده اش را نمایان میساخت، و پاچة چپ شلوارش تا زانو، و آستین دست راستش تا آرنج بالا رفته بود . یک حلقة طناب سـنگین —یـا بـه قـول بـرادران یـک «طناب کش »—دور گردنش آویزان بود .
بهرحال، امشب، مثل برادرانـی کـه شـا هد مراسم بودند او لباس استادها را پوشیده بود مجمع برادرانی که دور او جمع شده بودند همگی لبـاس هـای سـلطنتی پوسـت بـره، عمامه، و دستکش های سفیدشان را پوشیده بودند . جواهراتی تشریفاتی به دور گـردن آویخته بودند که مثل چشمانی روح مانند در میان نور کم سو می درخشیدند.
بـسیاریاز این مردان صاحب موقعیت های اجتماعی قدرتمندی بودند، و با این وجـود تـازه واردمیدانست که مرتبة دنیوی آنها درون این دیوارها هیچ ارزشی ندارد . در اینجا همه بـا هم برابر، و برادرهای قسم خورده ای بودند که در یک پیمان عرفـانی بـا هـم سـهیم بودند .همچنانکه تازه وارد اعضای مجمع را از نظر می گذراند، با خود فکر کرد کـه بیـرون از آنجا چه کسی باورش می شود چنین مجموعه ای از مردان در یک مکان جمع شـوند ... چه برسد به این مکان. اتاق شبیه به پناهگاه مقدسی از دنیای باستانی بود .
بهرحال، حقیقت، هنوز بیگانه بود .اتاق معبد
این اتاق یک مربع کامل بود . همینطور غارمانند بود . سقف آن به شکلی حیرت آور تـا ارتفاع صد فوتی بالا میرفت و توسط ستون هایی از گرانیت سبز محافظـت مـی شـد . ردیفی از صندلی های چوب گردوی تیرهی روسی با روکشی از پوست گـراز دور اتـاق چیده شده بودند . یک تخت پادشاهی بـه ارتفـاع سـی و سـه فـوت بـر دیـوار غربـی حکمرانی می کرد و یک ارگ لوله ای مخفی روبـروی آن قـرار داشـت . دیوارهـا شـهر فرنگی از نمادهای باستانی بودند ... مـصری، عبـری، نجـومی، کیمیـایی، و نمادهـایی دیگر که تا آن موقع ناشناخته مانده بودند .امشب، اتاق معبد با مجموعه ای از شمعهای با دقت چیده شده روشن شـده بـود . نـوراستاد ارجمند . این مرد که در اواخر دهة پنجـاه سـن خـود بـود،نمادی آمریکایی بود . مردی محبوب و تنومند بود و ثروتی غیرقابـل تخمـین داشـت . موهایش که زمانی تیره بودند داشتند به نقره ای می گراییدند و چهرة معروفش نشانگر یک عمر قدرت و هوشی سرشار بود .
استاد ارجمند با صدایی به آرامی بارش برف گفت «: پیمان رو ببنـد . سـفرت رو تمـام ».کن
سفر تازه وارد، مثل همة سفرهایی از این قبیل، از درجة اول شـ روع شـده بـود . در آن شب، در مراسمی شبیه به همین یکـی، اسـتاد ارجمنـد چـشمان او را بـا چـشمبندیمخملی بسته بود و خنجری را به سینة برهنه اش فشار داده و بـه او گفتـه بـود «: آیـا رسما به شرفت سوگند می خوری که بدون تأثیر پـذیری از حـرص و طمـع و یـا هـر انگیزة ناشایست دیگری آزاد انه و با میل باطنی، خودت رو بـه عنـوان یـک داوطلـب
برای رازها و مزایای این برادری اعلام کنی؟ »تازه وارد به دروغ گفته بود «: ».بلهاستاد به او هشدار داده بود «: پس بگـ ذار ایـن نیـشی بـه هوشـیاریت و همینطـور در صورت خیانت به رازهای ما مرگی آنی باش .د »
با خود گفت : امشب اتفاقی در داخل این دیوارها می افته که قبلا در طول تـاریخ ایـن اخوت هرگز رخ نداده. در طول قرنها یک بار هم رخ نداده. می دانست که این جرقه ای برای شروع کارش می شود... و قدرتی غیرقابل درک به او میدهد. هیجانزده نفس عمیقی کشید و کلماتی را که مردان بیـشماری قبـل از او در
کشورهای سرتاسر جهان بر زبان آورده بودند ادا کرد .
«این شراب که ا کنون می نوشم برایم به زهری مهلک تبـدیل شـود ... اگـر پیمـانم را عمدا یا از روی میل باطنی زیر پا بگذارم. »
کلماتش در فضای توخالی طنین انداز شدند .
سپس همه جا ساکت شد .
در حالیکه جمجمه را محکم در دستانش گرفته بود، آن را به طرف دهانش بالا بـرد و احساس کرد لبانش استخو اند ان خشک را لمس کرده چشمانش را بست و جمجمه را به طرف دهانش سرازیر کرد و شراب را با جرعه هایی طولانی و عمیق نوشـید . وقتـی آخرین قطرة آن را هم خورد، جمجمه را پایین آورد .
یک لحظه، احساس کرد شش هایش کیپ شده و قلبش به تندی بـه تـپش افتـاد .خدای من، اونا می دونند سپس، احساسش به همان سرعتی که آمده بود از بین رفت .
گرمای خوشایندی در بدنش جاری . شد تازه وارد نفسش را بیرون داد و در حالیکـه بـه مرد چشم خاکستریِ از همه جا بی خبری خیره شده بود که با حماقـت او را بـه میـان سرّیترین درجات این انجمن برادری پذیرفته بود در دل لبخند زد .به زودی عزیزترین چیزهات رو از دست خواهی داد ...ادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف