شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: رمان و داستان: کتاب نماد گمشده نوشته دن براون (۲)


ادامه از نوشتار پیشین

کتاب نماد گمشده نوشته دن بر اون  نویسنده کتاب کد دواینچی (۲)


آسانسور اتیس

آسانسور اُتیس  که در حال بالا رفتن از ستون جنوبی برج ایفل بود لبریز از توریـست بود. داخل آسانسورِ تنگ، تاجر عبوسی با کت و شـلوار اتـو کـرده بـه پـسری کـه در کنارش بود خیره شد «. رنگت پریده، پسرم. باید روی زمین میموندی ».پسرک که سعی می کرد اضطرابش را کنترل کند، جواب داد «: چیزیم نیـست ... طبقـة 

بعدی میرم بیرون » . نمیتونم نفس بکشم .مرد به جلوتر خم شد و گفت «: فکر می کردم الان دیگه از عهدة این کار برمیای او » .با مهربانی دستی به گونة بچه کشید .پسرک از اینکـه پـدرش را ناامیـد کـرده بـود خجالـت مـی کـشید، ولـی بـه سـختی میتوانست با صدای زنگی که در گوشش بود بشنود . نمی تونم نفـس بکـشم . بایـد از این جعبه برم بیرون اپراتور آسانسور داشت حرف های دلگرم کننـده ای راجـع بـه پیـستون هـای مفـصلی و ساختار آهنی نفوذناپذیر آ . زد سانسور می در فاصلة زیادی زیر پـای آنهـا، خیابـان هـای پاریس در همة جهت ها امتداد مییافتند .

پسرک در حالیکه سرش را بلند کرده بود و به سکوی تخلیه نگـاه مـی کـرد، بـا خـود گفت: دیگه چیزی نمونده. فقط محکم بایست .هنگامیکه آسانسور به طور سراشیبی به سوی سکوی مـشاهدة فوقـانی متمایـل شـد، ستون شروع به باریک شدن کرد و پایه های بزرگش وارد یـک تونـل عمـودی تنـگ
شدند .
«بابا، فکر نکنم — »
ناگهان صدای ترق و تروق منقطعی در بالای سرشان منعکس شد . غلتک تکان خورد و به شکلی تهدیدآمیز به یک سو تاب خورد . کابلهای پاره شده در حالی که مثل مار ضربه می زدند، با حرکتی شلاقی شروع کردند به چرخیدن در اطراف غلتـک . پـسرک دستش را به طرف پدرش دراز کرد .
« » !بابانگاهشان برای یک لحظة وحشتناک با هم تلاقی کرد .
سپس کف آسانسور از زیر پایشان رها شد .
رابرت لنگدان یکدفعه در صندلی چرمـی نـرمش تکـانی خـورد و از حالـت خـو اب و بیداری بیـرون آمـد . او تـک و تنهـا در کـابین بـزرگ یـک جـت صـنفی  که راه خ ود را در میان آسمان متلاطم باز میکرد نشسته بـود . در زمینـه،  موتورهای دوتایی پرت و ویتنی ه طور یکنواختی صدا میدادند .
بلندگوی بالای سرش خش خش کـرد «. آقـای لنگـدان؟ مـا در مـسیر   نهـاییِ فـرود هستیم ».
لنگدان راست نشست و یادداشت های سخنرانی اش را دوباره داخل کیفش گذاشت او . تا نصفه، مبحث نمادشناسی فراماسونی را مرور کرده بود که ذهنش به سوی موضـوع
دیگری منحرف شده بود . لنگدان شک کرد که افکارش راجع به پدر مرحومش، با این دعوت غیرمنتظره از سوی ناصح قدیمی اش، پیتر سالومون

به وجود آمده باشد .
مردی که هیچوقت نمیخوام ناامیدش کنم .این بشردوست، تاریخ دان، و دانشمند پنجاه و هشت ساله، نزدیک به سی سـال پـیش لنگدان را زیر پر و بال خود گرفته بود و به طرق بسیاری جای خالی پدر مرحـومش را پر کرده بود . با وج ود خاندان بانفوذ و ثروت هنگفتِ این مرد، لنگدان تواضع و گرمـی را در چشمان خاکستری ملایم سالومون یافته بود .


ابلیسک ۵۵۵ فوتی واشنگتن دی سی یا مناره عقرب باستانی

بیرون پنجره، خورشید غروب کرده بود، امـا لنگـدان مـی توانـست سـایة کمرنگـی از  بزرگترین اُبلیسک جهان را تشخیص دهد، که مانند منارة عقربه ای باسـتانی در افـق برافراشته شده بود این ابلیسک 555 فوتی که رویه ای مرمری داشت قلب این کـشور را علامت گذاری کرده بود . در تمام اطراف مناره، هندسـة بـسیار دقیـق خیابـان هـا و مقبرهها به سمت بیرون منشعب میشد . حتی از هوا هم قدرت تقریبا اسرارآمیزی از واشنگتن دی.سی تراوش می کردلنگدان عاشق این شهر بود، و هنگامیکه جت فرود آمد، به خـاطر آنچـه در انتظـارش بود شور و هیجان خاصی به او دسـت داد . جـت بـه آرامـی در طـول بانـد ترمینـالی  خصوصی در قسمتی از فضای پهناور فرودگـاه بـین المللـی دولـس حرکـت کـرد و سرانجام توقف کرد .لنگدان وسایلش را جمع کرد، از خلباانها تشکر کرد، و از جت مجلل خارج شـد و بـر روی پلکان باز شده قدم گذاشت. 

هوای سرد ژانویه به آدم احساس آزادی می .داداو خوشحال از ورود به فضای باز، با خود گفت: نفس بکش، رابرت پوششی از مه سفید سرتاسر باند را فرا گرفته بود و هنگامیکه لنگـدان بـر روی جـادة سنگفرش مهآلود قدم گذاشت احساس کرد در میان باتلاق راه می رود

صدای انگلیسی موزونی از آن سوی جادة سنگفرش فریاد زد «: سلام! سلام! پروفسور لنگدان؟

لنگدان سرش را بلند کرد و زن میانسالی را دید که با یک نشان و تخته رسم با عجله به طرف ش می آمد و همچنانکه نزدیک می شد با خوشحالی دست تکان می . داد موهای بلوند مجعدش از زیر کلاه بافتنی شیکی بیرون زده بود .
«به واشنگتن خوش اومدید، آقا »!
لنگدان با لبخندی گفت «: متشکرم ».
«من پم ستم ، از خدمات مسافرتی » . زن با چنان روحیه ای صـحبت مـی کـرد کـه تقریبا آدم را مضطرب میکرد «. اگه با من بیاید، ماشنیتون آماده است، آقا » . لنگدان در طول باند فرودگاه پشت سر او به طرف ترمینال سیگناچر که جـت هـای خصوصی زرق و برق داری آن را فرا گرفته بودند، راه افتاد . یه ایستگاه تاکـسی بـرای
آدمهای معروف و ثروتمند. زن با لحنی خجالتی گفت «: دوست ندارم شما رو خجا لت بدم، ولی شما همون رابرت لنگدانی هستید که در مورد نماد و مذهب کتاب مینویسه، درسته؟ »
لنگدان درنگی کرد و سپس سری تکان داد .زن با حالتی بشاش گفت «: میدونستم! گروه کتاب من کتاب شما رو در مورد مادینـة مقدس و کلیسا خونده ! اون یکی عجب رسوایی لذیذی به بار آورد ! شما از اینکه روباه
رو بذارید توی لونه مرغ لذت میبرید »!
لنگدان با لبخندی گفت «: راستش قصد من رسوایی به بار آوردن نبود ».زن احساس کرد که لنگدان حوصلة صحبت دربارة کارش را ندارد «. معذرت می خوام. همینجوری به وراجی های من گوش بدید . میدونم که احتمالا از اینکه کسی شـما رو بشناسه خسته شدید ... ولی تقصیر خودتونه » . او با خنده به لباس لنگدان اشـاره کـرد . «یونیفورمتون شما رو لو داد ».
یونیفورمم؟ لنگدان نگاهی به لباس خود انداخت . او پیراهن یقه اسکی همیـشگی اش،  کت هریس تویید
، شلوار خاکی ، و کفش هـای دانـشگاهی قرطبـه ایاش را پوشـ یده بود... لباس معمولش برای کلاس درس، سخنرانی، عکس روی کتاب، و رویـدادهای اجتماعی .
ادامه دارد

امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد