ادامه از نوشتار پیشین
داستان شرط بندی نوشته آنتوان چخوف
(خواندن این داستان کوتاه که به اندازه یک کتابخانه معنی دارد به همه توصیه می شود)
وکیل یک کتابخانه ششصد جلدی را خواند
...بعدها، پس از دهمین سال ،وکیل بی حرکت پشت میزمی نشست وبرای بانکدار عجیب بود که مردی . که در چهار سال، ششصد نسخه کتاب آموزنده را فرا گرفته بود باید نزدیک به یک سال را به خواندن کتابی بپردازد که فهم آن آسان بود و آن کتاب انجیل عهد جدید بود. سپس کتاب های تاریخ ادیان و الهیات جایگزین گردید که به هیچ عنوان دشوار نبود ند .
در دو سال آخر حبس زندانی در خواست تعداد قابل توجهی کتاب ،با موضوعات مختلف کرد و خود را وقف خواندن علوم طبیعی نمود
یادداشتهایی که از او می آمد دریک زمان درخواست فرستادن یک کتاب شیمی و یک متن پزشکی نموده بود.
او با موضوعات فلسفی و الهیات کار میکرد، یک رمان ، یک مقاله می خواند و آنچنان میخواند که انگار دردریایی میان بقایای شکسته در حال شنا است و به امید نجات زندگی اش مشتاقانه به هر قطعه بعد از دیگری چنگ می انداخت .
مصیبت های بانکدار
بانکدارتمام اینها را بخاطر آورد و فکرکرد " فردا ساعت دوازده طبق توافقنامه او آزاد می شود و من میبایست به او دو میلیون بپردازم. و من برای همیشه نابود خواهم شد و کار من تمام میشود "...
اما وضع بانکدار با پانزده سال پیش فرق کرده بود پانزده سال قبل او پولش از پارو بالا می رفت. اما قمار و شرکت در سهام های مختلف او را طی پانزده سال به یک بانکدار معمولی تبدیل کرده بود.
او با نا امیدی راه میرفت و سرش را میخاراند و زمزمه کرد با آن " شرط بندی لعنتی راستی او چرا نمرد .؟ او آخرین سکه های من را خواد گرفت و من در چشم او لذت . چرا نمرد؟ او فقط چهل
دارد و من پیر مردی شده ام . و این یک راه دارد و آن مرگ بر ای وکیل است."
اقدام برای قتل
همه در خانه خوابیده بودند . بانکدار گوش میداد. ساعت سه ضربه نواختو تنها چیزی که شنیده میشد صدای زوزه درختان سرمازده بود. سعی میکرد صدایی ایجاد نکند. در حالی که آنسوی پنجره بود
از داخل گاو صندوق خود کلید دری که برای پانزده سال باز نشده بود را بیرون آوردهپالتواش را پوشید و از خانه خارج شد.پیرمرد با خوداندیشید " اگر من جرات عملی کردن هدفم را داشتهباشم، سوء ظن در وهله اول متوجه نگهبان خواهد بود ".
در تاریکی کورمال کورمال به دنبال پله ها گشت در تاریکی وارد ورودی باغ شد سپس راهش را بسوی راه باریکی به پیش گرفت. و کبریتی افروخت .هیچ کس آنجا نبود. مهر و مومِ روی در که به اتاق زندانی می رفت در گوشه اتاق نمایان بو د شکسته نشده بود .
وقتی کبریت خاموش شد پیرمرد در حالیکه از اضطراب میلرزید دزدکی به داخل پنجره کوچک سرک کشید و
هیچ کس بجز زندانی آنجا نبود تنها زندانی پشت میز نشسته بود. در اتاق زندانی، شمعی سوسو میزد
کتاب های باز روی میز صندلی و بر روی کفپوش پراکنده شده بود . پشت سرش و دست هایش دیده می شد.
ضربه ای به در زد . پنج دقیقه گذشت و زندانی حتی یک مرتبه هم تکان نخورد . پانزده سال حبس به او یاد داده بود که بدون حرکت بنشیند و بدون هیچ حرکتی کارش را انجام دهد.
سپس بانکدار محتاطانه مهرو موم را شکست و کلید را در قفل چرخاند و قفل زنگ زده غژغژ شدیدی کرد و در با صدای دلخراشی باز . قرار داد او انتظار داشت بلافاصله فریادی حاکی از تعجب بشنود.و صدای گام . شد
. ولی صدایی شنیده نشد. سه دقیقه صبر کرد و سپس وارد شد...
ادامه دارد..
امیر تهرانی
ح.ف