ادامه از نوشتار پیشین
کتاب بیگانه نوشته آلبر کامو
بی دین ترین مجرم
گرما بیش از پیش سنگین می شد مثل همیشه که وقتی می خواستم خودم را از دســت کسـی کـه سـخنانشرا به زحمت گوش می دادم خلاص کنم ، حالتی تأیید کننده به خود گرفتم و تعجب کردم از اینکــه گمـان کـرد پـیروزشده است و گفت : « می بینی ، می بینی که به او اعتقاد داری ، و اکنون می خواهی به او ایمان بیــاوری » واضـح بـودکه یکبار دیگر گفتم نه . و او روی صندلی راحتی خود افتاد . بسیار خسته می نمود . لحظه ای خاموش ماند . و درین مدت ماشین تحریر ، که از دنبال کردن مکالمــه بـاز نمـیایستاد ، آخر جملات را زد . بعد ، با دقت واندکی غمگین مرا برانداز کـرد . و زیـر لـب گفـت : « مـن هـرگـز روحـیمتحجر تر از روح شما ندیده ام . جانی هائی که تاکنون با من روبرو شده اندهمهدر مقــابل ایـن تصویـر رنـج و انـدوه ،به گریه در افتاده اند .»
خواستم بگویم که گریه آنها به دلیل آنست که جنایت کارند . امـا اندیشـیدم کـه خـود مـن نـیزمثل آنهاهستم . و این فکر بود که نمی توانستم برخودم هموارش کنم . آنگــاه قـاضی بلنـد شـد . مثـل اینکـه بـا ایـنحرکت خود خواست بفهماند که بازپرسی تمام شده است .
قاضی : احساس پشیمانی نمی کنی
باهمان لحن خسته فقــط از مـن پرسـید آیـا از عمـل خـودپشیمانم . فکر کردم و گفتم در خودم بیشتر از پشیمانی واقعی ، احساس ملال و اندوهــی مـی کنـم . حـس کـردم کـهمقصود مرا درک نکرد . ولی آن روز مطالب دورتر از این نرفت .
از این به بعد اغلب ، قاضی بازپرس را ملاقات می کردم . فقط ،هر بار با وکیلــم همـراه بـودم . هـر بـار کـار بـه ایـنقاضی دیگر در باره خدا حرف نمی زد
دیگر راجع به خدا با من حرفی نزد . وهرگــز مـانند آن روز اول او را تحریـک شـده ندیـدم .خلاصه ، گفتگوی ما بسیار صمیمانه شده بود . چند سؤال ؛ کمی مکالمه با وکیلم ؛ و بازپرسی تمام مـی شـد . حتـی بـهگفته قاضی ، کار من جریان خودش را طی میکرد . گاهی هم که سخن در اطراف مطالب کلـی بـود ، مـرا هـم در آنشرکت می دادند . من نفس راحت می کشیدم . در این ســاعات ،هیچکـس بدخـواه مـن نبـود . همـه چـیز بـه قـدریطبیعی و مرتب و به اندازه انجام می گرفت که این فکر احمقانه در من ایجاد می شد کــه « از قمـاش آنـها شـده ام .»
قاضی مجرم را جناب دشمن مسیح خطاب می کرد
در انتهای یازده ماهی که بازپرسی ام ادامه داشت ، می توانم بگویم تقریباً از این تعجب می کردم که هرگــز بـه انـدازه
این لحظات نادر از چیزهای دیگر لذت نبرده بودم . از این لحظات نادری که قاضی مرا تا در اتاقش مشایعت مــی کـردچیزهائی هست که هرگز دوست نداشته ام درباره شان حرف بزنم . هنگامیکه وارد زندان شــدم ، پـس از چنـد روز ،
فهمیدم که میل ندارم از این قسمت زندگانیم کلمه ای به زبان برانم . بعدها فهمیدم که این بی میلی هاهم دیگر اهمیتی ندارد . در حقیقت روزهای اول ، واقعــاً در زنـدان نبـودم چـونبه طور مبهم ، منتظر حوادث تازه ای بودم . این امر پس از اولین ، و در عین حال آخرین ملاقات ماری برایــم دسـتداد . از روزی که کاغذش را دریافت کردم ( نوشته بود چون زن من نیست به او دیگـر اجـازه نمـی دهنـد مـرا ملاقـاتکند از آن روز به بعد حس کردم که این سلول زندان خانه من است و زندگــانیم در اینجـا متوقـف مـی شـود .
عربها ی هم زندانی از من پرسیدند چه کرده ام: گفتم یکنفر عرب را کشته ام
روزیکه بازداشتم کردند ، ابتدا مرا در اتاقی زندانی کردند که زندانیان زیادی بیشتر از عربها در آنجا بودند ، آنــهاهمیـن کـهمرا دیدند ، خندیدند بعد ، از من پرسیدند که چه عملــی مرتکـب شـده ام ، گفتـم عربـی را کشـته ام ؛ و آنـها خـاموش
ماندند یک لحظه بعد . شب فرا رسید آنها برایم توضیح دادند که چگونه باید بستر حصــیرم را بـرای خوابیـدن مرتـبادامه دارد
امیر تهرانی
ح.ف