شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: رمان و داستان خارجی: کتاب آلبرکامو : بیگانه در زندا ن است و قاضی او را جناب دشمن مسیح می داند

ادامه از نوشتار پیشین

کتاب بیگانه نوشته آلبر کامو

بی دین ترین مجرم

گرما بیش از پیش سنگین می شد مثل همیشه که وقتی می خواستم خودم را از دســت کسـی کـه سـخنانشرا به زحمت گوش می دادم خلاص کنم ، حالتی تأیید کننده به خود گرفتم و تعجب کردم از اینکــه گمـان کـرد پـیروزشده است و گفت : « می بینی ، می بینی که به او اعتقاد داری ، و اکنون می خواهی به او ایمان بیــاوری » واضـح بـودکه یکبار دیگر گفتم نه . و او روی صندلی راحتی خود افتاد . بسیار خسته می نمود . لحظه ای خاموش ماند . و درین مدت ماشین تحریر ، که از دنبال کردن مکالمــه بـاز نمـیایستاد ، آخر جملات را زد . بعد ، با دقت واندکی غمگین مرا برانداز کـرد . و زیـر لـب گفـت : « مـن هـرگـز روحـیمتحجر تر از روح شما ندیده ام . جانی هائی که تاکنون با من روبرو شده اندهمهدر مقــابل ایـن تصویـر رنـج و انـدوه ،به گریه در افتاده اند .» 

خواستم بگویم که گریه آنها به دلیل آنست که جنایت کارند . امـا اندیشـیدم کـه خـود مـن نـیزمثل آنهاهستم . و این فکر بود که نمی توانستم برخودم هموارش کنم . آنگــاه قـاضی بلنـد شـد . مثـل اینکـه بـا ایـنحرکت خود خواست بفهماند که بازپرسی تمام شده است . 

قاضی : احساس پشیمانی نمی کنی

باهمان لحن خسته فقــط از مـن پرسـید آیـا از عمـل خـودپشیمانم . فکر کردم و گفتم در خودم بیشتر از پشیمانی واقعی ، احساس ملال و اندوهــی مـی کنـم . حـس کـردم کـهمقصود مرا درک نکرد . ولی آن روز مطالب دورتر از این نرفت . 

از این به بعد اغلب ، قاضی بازپرس را ملاقات می کردم . فقط ،هر بار با وکیلــم همـراه بـودم . هـر بـار کـار بـه ایـن
منتهی می شد که مرا به روشن ساختن نکاتی از اعترافات قبلی خودم وامی داشتند . از اینکــه بگذریـم قـاضی و وکیلـم
درباره براهین و ادله بحث می کردند . اما در حقیقت ، آنها در این لحظــات توجـهی بـه مـن نداشـتند . کـم کـم ازهـر
جهت ، روش بازپرسی تغییر کرد . به نظر می آمد که قاضی دیگر به من توجهی ندارد و قضاوت خودش را دربــاره مـن
بصورتی تمام کرده است . 

قاضی دیگر در باره خدا حرف نمی زد

دیگر راجع به خدا با من حرفی نزد . وهرگــز مـانند آن روز اول او را تحریـک شـده ندیـدم .خلاصه ، گفتگوی ما بسیار صمیمانه شده بود . چند سؤال ؛ کمی مکالمه با وکیلم ؛ و بازپرسی تمام مـی شـد . حتـی بـهگفته قاضی ، کار من جریان خودش را طی میکرد . گاهی هم که سخن در اطراف مطالب کلـی بـود ، مـرا هـم در آنشرکت می دادند . من نفس راحت می کشیدم . در این ســاعات ،هیچکـس بدخـواه مـن نبـود . همـه چـیز بـه قـدریطبیعی و مرتب و به اندازه انجام می گرفت که این فکر احمقانه در من ایجاد می شد کــه « از قمـاش آنـها شـده ام .» 

قاضی مجرم را جناب دشمن مسیح خطاب می کرد

در انتهای یازده ماهی که بازپرسی ام ادامه داشت ، می توانم بگویم تقریباً از این تعجب می کردم که هرگــز بـه انـدازه

این لحظات نادر از چیزهای دیگر لذت نبرده بودم . از این لحظات نادری که قاضی مرا تا در اتاقش مشایعت مــی کـرد
و در حالی که دستی به شانه ام میزد با حالت صمیمانه ای بـه مـن میگفـت :« بـرای امـروز کافیسـت ، جنـاب دشـمن
مسیح »  آنگاه مرا به دست ژاندارمها می سپردند

چیزهائی هست که هرگز دوست نداشته ام درباره شان حرف بزنم . هنگامیکه وارد زندان شــدم ، پـس از چنـد روز ،
فهمیدم که میل ندارم از این قسمت زندگانیم کلمه ای به زبان برانم . بعدها فهمیدم که این بی میلی هاهم دیگر اهمیتی ندارد . در حقیقت روزهای اول ، واقعــاً در زنـدان نبـودم چـونبه طور مبهم ، منتظر حوادث تازه ای بودم . این امر پس از اولین ، و در عین حال آخرین ملاقات ماری برایــم دسـتداد . از روزی که کاغذش را دریافت کردم ( نوشته بود چون زن من نیست به او دیگـر اجـازه نمـی دهنـد مـرا ملاقـاتکند  از آن روز به بعد حس کردم که این سلول زندان خانه من است و زندگــانیم در اینجـا متوقـف مـی شـود . 

عربها ی هم زندانی از من پرسیدند  چه کرده ام: گفتم یکنفر عرب را کشته ام

روزیکه بازداشتم کردند ، ابتدا مرا در اتاقی زندانی کردند که زندانیان زیادی بیشتر از عربها  در آنجا بودند ، آنــهاهمیـن کـهمرا دیدند ، خندیدند بعد ، از من پرسیدند که چه عملــی مرتکـب شـده ام ، گفتـم عربـی را کشـته ام ؛ و آنـها خـاموش

ماندند یک لحظه بعد . شب فرا رسید  آنها برایم توضیح دادند که چگونه باید بستر حصــیرم را بـرای خوابیـدن مرتـب
کنم ، با پیچاندن یک گوشه آن ، بالشی درست میشد. در تمام شب ساسها از ســر و صورتـم بـالا و پـائین مـی رفتنـد .
چند روز بعد مرا به سلول مجردی بردند که در آنجا روی نیمکت چوبی می خوابیدم ، یک لگن بجای مســتراح ، و یـک
طشتک آهنی داشتم . زندان درست بالای شهر قرار گرفته بـود و مـن از روزن کـوچکـی مـی توانسـتم دریـا را ببینـم .
روزی خود را به میله ها آویزان کرده بودم و صورتم را بطرف روشنائی کشیده بودم ؛ که نگـهبانی داخـل شـد و بـه مـن
گفت کسی برای ملاقاتم آمده است . فکر کردم که ماری است . خود اوهم بود .
برای رسیدن به اتاق ملاقات از دالان درازی ، بعد از پلکـانی و بـالاخره از یـک دالان دیگـر گذشـتیم . بـه تـالار
بسیار وسیعی داخل شدم ، که روشنائی از درگاه بزرگی به آن می تافت ، تالار به وســیله دو نـرده آهنـی کـه درازای آن
را قطه می کرد ، به سه قسمت شده بود. میان دو نرده ، فضائی هشــت تـا ده مـتری درسـت شـده بـود ، کـه ملاقـات
کنندگان را از زندانیان جدا می ساخت . ماری را در مقابل خود ، با جامه راه راه و صــورت آفتـاب سـوخته اش ، دیـدم .
پهلوی من ده دوازده زندانی که بیشتر شان عرب بودند  ایستاده بودند. ماری از زنان بومی الجزیره احاطــه شـده بـود ،
و میان دو زن ملاقات کننده قرار گرفته بود : پیرزن ریزه ای بالبهای به هم فشرده و ســیاه پـوش ، و یـک زن چـاق و
چله و سر برهنه که خیلی بلند و با حرکات زیاد حرف می زد. بــه علـت فاصلـه میـان نـردههـا؛ ملاقـات کننـدگـان و
زندانیان ناچار بودند بلند حرف بزنند. وقتی وارد شدم ،همهمه صداها که روی دیوارهای لخت تالار منعکــس مـی شـد ،
نور خیره کننده أی که از آسمان بر روی شیشه ها می تابید و در تالار پخش می شد ، باعث شــدند کـه سـر گیجـه أی
به من دست بدهد . سلول زندان خیلی آرامتر و تاریک تر بود . چند ثانیه وقت لازم بود تــا بـه ایـن وضـع خـو بگـیرم .
بالاخره قیافهها را در روشنائی روز به طور وضوح تشخیص دادم . دیدم نگهبانی در انتــهای دیگـر دالان میـان دو نـرده
ایستاده است . اغلب زندانیان عرب ، با خویشانشان روبروی هم ، چمباتمه نشسته بودند . اینها فریــاد نمـی کشـیدند . بـا
وجودهمهمه أی که بود ، آنها با آهسته صحبت کردن هم حـرف همدیگـر را مـی فـهمیدندهمهمـه سنگینشـان کـه از
پائین به بالا می آمد زمزمه دائمی و بمی برای مکالماتی که بالای سر آنان رد و بدل می شد ، فراهــم مـی کـرد ،همـه
اینها را بسیار زود دریافتم و به طرف ماری روان شدم . او که به نرده چسبیده بود ، با تمام قوا به مــن مـی خندیـد . او را
بسیار زیبا یافتم ، اما نتوانستم به او بگویم...


ادامه دارد

امیر تهرانی

ح.ف

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد