شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.
شرح کتاب خوانی ها و کتابها

شرح کتاب خوانی ها و کتابها

معرفی ۳۵۰۰ جلد کتابی که تاکنون به زبانهای مختلف خوانده ام و بحث در باره رازهای این کتابها و نکات مثبت یا منفی آنان و چه تاثیری در زندگی انسان می توانند داشته باشند.

۱۰۰۱ کتاب که باید خواند: رمان و داستان: کتاب سینوهه پزشک مخصوص فرعون:(۲): تولد


ادامه از نوشتار پیشین

کتاب سینوهه پزشک فرعون۲)


سینوهه  که توسط میکا والتاری نویسندهٔ فنلاندی  و در سال ۱۹۴۵ به نگاش  در امد. این کتاب که مهمترین اثر نویسنده است، از وقایع دوران فرعون آخناتون و آغاز سلطنت فرعون هُورِم هُب نوشته گزارش می کند. هسته و قهرمان اصلی این داستان تاریخی

شخصیتی است که در زمان تولد او را در یک سبد دست باف گذاشته و به رود نیل سپرده‌اند . بر عکس موسی پیامبر که خانواده فرعون او را یافتند، سینوهه  را خانواده‌ای فقیر یافته و او را بزرگ می‌کنند. پس از رسیدن به سن رشد و درس خواندن سینوهه  به مقام کاهنی و پزشکی مخصوصِ فرعون می‌رسد و  موفق می شود سفرهایی  به بابل و سوریه و کناره دریای مدیترانه داشته باشد.
. در طول این سفر با رخدادهای گوناگون روبه رو می‌شود. در بازگشت به مصر برای نجات مصر از حرفه پزشکی خود استفاده می‌کند. در میانه‌های داستان او به هویت راستین پدر و مادرش پی می‌برد. یکی از ویژگی‌های بارز این کتاب، توصیف دقیق نحوه زندگی و اوضاع اجتماعی کشورهای مصر، سوریه، بابل، هیتی، میتانی در دوران آخناتون است؛ که در میان سال‌های ۱۳۳۴–۱۳۵۱ پیش از زادروز مسیح می‌زیسته‌است.

شروع گزارش

مردی که من او را به نام پدرم می خواندم در شهر طبس یعنی بزرگترین و ز یباترین شهر دنیا،و ز یباترین شهر دنیا، طبیب
فقرا بود،و زنی کـه مـن وی را مادرمی دانستم زوجه وی به شمار می آمد .این مرد و زن، تا وقتی که سالخورده شدند فرزند نداشتند ولذا مرا به سمت فرزندی خودپذیرفتند.آنها چون ساده بودند گفتند مراخدایان برای آنها فرستاده ونمی دانستند که این هدیه خـد ایان بـرای آنها چقدرتولید بدبختی خواهد کرد. مادرم مرا(سینوهه) میخواند زیرا این زن،که قصه را دوست می داشت اسم (سینوهه) رادریکی از قصه ها شـنیده بـود .یکـی ازقصه های معروف مصر این است که (سینوهه) برحسب تصادف، روزی در خیمه فرعون،یک راز خطرنـاک را شـنید وچـون دریافت که فرعون متوجه گردید که وی از این راز مطلع شده ،ازبیم جان گریخت ومدتی در بیابانها گرفتارانواع مهلکه ها بود
تا به موفقیت رسید. مادرم نیزفکرمی کرد که من ازمهلکه ها گذشته تا به او رسیده ام و بعد ازاین هم ازهر مهلکه جان به در خواهم برد. کاهنین مصرمی گویند که اسم هرکس نماینده سرنوشت اوست واز روی نام میتوان فهمید که به اشخاص چه می گذرد .شـایدبه همین مناسبت من هم در زندگی گرفتار انواع مخاطرات شدم و در کشور های بیگانه سفر کردم و به اسرار فرعونها و زنهایآنها،(اسراری که سبب مرگ میشد) پی بردم.ولی من فکر میکنم که اگرمن اس می دیگرهم می داشتم باز گرفتار این مشکلات
و مخاطرات می شدم واسم در زندگی انسان اثری ندارد .ولی وقتی یک بدبختی،یا یک نیکبختی برای بعضی از اشخاص پـیش می آید با استفاده ازاین نوع معتقدات ،دربدبختی خود را تسکین می دهند،ودرنیکبختی خویش را مـستوجب سـعادتی کـه بدان رسیده اند می دانند. من درسالی متولد شدم که پسرفرعون متولد گردید و زن فرعون که مدت بیست و دو سال نتوانست یک پسربه شوهر خـود اهداء کند درآن سال یک پسرزایید.ولی پسرفرعون درفصل بهاریعنی دوره خشکی متولد گردید و من درفصل پاییزکـه دوره آب فراوان است قدم به دنیا گذاشتم 1.من نمیدانم که چگونه وکجا چشم به دنیا گشودم برای اینکه وقتی مـادرم مراکنـاررود نیل یافت،من دریک زنبیل از چوبهای جگن بودم وروزنه های آن زنبیل را با صمغ درخـت مـسدودکرده بودنـد کـه آب وارد نشود. خانه مادرم کناررودخانه بود ودرفصل پاییز که آب بالا می آید مادرم برای تحصیل آب مجبورنبود از خانه دور شود.یکروز که مقابل خانه ایستاده بود زنبیل حامل مرا روی آب دید و میگوید که چلچله ها ،بالای سرم پروازمیکردنـد وخواننـدگی مینمودند زیرا طغیان نیل،آنها را به خانه ما نزدیک کرده بود .مادرم مرا به خانه برد ونزدیک اجاق قرارداد که گرم ش وم ودهانخود را روی دهان من نهاد و با قوت دمید ،تا اینکه هوا وارد ریه ام شود ومن جان بگیرم .آنوقت مـن فریـاد زدم ولـی فریـاد ضعیفی داشتم. پدرم که به محلات فقرا رفته بود که طبابت کند با حق العلاج خود عبـارت از دو مرغـابی و یـک پیمانـه آرد مراجعت کرد و وقتی صدای مرا ش نید تصورکرد که مادر یک بچه گربه به خانه آورده ولی مادرم گفت ایـن یـک بچـه گربـه نیست بلکه یک پسراست و توباید خوشوقت باشی زیرا ما دارای یک پسرشده ایم .پدرم بدوا متغیرگردیـد ومـادرم را ازروی خشم به نام بوم خواند ولی بعد ازاینکه مرا دید تبسم کرد وموافقت کرد که مرا م انند فرزند خویش بداند و نگاه بدارد. روز بعدپدرومادرم به همسایه ها گفتند که خدایان به آنها یک پسر داده است ولی من تصور نمی کنم که آنها این حـرف را پذیرفتـه باشند زیرا هرگز بارداری مادرم را ندیده بودند.مادرم زنبیل مزبور را که حامل من بود بالای گاهواره ای که مرا در آن قرار دادهبودند آویخت و پدرم یک ظرف مس برای معبد هدیه برد تا اینکه در عبادتگاه اسم مرا به عنوان اینکه فرزند او و زنش هستم ثبت کنند. 
آنگاه پدرم چون طبیب بود خود،مرا ختنه نمود زیرا میترسید که مرا به دست کاهن معبد برای ختنـه کـردن بـسپارد زیـرا میدانست که چاقوی آنها تولید زخمهای جراحت آورمی کند .ولی پدرم فقط برای احترازاز زخم چزکین،مراخود ختنه ننمـودبلکه ازاین جهت مرا برای مراسم ختان به معبد نبرد که میدانست...

 

ادامه دارد

امیر تهرانی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد